تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

پلورالیسم

Epistemology

Pluralism in epistemology is the position that there is not one consistent set of truths about the world, but rather many. Often this is associated with pragmatism, cultural relativism, and conceptual relativism. In the case of conceptual relativism, the argument claims that since there is no right way to carve up the world into concepts (e.g. what counts as an element), there will be several mutually exclusive complete and true descriptions of the world. In the case of cultural relativism, the argument claims that since truth is relative to culture, there will be several mutually exclusive complete and true descriptions of the world. In the case of pragmatism, the argument claims that since truth is connected to successful action, and success is connected to the goals set by our interests, the correct set of truths will be relative to our interests. Hilary Putnam (a harsh critic of cultural relativism) is fond of the example, "how many objects are there in the world?" Putnam argues that what counts as an object cannot be determined objectively but rather only relative to someone's interests, therefore the true number of objects in the world will change relative to whose interests we have in sight. (source: wikipedia) s

 پ.ن: تعریف بالا که از ویکیپدیا استخراج شده را دوست دارم، تعریف نسبتا کاملی از پلورالیسم در بعد فلسفی آن است. راستش چون به عنوان دینم در جایی ذکر کردم، مجبور شدم برای یکی از دوستانم معنی دقیقش رو توضیح بدم. از آن جایی که اینو براش زدم، گفتم این جا هم به عنوان حداقل یادگاری ذکر کنم. پرچم قشنگیه، هر چند بدونی فقط یه پرچم برات.

قهوه ی تلخ

  امروز روز جالبی بود. با کسی حرف می زدم که ۶ سال است از من متنفر است و من هم نسبت به او احساس خوشایندی ندارم. از آن دسته ای که انگار ضد هم ساخته شده ایم.

  پس از تعدادی خدنگ اندازی معمول، افکار مرا احقمانه خواند و حتی اشتیاق من به پلورالیست و کلیت گرایی را دوگانه باوری و خلاف عقل سلیم خواند. زمانی که با او بحث کردم که برچسب گذاری را بگذاری کنار وجودت بزرگتر می شود مرا متهم کرد که خود را بالا می بینم و او را احمق و تلاش من برای این که درک کند ارتفاع را می شود از پایین هم درک کرد و یا کلا چرا مقایسه کنیم چیزهایی که مقایسه در موردشان معنی ندارد بی فایده بود.

  در انتها به او گفتم اگر دست از برچسب گذاری بردارد، ذهنش بازتر می شود و احتمالا حقیقت را بهتر درک می کند، ولی گفت که گاهی برچسب گذاری لازم است، چون نباید داخل هر سطل آشغالی را دید. بحث بعدی در تلاش برای این که حقیقت دسته بندی و هیچ قسمتی برچسب گذاری (بهتر است) نشود بازهم بدون بازخورد بود، تلاش کردم تفاهمی حاصل شود که کلاس بندی کردن حقیقت ضد یگانگی آن است ولی در ما تفاهمی حاصل نشد. ولی برای من با تمام این ها جالب بود، این قدر که برای من نتیجه داشت برای او نداشت(احتمالا).

  پ.ن: گاهی قهوه ی تلخ می چسبد، البته این دوستم(یا دشمن‌‌:)‌ ) می گفت اصلا قهوه ی تلخ خوشمزه است!

  پ.ن۲: حال به حرف دوست دیگری بیشتر ایمان دارم، بحث ها باید در گپ به وجود بیایند، حالا این دفعه خدنگ اندازی به بحث ها کشید :)

باشد که شعار نباشد:

  گاهی هم که شده بگذاریم‌ آن که دوستمان ندارد نقدمان کند و گوش کنیم.

مخلوط

قبری که بهش می خندی... شاید که آینده.
برات عجیبه، وقتی از خودت، گذشته و جامعه ات فرار کردی، هنوز به عناصر آن وابستگی عجیبی داری، این قدر که حتی وقتی سر راهت سبز می شوند دیگر تعجب نمی کنی... انگار اصلا همین را انتظار داشتی: وقتی ایرانی باشی، گاهی باید از چیزهایی مشخص در ایران هم ارث ببری. حال چه آن ها مزیت حساب کنی و چه عیب، چه زبانت را افتخار بدانی چه خرده فرهنگ هایت را لعنت کنی در دل، فرقی ندارد، اکنون جزئی از واقعیت(و شاید حتی حقیقت) هستند.
گاه می خواهم چیزهای تلخ را بشنوم و ببینم، انگار فراتر از تلخی یا شیرینی آن ها واقعی بودنشان مهم تر قرار گرفته. حال چه این تلخیات از ذهن و درونم و اشتباهات خودم باشند، چه آن ها را اشتباهات و بدیاری زمانه ها و شرایط محیطی عیب گونه بخوانم. اشتباهات را گاه باید بازخوانی کرد: می بینم صورتمو تو آینه... گر چه از گذشته بجوشند: نخواد از گذشته ها حرف بزنه. نه، تصفیه حساب با خود و با گذشته را می توان عقب انداخت، ولی روزی باید انجام داد. قیامت تنها سمبلی از آن روز است: قیامت هر کدام از ما روزی یگانه است برای خودمان، در عین اتحادمان. حال پس "به حساب خود برسید قبل از این که حسابرسی تان کنیم" دیگر چه سمبلی می شود در این منطق و محیط؟ شاید مارا می خواند، که خود خود را بخوانیم، با آن که او ما را نخواند. گاه باید خود خود را بخوانیم، گاه خود باید برگردیم، همیشه راه روشن است، ولی تصمیم را اغلب ما باید بگیریم.
پ.ن: روشن خواندن راه هم عجب جرئتی می خواهد!
پ.ن2: زیادی با سمبل های اصطلاحات عرفانی گیر کرد اواخر نوشته ام... این را دوست ندارم. حتی دوست دارم مستقیم از "او" یاد نکنم، به کلیت صدمه می زند.
پ.ن3: مدتی بود چنین طولانی ننوشته بودم، به ذات "خدنگ" هم ضربه زدم.