تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

محرم

با دوری ام، دلم هوای اونجا رو تو محرم کرده... این قدر که بلند شم از Youtube مداحی هایی که یه موقعی بهشون فحش آبدار می دادم رو برای خودم بذارم :)
دوری در گذشته ی بلاگم زدم. دنبال کامنت های یک آدم قدیمی می گشتم که پیداش نکردم، ولی دلم تحمل نیورد و دستام تموم کردن... هوای انفجار ندارم الان.
دوباره به ذکر نیاز دارم، ازون ذکرای قدیمی، ولی تو فرمتی جدید. چند روزه بدجوری هواتو کردم... یا منو یار کن یا خودت یار باش... البته فکر کنم به هردوش نیاز دارم.
پ.ن: هیف که تهران نیستم که برم چند تا عکس محرم بگیرم. نتونستم جایی سری بزنم، امروزز همش تو خونه بودم و حتی قدم هم نزدم.
پ.ن2: به روزانه نویسی دارم نزدیک می شم؟ اگر این طور باشه این حضور رو در غیبت اون تفهیم می کنم احتمالا.
پ.ن3: زیاد سعی نکن هواج های من رو ترجمه کنی، بخون و رد شو، دوباره نخون.

5

That's the stereotype for men: the don't express their feelings, either they are not capable to do it or they fear from doing it. Now I can see the other side of this. It maybe a unique experience, although I know it's not. I have had more complicated experiences, now it 's time to live more simple and more effective(probably).
P.s: Maybe it's not a bad idea to try this method sometimes; I can try the English part of my mind for issues I call those "deep" ...  C

 پ.ن: گاه شاید بهتر است بعضی چیزها را راز نگه داشت، باشد که افراد خودشان بدانند بدون گفتنش.

 

دلتنگی

  عجیبه... چه زود دلم برای بعضی ها تنگ می شه... چند ساعت بعد از این که آخرین اثر رو ازشون می بینم احساس می کنم جاشون خالیه... شاید بیش از حد به حضورشون عادت کردم.

  چشم فرداها به راهه، راه سختی مانده در پیش...

  هر چه خوبست باشد که بر ما باشد.

  پ.ن: بعد از این که ساختار ساختگی پست به اسم کامنت رو تجربه کردم، حالا فرمت جعلی کامنت در قالب پست را می آغازم :)

فرآیند نوشتار

  دوستی می گفت: نتایج باید در گپ ها پیدا شوند.

  با قلم نوشتن را دوست دارم:‌ شاید از تایپ کردن هم بهتر به نظر برسد. دستت راحت تر در دریای کلمات شنا می کند: قلم روانی دارد, مانند موج های دریا... که چنان تو را با خود می برند که می توانی خودت را میان موج هایی از جنس کلمات ببری,‌ موج معنا داری که زمانی که اسیر آن بازی می شوی,‌ بر خلاف تمام بازی هایی که با کلمات می شوند(چه کلمات سراغت بیایند چه تو سراغ شان بروی) این بازی آرامش بخش است, رهایی بخش است.

  شنا کردن هم می تواند با فریاد همراه باشد, ولی می تواند با خوابیدن روی آب هم باشد, مثل خوابی لذت بخش.

  بحث ها در نوشتن شکل می گیرند, اگر دست هایت را به خودشان بسپری تا بنویسند, ‌آرامش به تو اعطا می شود. آرامشی از جنس دیدن آن چه درونت است, آرامشی که همه چیز درست است, ‌آرامشی که روندها وجود دارند و سر جایشان هستند:‌همه چیز سر جایش است. لازم نیست به چیزی دست بزنی:‌ همه چیز سر جایش است. شاید این خواب کوتاه باشد وقتی به انتهای نوشتارت می رسی و حال دنبال کلیت و جهت و در عین حال از سویی انسجام می گردی. گرچه این رهایی کوتاه است ولی ارزش جنگیدن را دارد.

  پ.ن: گاهی باید یاد آوری کنیم به خود که چرا زنده ایم,‌ گاه با وجود آن که همه چیز بر ضد ماست باید با خودمان باشیم. گاه باید از هیچ چیز نترسیم: گاه چیزی برای ترس وجود ندارد. آن وقت است که قدرت حتی فراتر از قدرت جذب ترس را تجربه می کنیم:‌ قدرت شکل دادن آرامش در اطرافمان. هر چه کوتاه باشد: می ارزد.

بهتر از هیج

بهتر از هیچ... مگه هیچ هم وجود داره که مدام با آن مقایسه می کنیم؟
رقابت های احمقانه... پول، کالا، ماشین، دختر، خانه، قدرت... تا کی بشر اسیر این ها خواهد بود؟
به عمر من خواهد رسید که ببینم بشر وارسته شده ازین چیزها؟ به عمر بشر چطور؟
به عمر من می رسد که صلح کل را ببینم؟ رویای جهانی که به جای شعار روی حقوق حیوانات یا دین کمی به تفاهم رسیده باشد؟
تا کی غنی شدن با این چیزها؟ تا کی حماقت؟ تا کی خواب؟
فکر می کنی فقط در ایران در خوابیم، گاه خواهی دید خواب ها در بعضی جاها چه بس عمیق تر و فراگیر تر است... در این میان عمق را کجا می خواهم بجویم؟ در خودم یا محیط؟ فکر کنم گاه هیچ کدام. شاید گاه به ندایی فراتر از این ها نیاز دارم، گاه دریانوشی و به قطره اکتفا نمی کنی...
زمانی کتابخانه ی ملی ایران سمبل حماقت های با عنوان آکادمیک بشر بود برایم، حال جاهایی با عناوینی به مراتب پست تر... خودش بر من و دیگرانم رحم کند...

عشق... یعنی این یکی هم می تونه تکراری بشه؟

  عجیبه... همه ی مقاله هات رو روی عشق بر می داری: یه سری راجع به عشق انشای ۵ پاراگرافی می نویسی دفعه ی بعد برای نقد ادبی دو کتاب بازهم عشق رو می کشی وسط بعدش برمی داری یه گزارش روزنامه ای راجع به عشق می نویسی و حالا هم داری راجع به عشق در رومئو و جولیت شکسپیر(که برات عجیبه با وجود یکی مثل حافظ شیرازی یه چنین بابایی اصلا وجود داره! :)‌‌ ) می نویسی... شاید مشکلی داری و خودت بی خبری.

  به هر حال عشق اگر اولین موضوع زندگی من نباشه دومی هستش. خدا به خیر کنه: به قربونه خم زلف سیاهت...

 پ.ن: دو روز قبل یک نفر از من پرسید به عشق اعتقاد داری یا نه؟‌ از قضا دختر هم بود... من هم گفتم که نظرم متغیره در مورد این که عشق زمینی حقیقی هست یا گفت یعنی چی؟ گفتم صبح که پا می شم بهش اعتقاد دارم ظهر بهش اعتقادی ندارم دوباره شب باهاش ممکنه بخوابم. گفت الان چی فکر می کنی؟ گفتم در همین لحظه؟ گفت آره و من هم گفتم که در این لحظه شک دارم. در این لحظه هم شک دارم احتمالا... خدا به خیر کنه خودش.

 پ.ن ۲: برای تنوع: (به نقل از وبلاگ آقا معلممون امیر پویان شیوا):

 می‌گوید: عاشقی یعنی چی؟
میرمحمّد می‌گوید: یعنی من روزی صد دفعه فدای تو بشوم تو نفهمی نبینی شده‌ام.

حسن بنی‌عامری
نفس نکش بخند بگو سلام

 پ.ن ۳: رو نقد این آهنگ هم برای یک نوشته همین الان دارم کار می کنم:

Total eclipse of the herat by westlife : احتمالا به فیلتر شکن برای بازکردن لینک نیاز دارید.

شبه فلسفیدن در اتوبوس(محل قبلی(هنوز هر از گاهی) نظربازی بنده)

اتوبوس خالی است، در مه به مقصدی نامعلوم می روی. این جاست که برای راننده می خوانی:

What the hell u wanna do with this empty bus?
Where do u wanna go with this empty life?
ّS
آخه داداش من، مشکل این جاست که کسی رو سوار نکردی، نمی دونی به چه قبرستونی هم می ری که... ها عمو با توام... نه انگار بدجوری خوابی... رانندگی در حین مستی؟ نه بابا این کارا به ما نیومده...
تلاشی شاید مسخره باشه برای انگلیسی شعر گفتن به فرم ابتدایی فارسی... ولی جدا از فرم سوال سرجاشه: کجا می خوای بری با این زندگی تهی؟

پ.ن: یه آرایه ادبی باید اسم گذاری بشه برای فرمی که از قصد جای نیم جمله ها رو عوض کنی و معنی خاصی که می خوای رو بده مثلا... در واقع خیلی اوقات کار ما اینه، با کلمات بازی می کنیم، ولی نه برای تولید مفهوم جدیدی (که پیچیده ای بی اساس و تنها سردردی از جای نشانه ی تشویشی که قبلا مثلا بوده باشه) و ساخت مساله ی بی اساس که ریشه ی خودش رو گم کنه، بلکه برای پیدا کردن ریشه ها و مشترکات در تفکرات قبلی. اصلا اگر اشتراک ها نبودن، کلمات معنی ای نداشتن: کلمات قراره اشتراک ها رو به یاد بیارن... پس بهتره تلاش نکنیم کلمات رو با اجتماع ها تعریف کنیم، اجتماع هایی که ریشه ای توشون نیست تنها تبدیل به یک مجموعه ی بی ثبات می شن: مصدق و خمینی رو کسی فراموش نکرده هنوز (صد البته: اندر مثل مناقشه نیست، وگرنه مناقشه ی خود این داستانی است به عرض و عظمت تاریخ و جامعه شناسی و ازین چیزایی که فعلا ترجیح می دم سرم با عنوان هاشون یا مثلا پردازششون گرم نباشه... این جوری قبل این که کرمک بشیم، از کوچک شدن خودمون می تونیم جلوگیری کنیم :)
پ.ن2: پ.ن خودش شد نوشته، انگار متن بالاییش حاشیه بود... حالا بهتره این یکی رو حفظ احترام کنم به تعریف های نوشتاری و یه مرکزیت دیگه بهش ندم... تا بی نهایت این روند رو می شه رفت، این قدر که خوابت بگیره حتی شاید...