تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

تا اطلاع ثانوی تعطیل

 حوصله ندارم، نوشتن این تو هم فعلا برام تکراری شده. حتّی نمی دونم اسم خودمو چی بذارم و نمی دونم گمشده ام چیه و کجا باید دنبالش بگردم. نمی دونم این جا رو چرا سرپا نگه داشتم، با مثلا ماهی ۱۰۰۰ تا بازدید کننده یا برا بر دل خودم. یا برای اون چند تا که مثلا حرف حساب می زنن و می شنفن. فعلا حوصله ندارم، حوصله ی هیچی رو. حتّی دوست ندارم به ذهنم برسه که چیزی به نام وبلاگ دارم. به این دلیل تا فرا رسیدن دوره ی بعدی زندگیم، این جا رو تعطیل می کنم. اگر تو مدت یه چیزی خیلی تو اونجام گیر کرد، می کنمش چرک نویس(تو بلاگ اسکای یه چنین سیستمی وجود داره) شاید هم زودتر تصمیمم عوض شد. مهم اینه که این تو یه چند وقتی رسما توی ذهنم تعطیل حساب بشه. شاید هم برای همیشه. هر چه پیش آید خوش آید...

 پ.ن: از این که شکسته تو وبلاگ بنویسم خوشم نمیاد، ولی حتّی حوصله ی غیر ازون رو هم ندارم.

 پ.ن۲: از هر چی آدم الافه بدم میاد، بیشتر ازونی که بتونی فکرشو بکنی. خودم هم مثلا می خوام ازونا نباشم.

 پ.ن۳: گاهی نابود شدن و مردن هم برای آدم بد نیست. تصمیم گرفتم برای یه قسمتی از تخریب حداقل موقتا رو اینجا هم دست بذارم.

 پ.ن۴: الان فهمیدم که پریدگی عضله چشم دارم... شاید مال خستگی باشه، شاید هم چشم هایم هم مثل خودم بی حوصله اند... چیز شر نوشتن تا اطلاع ثانوی تعطیل...

تقدس نوستالژیک

 عده ای دوست دارند در زمان بمانند و به جلو نروند. عده ای پیشرفت غیر خطی به جلو را دوست ندارند و غافلند از این که سیستم های هوشمند همیشه غیر خطی اند. عده ای هستند که هر چند نمی دانند اما مرتجعند.

 مرتجع... واژه ای که در میان مجاهدین در اوایل انقلاب جز دشنام های بد بود. برای پایین آوردن یک انسان کافی بود برچسب مرتجع را به آن بچسبانی... شاید زیاده روی می کردند نه؟

 به هر حال من با روح ارتجاع مشکلاتی اساسی دارم. شاید همین مشکلات به مشکلات من با ذات مقدس شدن چیزی مشکل دارد.

 بزرگ شدن یعنی این که بفهمی آن چه که در قبل در تلاش برایش بودی بی معنی است و معناها و ارزش های جدید خلق شوند... نه لزوما ادامه ی راه قبلی با همان شیب...

از زندگی عقب نمان...

 گاهی وقایع سریع در جریانند و باید مواظب باشی تا از زمان عقب نیافتی، وگرنه انگار آن زمان را برای همیشه از دست می دهی.

 گاهی باید بد جوری از لحظاتت لذت ببری، چون دیگه به دست نمی آیند...

تجربه ی کوتاه

 امروز استخر رفتم. دو تجربه ی جالب را در آن جا تجربه کردم:

 تجربه ی اول:

 عینک شنا نداشتم و توی آب طبق عادت چشم هایم را می بستم(البته آب کلر زیادی داشت و چشم را می سوزاند). در طی عرض که شنا می کردم، از آن جایی که چشم هایم نمی دیدند، بیشتر اوقات روی یک خط شنا نمی توانستم بکنم. به علاوه مختصر جریان آبی هم وجود داشت که به انحراف کمک می کرد. ایده ای که زدم این بود: در تخیلم زمانی که چشمانم بسته بودند خطی تصور می کردم و سعی می کردم از آن خط منحرف نشوم. ایده ی بدی نبود، هرچند بازهم مثل زمانی که با عینک شنا می کردم نمی شد ولی جلوی انحراف خیلی زیاد را می گرفت. در واقع یادآور نوعی رگرسیون بود. به نوعی به من یادآوری می کرد که نسبی نگر باشم. می اندیشم که در مورد صراط پیشرفت هم ما این گونه ایم: ما انسان ها همه تا حدی کوریم و باید سعی کنیم جلوی انحرافات عمده از مسیر مثبت را بگیریم. گاهی تنها راه حل ما تصور راه مثبت است.

 تجربه ی دوم:

 حالتی بود که در آن هر چند در ظاهر به گوشه ی استخر با دستانم متصل بودم و در ظاهر استراحت می کردم، اما در واقع دستانم بیش از پیش خسته می شدند. گاهی آغوش کسی، حضور ذهنی یا عینی چیزی برای ما این گونه است: پی نمی بریم که داریم خسته تر و بدتر می شویم و کورکورانه فکر می کنیم اوضاعمان دارد بهتر می شود هر چند در عمل این طور نیست. البته این یک تمثیل بود و کاری به این که در عمل شاید حالت تلقینی داردو... ندارم.

 پ.ن: داستان آن معلم و شاگردان و پرچم را شنیده اید؟ روزگاری معلمی برایمان در سر کلاس تعریف کرد: روزی روزگاری معلمی بود و شاگردانی که هر روز صبح در کنار پرچم مراسمی انجام می دادند. روزی معلم به شاگردانش گفت: کسی می تواند از فاصله ای زیاد روی یک خط مستقیم حرکت کند و به پرچم برسد؟ همه یکی یکی امتحان کردند ولی هیچکس نتوانست روی خطی کاملا صاف به پرچم برسد. آن گاه معلم این کار را کرد و توانست. به شاگردان گفت: می دانید من چه کار کردم؟ همه ی شما در زمان حرکت به پاهایتان و مسیری که می رفتید نگاه کردید ولی من به مقصد و هدفم نگاه کردم و یک لحظه از آن چشم بر نداشتم. رسیدن به اهداف در زندگی نیز عمدتا این گونه است.

تقدس

 گاهی می اندیشم باید تمام مقدسات را خرد کرد. گاهی می اندیشم باید آن ها همگی دسته جمعی به فنا برد. گاهی دوست دارم انسانی بدون ارزش شخصی باشم.

 تقدس از چه ناشی می شود؟ دو عامل را تا به اکنون شناخته ام:

 یکی مجهول بودن است. در واقع خیلی اوقات چیزی که برای ما مجهول است برای مان مقدس می شود و حتّی می تواند در گذر زمان و نیافتن جواب سوال به یک نوع زندگی در گذشته تبدیل شود.

 دومی راز آلود و مه آلوده بودن است: نظام هایی مثل موسیقی چنین اند. البته جنس دومی هم شباهت به جنس اولی دارد: از مجهول بودن ناشی می شود. با این فرق که ذات راز گونه ای نیز دارد، در واقع شاید در اولی با انجام کاری ساده به ابتذال آن چه مقدس بود پی ببریم:

 تا به حال شده است به کسی وابستگی احساسی پیدا کنید و در هجران تا اوجش بروید و به یکباره فرو بریزید؟ مثل کوهی که از آن بالا می رفتید و به یکباره زیر پای شما خالی شد... انگار ابتذالی حاکم بود... هر چند تجربه ی این ابتذال شاید بهتر از تجربه ی "تجربه نکردن" آن باشد. شاید سکوگاهی برای پرتاب به جلو باشد...

 امّا در دومی، ممکن است عمری هم دست و پا بزنیم و هر روز بیشتر به نادانی خود پی ببریم. شاید آنانی که یک عمر در موسیقی دست و پا زدند، در آخر عمرشان(که مثلا از دید ما باید به جایی رسیده باشند (چه قدر از لفظ پیر و مرید و مراد بدم می آید...)) عمیق تر فهمیدند که با چه شبکه ی عظیمی سر و کار دارند که آن ها هر چند جزئی از تاریخش باشند، ولی چیز قابل توجهی نباشند:

 " ما بر روی دوش غول های گذشته ایستاده ایم".

 حال این محیط انتزاعی چه موسیقی باشد ، چه علم و چه فلسفه، چه عرفان، چه تصوف و چه هر چه.

 هرگز دل من ز علم محروم نشد     کم ماند ز اسرار که معلوم نشد...

 (مصراع دوم شاید تناقض هنری دارد با مصراع دوم بیت بعدی).

هفتاد و دو سال جان کندم شب و روز   معلومم شد که هیچ معلوم نشد

‌ (با کمی دستکاری: "جان کندم" اضافه ی خودم است). 

 پ.ن: زیاد اهل کلمه و جمله ی قصار نیستم. موردی ذکر شد. هر چند از تقویم هایی که زیرشان از این جملات دارد خوشم می آید: در کلاس و درس و زمانی که از نوشتن جزوه خسته  شده ام نگاهی به آن جملات می اندازم و به آن ها فکر می کنم و لحظه ای از کلاس دور می شوم.

 پ.ن۲: زیاد اهل خیام خوانی هم نیستم، هر چند زمانی بودم. بازهم موردی ذکر شد.

 پ.ن۳: بحث راجع به تقدس از نظر من هرگز تمام نمی شود. بازهم به این موضوع از نظرگاه خودم در این جا خواهم پرداخت.

 پ.ن۴: ؛مصراع آخر آن بیت به صورت "معلوم شدم که هیچ معلوم نشد هم ذکر شده).