از دو چیز بترس: اول از دیوانگی شب تحویل پروژه/ امتحان(به ویژه وقتی لاش رو هم باز نکردی)،
دوم از خدا.
البته ترس از دومی به اندازه ی اولی واجب نیست!
ترس برادر مرگ است. ما هم اکنون آغاز کرده ایم...!
پ.ن: حالا بلند می شوی تا این راه دور میایی که به من بگویی چه مبتذل شده ای؟ نترس می دانم خودت هم این کاره نیستی عزیز! :] برو به خیر و سلامت، ترس اولی را دست کم مگیر!
حرفات هیچ وقت چرت و پرت نیستن...
به من آرامش می دن... حتی اگه پر از آشفتگی باشه...
.
حرفای کسایی چرت و پرته که نه می فهمند آدم چی می گه نه می فهمند آدم دردش چیه... نه... نه طعم اون درد رو چشیدند...
اونا فقط بلدند جمله های عجیب غریب و طولانی به هم ببافند که بگویند ما هم یک چیزهایی بلدیم برای گفتن!
.
نه تو...
که آشفتگی جمله هایت و حتی بی سر و ته بودن کامنت هایت برای من احساس امنیت ایجاد می کنه...
نمی دونم. شاید اصلا منظورم رو متوجه نباشی.
.
ننوشتنم به خاطر دو اتفاق است:
یا کمبود کلمه و انبوه حرف...
.
یا انبوه کلمه و کمبود حرف...
...