شکست...! گاهی خیلی آسون تر ازونی هستش که فکرشو می کنی. انگار فاصله ی بین شکست و موفقیت خیلی کوچولو هستش... انگاری قضیه خیلی آسون تر وساده تر ازونی هستش که فکرشو می کنی...!
داری روی پله های طبقه دوم راه می روی. بویی حس می کنی... اول می گویی چقدر آشناست این بو... تمام خاطرات تابستان سال قبل، ساختن توربین آبی... آه خودشه! جوشکاری! بوی جوشکاری که روزی مواظب بودی که نورش چشاتو اذیت نکنه و بوش اذیتت نکنه. تو همون روزگاری که برات مهم نبود روی پیرهنت اثر جوشکاری باشه...
داری توی خیابون راه می ری... نوری بنفش می بینی، عده ای دارن اونور جوشکاری می کنن. یادت میاد که زمانی از بوی جوشکاری چیزی رو به یاد اوروده بودی. به ذهنش می سپری تا به عنوان یه ایده در اولین فرصت مطلبش کنی بزنی تو وبلاگت...
پ.ن: دومین یادآوری یک ماه قبل بود، اولین یادآوری دو سال قبل. یعنی فاصله ی ساختن توربین آبی تا نوشتن این مطلب روی هم می شه ۴ سال... زمانی زیادیه نه؟ شاید هم زمان کمیه... اصلا زمان چیه! این فاکتور رو می ندازیم دور و ازین به بعد فرا زمانی فکر می کنیم! نظرت چیه؟...(این پ.ن جدی نیست).
پ.ن۲: توی خوابی یه جمله ای گفتم که برای خودم جالب در اومد: یکی بودن و همزاد پنداری نه به زمان محدود می شه و نه به مکان.
پ.ن ۱ - ۴ : این ها تنها نظرات خودم هستند! (شاید بگی: نه بابا! بابا بی خیال... حالا بیا و از نظرات دیگران هم استفاده کن...).
زمانی شنیدم که کسی بود که هیچ وقت غذا نمی خورد. هر بار که گرسنه می شد، سفره ای می چید و در آن ظروفی خالی می گذاشت و در تخیلش خیال می کرد که دارد غذاهایی خوشمزه را از ظروف بر می دارد و می خورد. بعد از مدّتی سیر می شد و سفره را جمع می کرد.
پ.ن: متی بعد متوجه شدم که تهذیب را تذهیب نوشته ام، امّا به عنوان یادگاری از اشتباه های املایی ام درین وبلاگ بهش دست نمی زنم...