تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

درک عمق = فراتر دیدن (عبور)

  در درک هر چیز مراحلی داریم:

  مشاهده اش و ایجاد سوال

  ور رفتن اولیه با آن و شناخت ابتدایی (مثل بازی اول و دوم که دکمه های بازی را یاد می گیریم)

  بازی کردن تا حرفه ای شدن در آن (مثل تمرین و بازی تدارکاتی)

  بازی حرفه ای کردن با آن و قهرمان شدن (مثل قهرمان جام جهانی حرفه ای شدن)

  عبور از آن - دید از فرای آن با وجود آن (زمانی که دیگر حتی بازی حرفه ای با آن برای مان بچه بازی است - دید مان فراتر از بازی رفته است). البته عبور به معنی حذف شدن بازی نیست: می توانیم باشیم و بازی کنیم در حالی که داریم از فرای بازی می بینیم بازی را!

  حالا تفکر من در این است:

  باید در طول با هم بودن فرا تر از رابطه را درک کرد.

راهرو - ۲

پیش نوشت: یادداشت رو چرک نویس کرده بودم تا سر فرصت که قبلی هام بازخورد گرفتند منتشر کنم، حالا که خبری نیست از خواننده اصلا همین الان منتشر می کنم! :)

بله، یک را با صفر تعریف می کنیم. یک واحد است. واحد یعنی بودن. بودن را با تخیل ماهیت نبودن تعریف می کنیم. بله، با صفر تعریف می کنیم.


حال تناظر من این است: زمانی که همه را ابله فرض می کنیم(روندی که مثلا می گفتم آن لبخند زننده آغاز کرده) و همه را صفر فرض می کنیم، واحد را هم گم می کنیم. آن وقت همه چیز برای مان "هیچ" می شود و در انتها می شویم "هیچ انگار" که نام اصلاح شده اش شده "پوچ گرا". بله می اندیشم که این از صراط های مغضوبان است!


پ.ن: صراط لغتی عربی است که جمع بسته نمی شود، به معنی کوتاه ترین راه. اعراب همیشه می دانستند که همیشه تنها یک کوتاه ترین راه وجود دارد(حتی نیازی به هندسه و دانستن قضیه ی حمار برای آن نداشتند). پس از لحاظ منطق ظاهری زبانی، و در عین حال دستور زبان نمی شود لغت صراط را جمع بست. آن گاه سروش مقاله ای نوشت با عنوان "صراط های مستقیم". سپس آن چه شد این بود که عده ای خیال کردند او عربی نمی داند و رفتند در سر کلاس های فلسفه در قم او را به تمسخر گرفتند، آن گاه آنان نداستند که صراط را در پلورالیسم می توان صراط ها دید، و آن گاه راه رسیدن به حقیقت نه یکی و نه چند تا، نه حتی به تعداد آدم ها (مثل ایده ی منعکس شده در "مارمولک") بلکه بی نهایت تاست. بله، بی نهایت و یک در بعدی یکی هستند، این است که خدا شکلش بی نهایت است و وجودش یکی، بله صراط وجودش یکی است و نمودش بی نهایت(چطور می شه این جمله رو با مثلا عدم قطعیت گفت؟ یکی به من یاد بده به درد می خوره واسه بعدا). اوه دور شدم از متن، پ.ن شد خودش یک پست...

شصت - ۲

عادت داشت به آن سبک قدیمی مجموعه هایش را بسازد: مکان های محدود. مکان های تکراری. این بار دوره گرد کرد قهرمانش را. قهرمانی که اهل سفر نبوده انگار: تنها یکبار در کودکی اش تهران رفته بوده.


داستان داستان تغییر است. در ابتدا ثبات وحشتناکی در زندگی مسعود می بینیم: راهروهای وحشتناک اداره ی ثبت احوال. اصلا اداره ثبت احوال جای وحشتناکی است - مگر نبود آن شاعر که از غم دوسیه هایش در کارمندی ثبت احوال شعر می گفت؟(نیما یوشیج)


زندگی ثابت. پدری که شعر می خواند و دیوان حافظ را هزاران و هزاران بار می خواند و خسته نمی شود: مگر می شود در محضر حضرت حافظ بود و ناراحت؟ مادری که هزاران بار می ترسد از محبتش و سادگی اش: مادر معتاد شدی؟ بخور قوت بگیری... امیدوارم کسی به آن مادر نخندیده باشد. انگار نباید بشود که به هر دلی خندید. در این ثبات وحشتناک و حال به هم زن تغییر رخ می دهد: ولی تغییر با شیطنت رخ می دهد. انسان های مکانیکی هم خوش قلب دارند و هم بد قلب. اگر شصت چی هست پدر زنی جندقی نام هم هست که احترام خاصی برای پسرش قائل نیست.


سفر آغاز می شود. خدایا کن سفر آسون... ولی هر سفری پایانش معلوم نیست. حضور ما در دنیا خود سفر نیست؟ تهران... چیزی از تهران نشان نداد - پس در این سنتش را حفظ کرد و دوربین از فاصله ی چند متری شخصیت ها دورتر نشد.


مراسم...برنده ی خوش شانس. تنها بلد بود بگوید: من این همه آدم در کنار هم ندیده ام. بعدا در تظاهر حرفه ای تر شد انگار: یاد آن رهبری می افتم که اول لهجه ی دهاتی داشت و بعدا برایش کلاس لهجه ی تهرانی گذاشتند. کلان مدیران این چنین بی شمارند.


خانه ی طبیبیان: همه دکترند.


بعدا به بقیه اش می رسیم.

۱۳ را دیدم

  دروغ چرا... پایانش من را به یاد پایان فیلم "گانگستر آمریکایی"(American Gangster)  می اندازد. ۶ ماه حبس تعزیری. از خدا معذرت خواست و خلقش بخشیدندش.

  البته مطمئنا از خالی گذاشتن انتهایش برای برداشت مخاطب(پایان باز) خیلی بهتر بود.

  شاید دفاعیات پایانی اش پر معنی ترین و به نوعی کامل کننده ترین قسمت حرف های فیلم بود. نه بی تردید اوج پختگی خود و شکستن کلیشه هایش را نشان داد.

  بله امروز فکر می کردم که مدیری باید از طرف مقامات برای این که ادبیات گفتاری مردم را در دوره ای تحت تاثیر قرار داد توبیخ شده باشد. ولی دیدم که چه پر تجربه این بار سراغ شیراز رفت و حضرت حافظش و مردی ادبی که "به همه احترام می گذارد."

  مولفه های بسیاری در شخصیت مسعود شصت چی هست که بحثی مفصل می طلبد. بله این بار مثل "لیلی با من است" با یک دلقک طرف نیستیم که تنها با نادانی اش به خنده وادارمان کند.

  طنزش چه تیز هدف گرفت، از نیروی انتظامی و برخورد با اراذل و اوباش، تا برخوردش با "استاد" که چرت و پرت هایش را تحسین می کردند.

  سخن بسیار است، تا این حد نمی خواستم بیایم. نمی دانم از یک نفر چطور تشکر کنم، که علاوه بر تمام خوبی هایش مرا به این شوق داد که این مجموعه را ببینم(منی که مخالف اساسی تماشا کردن بعضی کارهای مدیری مثل شب های برره و پاورچین بودم البته با کارهای قدیمی اش مثل پلاک ۱۴ و جنگ ۷۸ خاطراتی اساسی دارم). بله با هزار زحمت و اینترنتی این ۱۳ قسمت را دیدم(چقدر این را دوست دارم که بچگی نکردند تعداد را به آن خرافات بکنند ۱۲ یا ۱۴ یا ۱۲+۱‌! بله ۱۳ را نه تنها بد نمی دانم، حضورش را دوست دارم :)‌ ).

  بله سر فرصت می رم سراغ چیزهای دیگر. فعلا نقشه ام این است که پراکنده در چند پست بنویسم و سپس از کل مقاله ای به وجود بیاید، به سبک گروه مطالعاتی مان که قرار است از اردیبهشت شروع کند(به امید خدا) و تنها با حضور خودم و آن که... :)

  پ.ن: احتمالا موضوع بعدی را می گذارم چگونگی قرار دادن داستانی غیر خطی در شخصیت هایی خطی.

گذر در راهرو

  دارد از کنارم می گذرد. در نگاهش چیزی می خوانم...

  نگاهش با یک لبخند همراه است - لبخندی همراه با غرور. چند دختر کنارش هستند و می بینم در نگاهش چیست.

  در لبخندش می یابم که می بیند ابله هایی که همیشه تنها هستند. بله - آن پسر مرا ابله می بیند - ابلهی که عرضه ندارد با کسی باشد. هویت خودش را با وجود امثال منی و گذشته اش تعریف می کند: گذشته ای که مثلا بلد نبود کاری کند.

  کاری به این که من راجع به او و خودم چه فکری می کنم ندارم. موضوع چیز دیگریست:‌ در ذهن ما برای تعریف هویت مهم ها همیشه باید تعدادی نا مهم و ابله وجود داشته باشند.

  بله - بدون کوچک ها بزرگ ها تعریف نمی شوند و هویت شان ناقص است.

  اما حتی بی نهایت های بزرگ هم نیاز به بی نهایت های کوچک دارند تا تعریف شوند.

  یاد آن کتاب حسابان می افتم:‌ صفر را تعریف می کنیم. سپس یک را. بعد مجموعه اعداد طبیعی را. بعد مجموعه اعداد طبیعی منفی. سپس مجموعه ی اعداد صحیح را. بعد مجموعه اعداد گویا‌ سپس ناگویا. در آخر مجموعه ی اعداد حقیقی را درک می کنیم. این جا فکر می کنیم ریاضیات تمام شده اما بعد می فهمیم که دنیایی هست به نام مجموعه ی اعداد غیر حقیقی!

  تناظرها بی شمارند. چه به تناظر برگشت از حق به خلق بگوییم ( جزئیی از اسفار اربعه - سفرهای چهارگانه) چه به تناظر این که: اگر باطل را شناختی نه حق را شناختی و نه همه ی باطل را ولی اگر حق را که شناختی هم حق شناخته ای و هم کل باطل. بله اگر مجموعه اعداد حقیقی را بشناسی تمام اعداد غیر حقیقی را می شناسی ولی اگر از جایی غیر از مسیر شروع کنی یا از اعداد غیر حقیقی راهت معلوم نیست به کجا باشد -  تازه اگر شانس بیاوری و راه را برعکس طی نکنی!‌ (پوچ گرایان چه می فهمند؟ انگار مثل ریاضیدانی که در آخر عمر به این نتیجه می رسد که اعداد همه صفرند! پس مسیر را انگار بر عکس رفته اند‌!).

  وای به حال زمانی که راه را بر عکس برویم... و وای به حال زمانی که ابله ها از تعدادی و کسری برای مان شدند همه. بله آن گاه هیچیم و هیچ و هیچ... و دیگر هیچ!

پخته شدن ایده ها

  این روزها دوست دارم ایده ها رو رها کنم تو مغزم و ناخودآگاهم تا پخته شوند...

  باختم! یه بازی ای هست که از یکی از دوستانم یاد گرفتم. بازی با زیر ناخودآگاهت انجام می شه و خیلی ساده هستش: نباید به یاد بیاری که داری بازی می کنی! یعنی وقتی یادت بیاد داری بازی می کنی یا به بازی فکر کنی باختی! البته می تونی تا ابد ادامه بدی، فقط هر دفعه یادت میاد یا به بازی فکر کنی می گی: باختم.

  آره الان هم به ناخودآگاه و رها کردن فکر کردم باختم! بازی هم دقیقا این مکانیزم رو داره، باید فراموشش کنی و رهایش کنی در دریای ناخودآگاه ذهنت.

  حالا نمی دونم این رها کردن به فرم کمک می کنه یا محتوا، فکر کنم داریم ۲۴ ساعته بی وقفه فکر می کنم...

سال نوی خفنی داشته باشید!

  مرا در این جهان یک آرزو بیش نیست و هر آرزو جز او نیست و هر زمزمه ام باشد که جز برای او نیست و هر نفسم باشد که جز ذکر او چیزی نباشد و باشد که چنان که از او هستم برای او باشم و با یاد او باشم و به انتظار او باشم. در این انتظار امروز می خوانم:

  برای ایران پاره ی تنم عزت و پایداری، برای جهان صلح و نوع دوستی، برای مردمان عشق و صمیمیت در این بهار آرزو دارم و از آن که جز او نیست، عشق الهی می خوانم، خداوندا ما مشتاق عشق تو ایم، در این تشنگی ما را رها مکن: آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا! این سال را برای ما نقطه ی عطفی دز زندگی هایمان قرار ده، این سال را شروع هدایت مان بگذار، که هدایت و گمراهی از توست، باش که امشب سحرم هوش باد، هر چه نه یاد تو فراموش باد... سالی نو بر همه ی جهانیان مبارک :) باشد که برای آنان سالی عرفانی باشد، مرا هزار امید است و هر هزار تویی... و هر هزار تویی.

  بله، قصه ی سالی به پایان می رسد و سالی نو آغاز می شود، طریق خوشدلی اینست که جز باران بر این دل نبارد تا پاکش سازد... آخ اگه بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه، بزنه از همه ی غم ها و شادی های این سال... بزنه از تمام امیدها و آرزوهای نو،‌ بزنه از تمام شکست ها و موفقیت ها، بزنه از تمام فراموشی ها و آشنایی ها، بزنه از اشک ها و لبخند ها، بزنه از زشتی ها و زیبایی ها، بزنه از عمق و ابتذال ها، از فرهاد ها و شیرین ها،‌ از دل رحمی ها و سنگدلی ها، از ادب و بی ادبی ها... وای که چقدر زیاد می توان نوشت برای این نوروز... یکی از پر معنی ترین سال های عمرم را طی کردم، این سال فکر می کنم بیشتر از خیلی سال های دیگه روی سرنوشت زندگیم تاثیر گذار بود، با اتمام یک داستان شروع شد، و اون داستان باعث شد زندگیم به جاهایی بره که هرگز توی خواب هم نمی دیدم...

  بی خیال همه ی این ها، تو، من، ما، همه، با نگاه او، سال خوبی داشته باشیم!

  ای آن که قلب ها را می فشاری و باز می کنی و می لرزانی و ثابت می سازی، در مقابل داستان ها و افسانه های مان قلب های مان را ثابت برای خود قرار ده...

  به نام او، به یاد او، باشد که برای او، شروع می کنم سال جدید را.