تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

اندک تاملی در سقوط c-130

  بعد از آن حادثه ی ناگوار، افراد مختلف به روش های مختلفی به ابراز ناراحتی خود  و نفرت و انتقاد از عاملان ظاهری و یا اساسی این نوع حوادث پرداختند. راجع به این که چطور هواپیما سقوط کرد راستی ها و تخیلات بسیاری گفته شد. در بسیاری وبلاگ ها ومکان های مجازی اینترنتی و روزنامه ها هم شاهد چنین گفته شدن چنین حرف هایی بودیم.

 امّا من اکنون قصد بیان پرسشی دیگر دارم:

  آیا سقوط هواپیماهای متعدد مهم است، یا این که 70 درصد دانشجویان دانشگاه شهید بهشتی و بسیاری افراد(نه تنها جوانان) در این کشور آرزوی مرگ دارند؟

 مسافران آن هواپیما دچار ترس و وحشتی که بعید است هیچ کدام از ما در طول زندگیمان داشته باشیم شدند و در آخر از این دنیا رخت بربستند، ولی آیا این برای آن ها بهتر بود یا این که زندگی کنند و زجر بکشند و برای نان شب به هر نوع پاچه خواری ای رغبت نشان دهند و هر جا که شد حتی اگر نظرش را به ما تحمیل کرد مانند صدا وسیما بروند و با صد نوع دردسر زندگی روزمره ی خود را ادامه دهند و با سختی های مختلف اجتماعی و یا شخصی و صد نوع اضطراب و دلهره ازین که فردا چه می شود، زنده بمانند ؟

  انسان های محترم، به تمام مقدسات تمام انسان ها قسم من بسیار از نزدیک دیده ام آن هایی را که آرزوی مرگ دارند و تنها خوبی موضوع این است که هنوز خودکشی نمی کنند و منتظرند هواپیمایشان سقوط کنند و یا در حادثه ای بمیرند و حتی شده وارد عدم شوند. به خدا دیده ام آن هایی را که برای به دست آوردن آن چه امثال ما برای آن ها به اندازه تف ارزش قایل نیستیم، خود را به چه آب و آتش هایی می زنند.

  این ظلمی که در سرتاسر زندگی(و نه این بگوییم تنها در جوانی باید شاد باشند و در جوانی بیشترین ظلم به آن ها می شود) به آن ها می شود مهمتر است یا ظلمی که به آن مسافران وارد شد و راحت شدند ؟

  پس اگر می خواهید گریه کنید، گریه هایتان را برای خودتان و برای این زندگی این انسان ها در این جامعه نگه دارید، نه برای آن ها.

  من تبلیغ نمی کنم که از فردا بشینیم یه گوشه برای کودکان آفریقایی که هرگز در عمرشان سیر نمی شوند گریه کنیم، ولی می گویم در ظاهر غرق نشویم که از محتوا غافل بمانیم.

   چیزی که من امروز حتی در رفتارهای خودم (که گاهی در آن ها تامل می کنم) به عنوان یک ایرانی آن ها را می بینم و در دیگران. آن قدر در ظاهر غرق شده ایم و خود را باهوش و با شعور و انسان ودارای هر چه صفت خوب می پنداریم و می اندیشیم به ما همیشه دارد ظلم می شود که از حرکت غافل می مانیم.

  آری ! ای کسانی که خود را انسان می پندارید و یا حداقل سزاوار داشتن این صفت، به محتوا بروید و در ظاهر نمانید. از همین الان شروع کنید و سعی کنید در رفتار هایتان از پنجره ی دیگران به خودتان نگاه کنید و از بدی هایش بکاهید.

  من مدعی هیچ نیستم. به زننده ی حرف توجه نکنید و به پیامش بیاندیشید، شاید اصلا پیامش هم غلط باشد آن وقت شما غلط را بهتر می شناسید و همین تامل آرام آرام و اندک اندک در آدمی و نگرش او تحول ایجاد می کند.

 

    به امید روزی که جهان دارای انسان هایی با تامل و بینش عمیق باشد و انسان در خوشبختی اش حد و حصری نباشد.

جشنواره ی فجر مجالی برای گسترش بینش و یا مکان مسخره بازی؟


پنجشنبه طبق قرار قبلی با رفقا رفتیم تماشای فیلمی از جشنواره ی فجر.


از ساعت یازده شب قبل قرار شد که فرداش جواد از ساعت ۸ وایسه تا برای سانس دوازده برای همه ما بلیط بگیره. فیلم به نام پدر در سینما فرهنگ(شریعتی – قلهک).


صبح پنجشنبه ساعت یازده از خواب بیدار شدم. چون یک ربع به دوازده جلوی سینما قرار داشتیم در 5 دقیقه آماده شدم و راه افتادم(بدون صبحانه یا هیچی، فقط یه زنگ به امیز رضا زدم چون فکر می کردم که خواب مونده بود، آخه شب قبلش تا ساعت دو داشتیم چت می کردیم، انتظارم هم درست بود، با زنگ من از خواب بیدار شد و گفت آژانس میگیره تا برسه). این ایده که من هم آژانس بگیرم به ذهنم رسید ولی فکر کردم خرجش زیاد میشه و چون مسیر من تا سینما تاکسی خوره خیلی فرقی نداره. خلاصه دون دون از تو کوچمون راه افتادم. بارون زیبایی می امومد. شب قبلش خیلی غمگین بودم امّا انگار اون بارون همونطور که برف ها رو شسته بود و آب کرده بود، غم دلم رو هم کم کرده بود.


تو حیاط دیدم که پسرم آریا (اسم آدم برفیمه !) تا حد زیادی آب شده و چیز زیادی ازش نمونده، سعی کردم نمایشی هم که شده گریه کنم ولی آن قدر شاد بودم که نشد!


از خیابونمون که می یومدم پایین(خیابون ما چون در منطقه ای مرتفع هستیم شیب زیادی داره)تمام کفش و پاچم خیس شد. منم تعطیل بازی در جایی که احتمال زیادی وجود داشت لیز بخورم می دویدم!


خلاصه اومدم سر پل تجریش و تجریش و بعدش هم شریعتی.


وقتی رسیدم سینما جواد رو توی صف دو کیلومتری دیدم. گفتش که تو تقریبا اولین نفری. درویش هم اومده ولی با خانواده می خواد بره. رفتم با داداش درویش (که توی راهنمایی معلم فعالیت فوق برنامه ی زیسا شناسی سلولی بود) یه سلامی داشتم.


بعد کم کم بقیه بچه ها هم اومدن: بابک و فریچ که مامان بابک رسوندنشون، عباسی(محمد) و امیر رضا.


زیر بارون با چترمون حال و هوای خاصی داشت!


امّا بگم ازین صف بلیط ! خدا روز بد بهتون نده، عجب صفی بود. یه طرف زنونه یه طرف مردونه. سر صف هم قلمبه شده بود و به قول فریچ یه مشت که نه مرد بودن نه زن ! ریخته بودن بدون صف بلیط بگیرن! عجب طویله ای بود!


یه طناب داده بودن تا نفر آخر صف بکشه و مثل حصار جلوی کسایی که قاطی صف می شدن رو بگیره! انگاری ملت گوسفند هستند که باید با طناب کنترلشون کرد!


هر کی که می تونست ما رو بچه گیر می آورد و به ما می گفت زور نزنین جلو به کسی بلیط نمی دن.


یکی از بروبچ علوم انسانی رو هم دیدم. رفتم چاق سلامتی که بهم گفت که یه عده ای جلو از ارگان ها دارن راه می دن! کارت بسیج یا کارت ارگانی چیزی دارین برین تو! البته داشت از اونجا رد می شد. گفت که سینما آستارا ساعت ۱۵ فیلم چهارشنبه سوری داره.


خلاصه بعد از کلی دنگ و فنگ و بدبختی، آخر رسیدیم به جلوی صف(البته چون جواد از هشت و نیم اومده بود وضعیتمون در صف خیلی بد نبود) و بهمون گفتن که بلیط نداریم و ازین حرفا !


یه امتحانی هم روی خرید بلیط از بازار سیا کردیم که الحمد لله بازار سیا هم تموم کرده بود! مغازه بغل سینما پنجاه تا پیش خرید کرده بود که یکی ده تومن (که هزار و پونصد قیمت خرید بلیط جشنواره از باجه بود!) فروخت و حتی سیاشم به ما نرسید!


جواد هم بنده خدا کلی افسوس خورد که چرا هشت نیومده (واسه سانس دوازده ها!).


به هر نفر یک بلیط بیشتر نمی دادن مثلا تا بازار سیا راه نیفته.


(من موندم کدوم کار این مملکت حساب کتاب داره ؟)


من پیشنهاد دادم که بریم آستارا چهارشنبه سوری. بعد قرار شد که من برم تجریش، چک بکنم ببینم چه خبره به موبایل جواد زنگ بزنم.


رفتم تجریش، تو صف آستارا جا گرفتم زنگ زدم به اونا که بیاین تجرش.


اونا هم اومدن تجریش. بنده خدا عقبی ما تو صف سه نفر بودن که یکی شون می ایستاد بقیه می رفتن، و وقتی رفقای من رو دید که من یکی برای 6 نفر جا گرفتم چشاش چهار تا شد!


آمار که گرفتیم فهمیدیم که میگن به هر نفر هر چند تا که بخواد میدیم، ولی افسره(افسر پلیسی اونجا وایساده بود واسه دکور، از همون هایی که مال کلانتری هستن تو خیابون میگن «پیکان حرکت کن» !) می گفت به خدا اگر بفهمیم کسی سیا بفروشه همین جا دستبند میزنیم می بریم (بعدا هم دیدیم که چقدر این کارو کرد! یارو جلوی خود افسره بازار سیا راه انداخته بود!).


ساعت یازده بلیط ها رو گرفتیم. بابک و فریچ رفتن خونه هاشون ناهار بخورن(خونه هاشون نزدیک بود) ولی من چون کسی خونه نبود با جواد و امیر رضا وایسادم. با هم رفتیم الما ساندویچ خوردیم و بعدش هم به پیشنهاد من رفتیم گیم نت ! (جای شما خالی !)


البته این موضوع رو بگم که من اساسا با فلسفه ی گیم نت و به ویژه نخاله هایی که بیشتر عمرشون رو تو اونجا تلف می کنن مخالفم، ولی خوب گاهی هم بد نیست عقل رو کنار بزاریم و به کودک درونمون توجه کرده و مثل همسن و سال هامون یا مثل بچه ها باشیم.


رفتیم گیم نت تا ساعت سه که باید می رفتیم سینما.


بعد که ساعت سه رفتیم سینما بابک و فریچ هنوز نرسیده بودن. جواد بهشون زنگ زد گفتن تو ترافیک که در اثر بارون ایجاد شده موندیم و یه ملیمتر هم تکون نمی خوریم. بعد جواد خواست مارو بکنه تو و خودش وایسه تا اونا بیان و بلیطاشون رو که ما براشون خریده بودیم رو بده، امّا من با هر زور فیزیکی و غیر فیزیکی که ممکن بود به جواد فهموندم که تو صبح واسه همه فداکاری کردی، نوبت من یا امیر رضا هستش، با کارت توی جیبم هم با امیر رضا شیر یا خط کردیم و قرعه شد که من وایسم(چون سر این که کی وایسه دعوا بود و هرکی می خواست خودش فداکاری رفاقتی کنه !).


بعد هم بابک و فریچ اومدن و با تاخیر پنج دقیقه رفتیم فیلم رو دیدیم.


در طول فیلم هم حدسیات و درک های خودمون رو به هم اطلاع می دادیم، به این دلیل پیش بینی هامون راجع به این که در ادامه ی فیلم چی میشه خوب بودن!


بعد که فیلم تموم شد من می خواستم بگم که فیلم از نظر چفت و بست داستانی خوب بود و لی راجع به محتوا نظری ندارم که بچه ها همه گفتن مالی نبودو زیاد خوششون نیومده و من هم به این نتیجه رسیدم که باید این طور فکر کنم. این جا بود که یکی از شدیدترین کاربردهای نظریه ی فشار در جامعه شناسی(که توی اون میگن رای فرد خیلی وابسته به رای محیط است) رو درک کردم و فهمیدم آدمی که در برابر فشار نظر جمع مقاومت کنه، گوشه گیر میشه.


بعد همه ما کارتمون رو توی صندوق متوسط انداختیم(این کارت ها رو واسه نظر سنجی داده بودن) و به دلیل عدم وجود حال و عدم وجود خودکار برگه های نظر سنجی رو پر نکردیم !


وقتی اومدیم بیرون، هر کی رفت پی کارش فقط من به امیر رضا گفتم که بیا بریم حساب گیم نت رو خالی کنیم که من بعدا نه دوست دارم و نه وقت که برم خالیش کنم و پولمون هدر نره.


او هم گفت باشه و رفتیم گیم نت. سه ساعت تموم بازی کردیم ولی تموم نمی شد! آخر امیر رضا گفت که این چرا این جوریه و من هم تایمر رو نگاه کردم و دیدم که روی ۱۰۰ دقیقه هستش و تکون نمی خوره. من گفتم ولش کن مشکل خودشونه که سیستمشون عیب داره و ما حالمون رو بکنیم اما امیر رضا هر طور شد منو قانع کرد این کار درست نیست و مثل اینه که پول تو رو زمین بیافتد و یکی ببیند و بردارد و بگوید مشکل چشای طرفه که ندیده !


به صاحاب گیم نت گفتیم و او تازه متوجه شد که تمام آن مدت همه داشتند مجانی بازی می کردند! بنده خدا شوکه شد! همه هم فهمیده بودند ولی ککشون نمی گزید(این هم از جو اخلاقی حاکم در گیم نت های ما !(جدا از عبارات ناشایستی که افراد در این مکان ها به کار می برند و چند بار چیزی نمونده بود خونم به جوش بیاد!).


خلاصه از گیم نت اومدیم بیرون و من امیر رضا رو تا تاکسی های ولیعصر-هفت تیر بدرقه کردم.



امّا نتیجه هایی که می خواهم از این روزم بگیرم عبارتند از:


- بی حساب و کتابی این مملکت، چه در جشنواره ی فجرش و چه در گیم نتش!


- بی خودی راه نیافتید جشنواره ی فیلم فجر برای فیلمی که ظاهرا محبوب است! کلی که راجع به فیلم فکر کردم دیدم که داستانش خیلی بد نبود ولی چند تناقض اساسی داشت و همچنین از لحاظ محتوا هم لزوما حرف تازه ای نداشت(به جز چند مورد محدود)


- طرفداران فیلم ها در ایران دلبسته ی معروفیت بازیگران(مانند ترانه علیدوستی و هدیه تهرانی در این فیلم، پرویز پرستویی و گلشیفته فراهانی در فیلم به نام پدر، زضا کیانیان در تقاطع و در بارز ترین مثال اثر مفتضح و بی محتوای دوئل که هدیه تهرانی در آن با صورت سیاه یک سکانس ۴۰ ثانیه ای را بازی کرد) و یا در بهترین حالت کارگردان ها(مثل فریدون جیرانی، مهرجویی و کیمیایی که آثار متوسط شان هم به دلیل نام کارگردان فروش رفت) هستند، نه محتوا و پیام فیلم.


در ادبیات رشته های علوم انسانی کشور هم مشابه این پدیده را من حس می کنم، یعنی متنی که واقعا شاید محتوای چندانی ندارد به خاطر توصیف های زیبای ادبی شهره ی عام و خاص می شود(در این مورد به دلیل طیف گسترده ی نظر در این موضوع از ذکر مصداق صرفه نظر می کنم و آن را به حافظه ی ادبی خواننده می سپارم!)


- در رفاقت همه کاری خوبست، هر چند شاید عده ای بگویند آخرش که چی، امّا به نظرم کمکی که تو به دوستت می کنی روزی از دوستی دیگر دریافت خواهی کرد و بی معرفتی هم همین طور


- در بین تماشاگران سینمای ما بیشتر یک مشت آدم جو گیر و بی انگیزه در کسب محتوا می بینی، مثالی که من در آن روز دیدم یک کارگر ساختمانی بود که می گفت این یک فیلم را هم ببینم همه ی فیلم ها را دیده ام! و سر دیدن آن فیلم اگر کسی می خواست به هر نحوه مانعش شود، برخورد فیزیکی می کرد و شاید حتی آدم می کشت !

راحت شدم!

هاها! امتحانام با وجود هر نوع دردسر، ناراحتی،شکنجه،اعصاب خوردی،خستگی و هرسختی ای که داشت به رحمت خدا پیوستن. بالاخره تموم شدن. خلاص شدم. دروسی هم که پروژه می خواستن رو پروژه هاشون رو ارائه دادم، الان دارم به خودم میگم که فقط «دیگه چی می خوای ؟».


حالا هم به پروژه ی اصلی و مورد علاقه ام یعنی انتخاب رشته بیشتر می رسم و هم میرسم باز تو این وبلاگ بنویسم.


منتظر نوشته های بعدی باشید.


برای سایت های فی-ل-تر دار سی- یاسی(البته آن طور که امتحان کردم اخ-لاقی ها رو فی-لتر نمی کنه) هم می توانید بهp-ers-ian-fi-lt-er-.com مراجعه کنید (برای خوندن درست متن (–) ها رو حذف کنید)