تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

نوشتن هم می تواند یادگیری باشد!

زمانی که می نویسی، چیزی باید برای نوشتن داشته باشی. پس نوشتن، به عنوان یک نوع خروجی دادن، باید تفکری قبلش باشد وگرنه اگر نتایج فرآیند خوبی را منتقل نکند، خروجی یا همان نوشته به درد نمی خورد.
خوب تویی که اکنون قلم به دست گرفته ای و نوشتن را آغاز کرده ای، آیا مطمئنی که تفکّر خوبی قبل از نوشتن انجام داده ای؟ آیا مطمئنی که نوشته ات به درد می خورد یا فی البداهه شروع به نوشتن کرده ای؟ آیا نوشته ی فی البداهه هم ممکن است به درد بخورد؟
گاهی فکر کردن ما تماماً توسط خودآگاهامان نیست. در واقع بدون آن که بدانیم، ناخودآگاهمان خیلی فعّال فکر می کند. ممکن است نتایج این تفکّر طولانی مدّت ناخودآگاه را در حرف زدن و یا خروجی دادن(به هر نوع) ملاحظه کنید در حالی که انتظار نداشته اید قبلا راجع به آن موضوع فکر کرده باشید.
گاهی حرف زدن و نوشتن عین یادگیری است، چون آن چه قبلا کسب کرده اید را بیان می کنید و اگر آن نتایج توسط ناخودآگاه شما به دست آمده باشند که خودتان متوجه وجود آن نتایج و سیر آن تفکّر می شوید و حتّی اگر توسط خودآگاهتان کسب شده باشد، برای ارائه دادن بار دیگر باید تحلیل و سیر تفکّرتان را انجام بدهید و حتّی ممکن است این بار نتایج متفاوت و بهتری به دست بیاورید، مثل آموزگاران.
پس خروجی دادن هم گاهی بد نیست... هر چند سیر تفکّر آن توسط خودآگاه نبوده باشد.
پ.ن: این رو سر کلاس عربی، بعد از تموم کردن یک داستان کوتاه که حوصله ام سر رفته بود و کار دیگری هم نمی توانستم بکنم نوشتم. البته این نوشتار از همان نوع فی البداهه بود و حتّی هنگام نوشتن هم سیر تفکّری وجود نداشت و صرفا بیرون ریزی ناخودآگاه بود. پس اگر با صحبتی غیر علمی مواجه شدید، به بزرگی علمی خود ببخشید.

شکست!

  شکست...! گاهی خیلی آسون تر ازونی هستش که فکرشو می کنی. انگار فاصله ی بین شکست و موفقیت خیلی کوچولو هستش... انگاری قضیه خیلی آسون تر وساده تر ازونی هستش که فکرشو می کنی...!

جوشکاری

  داری روی پله های طبقه دوم راه می روی. بویی حس می کنی... اول می گویی چقدر آشناست این بو... تمام خاطرات تابستان سال قبل، ساختن توربین آبی... آه خودشه! جوشکاری! بوی جوشکاری که روزی مواظب بودی که نورش چشاتو اذیت نکنه و بوش اذیتت نکنه. تو همون روزگاری که برات مهم نبود روی پیرهنت اثر جوشکاری باشه...

  داری توی خیابون راه می ری... نوری بنفش می بینی، عده ای دارن اونور جوشکاری می کنن. یادت میاد که زمانی از بوی جوشکاری چیزی رو به یاد اوروده بودی. به ذهنش می سپری تا به عنوان یه ایده در اولین فرصت مطلبش کنی بزنی تو وبلاگت...

 پ.ن: دومین یادآوری یک ماه قبل بود، اولین یادآوری دو سال قبل. یعنی فاصله ی ساختن توربین آبی تا نوشتن این مطلب روی هم می شه ۴ سال... زمانی زیادیه نه؟ شاید هم زمان کمیه... اصلا زمان چیه! این فاکتور رو می ندازیم دور و ازین به بعد فرا زمانی فکر می کنیم! نظرت چیه؟...(این پ.ن جدی نیست).

 پ.ن۲: توی خوابی یه جمله ای گفتم که برای خودم جالب در اومد: یکی بودن و همزاد پنداری نه به زمان محدود می شه و نه به مکان.

 پ.ن ۱ - ۴ : این ها تنها نظرات خودم هستند‌! (شاید بگی: نه بابا! بابا بی خیال... حالا بیا و از نظرات دیگران هم استفاده کن...).

تذهیب نفس

 زمانی شنیدم که کسی بود که هیچ وقت غذا نمی خورد. هر بار که گرسنه می شد، سفره ای می چید و در آن ظروفی خالی می گذاشت و در تخیلش خیال می کرد که دارد غذاهایی خوشمزه را از ظروف بر می دارد و می خورد. بعد از مدّتی سیر می شد و سفره را جمع می کرد.

 پ.ن: متی بعد متوجه شدم که تهذیب را تذهیب نوشته ام، امّا به عنوان یادگاری از اشتباه های املایی ام درین وبلاگ بهش دست نمی زنم...