تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

شادی

... البته باید به تذکر دکتر سروش نیز گوش فرا داد - که در سخنرانی شادی نوروزی می فرمایند: (نقل قول غیر مستقیم)

  آنان که خیال کرده اند دین و عرفان سراسر گریه و حزن است درک غلطی از دین دارند. به طور مثال به مولوی نگاه کنید که چه طور شاد بودن را ترویج می کند.

  معلمی داشتم که می گفت: مومن کلا خوش دل و شاد است - جدا و فرا ازین که در چه شرایطی باشد...

  بله- و اینست احوال حقیقی مومنان فراتر از مسائل دنیا و مصائب و تلخی های واقعیت.

خواندنی ها کم نیست... من و تو کم خواندیم.

  بله، امروز من می خوانم:

  خداوندا، این جنگ درونی را برایم پایانی نیست مگر تو مرا بخوانی.

  پروردگارا، من را از جدال حق و باطل جدا کن. مرا از جدال نیاز و غذا برکنار کن. مرا از خود و خویشتن رها کن، و مرا برای با تو بودن مهیا کن...

  قطرات اشک بر من بی حاصلند امروز... امروز حضور توست که مرا روحم را درمان می کند، از مرض و مرض هایی که سال هاست به آنان گرفتارم، از دردهایی که در وجودم ریشه دوانده اند و از جنگ هایی که در درونم عادی گشته اند انگار... این نابسامانی با توست که درمان می شود... تویی که از گوشه ای خوانده می شوی: کسی که اسمش داروست و یادش انگار خود درمان، بخوان آن که می خواندت، که جز در این خوانده شدن خواندنی نیست...

  در این شب می خواهم تصمیم بگیرم، هر آنگاه که این جنگ باز به اوج رسید، تنها تو را بخوانم...

  حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است...

 تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است.

اشکواره ها - اشکدان ها

  بعضی گریه ها هست که همه قرار نیست علت و حس پشت آن ها را درک کنند. ولی آن ها برایت یگانه اند.

  نامه ی دوم عبدالکریم سروش به آقای سبحانی، تکه هایی داشت که من را به گریه انداخت... ثبت شان کردم، تا باشد باز هم از نوشته هایی که اشک جمع می شود در چشمانم از خواندشان بنویسم:

 " من ایمان خود را از عارفان گرفته ام نه از فقیهان، و لذا از این نهیب های نامهیب بر جان و ایمان خود نمی هراسم." 

 " اما فقط صورت بال و پرنده نیست که مخلوق خیال خلاق پیامبر است. صورت لوح و قلم و عرش و کرسی هم چنین است. آنها هم حقایقی بی صورت اند که بر پیامبر چنین می نمایند. نار و حور و صراط و میزان و ... نیز چنین اند. این صورت ها همه از زندگی و محیط مالوف پیامبر وام شده اند و حتی یک صورت ناآشنا در میان آنها نیست."

 " ... زبان و کلام و واژه ها و جمله ها که جای خود دارند و ظرف هایی بشری هستند که مظروف های وحیانی را در خود جای می دهند و همه از خزانه عقل و خیال پیامبر بر می خیزند و معانی بی صورت را در آغوش می کشند. "

 پ.ن:

  در موزه ای چیزی جالب دیدم که تا زمان مرگم از یاد نمی برم:

  شبیه پارچ آبی که گل تازه را در‌ آن می اندازیم تا چند روزی دوام بیاورد... موزه دار گفت که ان محلی بود برای جمع کردن گریه ها، به آن "اشکدان" می گفتند به گمانم. می گفتند وقتی کسی فوت می کرد، مردم گریه هایی که به یاد او در خانه می کردند را در آن می ریختند، درش را می بستند و سپس می رفتند سر قبرش و آن را رویش می ریختند تا آب آن آتش عذاب را برای آن فرد(اگر در عذاب است) خاموش کند.

 این بیت را چه نامتناهی دوست دارم:

  ز گریه ی تو چشمم نشسته در خون است...

         ببین که در طلبت حال مردمان چون است

پ.ن آخر: یادش بخیر اون روز... چه روز قشنگی بود. یکی از درک های عمیق، درک عمق شادی غم است انگار... و چه زیبایند چشمانی که در خون نشسته اند... نه؟

گفت‌وگو با یک «بچه مثبت»!


- مهندسی؟
- بله
- کتاب می‌خونی؟
- بله
- توی عشق شکست خوردی؟
- بله
- اعتیاد داری؟
- نه
- سیگار که می‏کشی؟
- نه
- مشروب هم نمی‏خوری؟
- نه
- قماربازی می‏کنی؟
- نه
- سینما می‏ری؟
- نه
- رفیق‏بازی می‏کنی؟
- نه
- فلان می‌کنی؟
- نه
- پس اوقات بی‌کاری چی‌کار می‌کنی؟
توی چت می‌رم و دروغ می‏گم!

منبع : وبلاگ آب دهان مرد

خودهایمان

  داستان آن یهود مرد اتریشی و دخترش مرا سخت به کنکاش انداخته... هر جا صفحه ای باز می کنم این داستان جلویم باز می شود: انگار روزگار نیز مرا به فکر در آن می خواند.

  بعضی چیزها هستند که با یک عمل می شکنند: صداقت با یک دروغ می تواند رخت ببندد از خانواده ای، احترام با یک اهانت... و پدر بودن شاید حتی با یک پدر چون او می تواند تخریب شود.

  با شنیدن داستان، از مرد بودنم ناراحت نشدم، از یهودی نبودنم خوشحال نشدم، به اتریشی ها فحش ندادم و این ها نبود... کاش او یک پدر نبود، همین.

  نه این بار به شیطان کاری ندارم. شکایتم از شیطان نیست، از خود انسان ها شکایت دارم... نه از دیگران، شاید از خودم: شاید از خودم، این که چطور از خودم شکایت دارم، ازین نیست که چرا من کاری نکرده ام، نه این قدر ایده آلیست نیستم. شکایتم شاید از خودم این است که هنوز در این جهان زندگی می کنم. شکایت ام این است که با وجود این که از مثلا از هر جامعه ای دورم، هنوز بیشتر از ... به واقعیات تلخ بسته ام و درگیر. باشد، این را کم تجربگی من بدان که می خواهم در حریم ملکوت باشم تا حریم انواع و اقسام بازیگران، این را خامی من بدان که می خواهم از تمام نقاب ها خلاص شوم، چه نقاب خودم چه دیگران: انسان ها که از آن ها شکایت دارم یکی شان خودم هستم.

  جهانی را دیده ام یکسر غرق دریای ناشکیبایی

  بیا در جان مشتاقان...

  چراغان کن...

  به دل شور گریه دارم...

  بله، امروز نیامده ام تا از جماعتم شکایت کنم، هیچ کدام مان نوح پیامبر نیستیم یارب، امروز آمده ام از خودمان شکایت کنم، در درونش از خودی که خود هایمان در آن خود هستند...

چه طولانی

  پیش نوشت(بعدا اضافه شده):

  با این که اطلاع رسانی را وظیفه ی خود نمی دانم، برای این که خدای ناکرده موضوعی را غلط ارجاع یا اطلاع داده باشم این ۲ لینک را به عنوان اطلاعاتی که منطقا معتبرتر به نظر می رسند درباره ی آن حادثه اضافه می کنم:

  این جا

 و این آدرس (روی هر کدام کلیک کنید).

  وقتی اولین معلمی که از گروه شیمی شناختی، امروز از دوستت خبر خودکشی اش رو می شنوی... : روزی که برای اولین بار در آزمایشگاه دیدیش به خاطر می آوری:

  معلمی با موهای جو گندمی. از آن هایی که سنش بالا می زند در حالی که پیر نیست. از آن هایی که بهش می خورد زیاد حالیش باشد. آن ور داشت پای تخته از معادلات کوانتوم می گفت، از این که شرودینگر معادله ای برای اسپین اتم داد که به درد شیمیدان ها خورد و شیمیدان ها ضریب هایی که او نمی دانست چیستند و تنها می دانست که هستند را پیدا کردند.

  سکانس بعد جایی رقم می خورد که روزها جلوی دفتر معلمان می دیدمش. با خنده ی همیشگی اش، با پیراهن از لباس بیرون افتاده اش به سبک خودم، و با صورت از ته تیغ زده اش. از دوستی که می گفت پول تدریس را دوست دارد... مهم نیست: در زندگی یک دانشمند کاری به این داریم که بنفش را بیشتر دوست داشت یا صورتی؟

  سکانس بعد: با او پروژه ای بر می دارم، و سخاوتش در دادن پروژه در زمان های عقب افتاده را به عین می بینم.

  سکانس بی معنی و بی نکته:

  " آقای کشاورز، دانشجوی 35 ساله مقطع دکترای شیمی دانشگاه شهید بهشتی بود. متأسفانه به دلیل مشکلات مالی، ایشان توانایی تهیه رساله دکترای خود را نداشت و هنگامی که استاد وی این مطلب را می‌شنود، در جمع دانشجویان از او می‌پرسد که برای چه زنده مانده و او که تهدید به خودکشی می‌کند، در کمال ناباوری و در جلوی چشم همکلاسیان با خوردن سیانور خود را کشت." (خبرگزاری تابناک، خود لینک را اینجا ببینید).

 "من یکبار این بشر را بدون لبخند ندیده بودم!"

 "اقای شهروز کشاورز دانشجوی دکترای دانشگاه شهید بهشتی علاوه بر تحصیل به تدریس در یکی از برجسته ترین دبیرستان های شهر تهران مشغول بودند روز چهار شنبه در نهایت خوشرویی و سلامتی و بدون هیچ ناراحتی در کلاس درس به تدریس پرداختتند علاوه براین همیشه به صبر و شکیبایی در مدرسه شهره بودنند ایا ممکن است که با یک موضوع به این بی ارزشی به خودکشی دست بزنند؟؟؟؟"

  دنیای داستانی چه واقعی شده نه؟ اگر در کتابی می خواندم،‌ در داستان بودنش شک نمی کردم.

  بی خود نگویید چرا اسمش را برده ام. خبرگزاری که اسمش را آورد، از نظر من کسی که مرد برایش هیچ فرقی ندارد دیگران مرگش را با اسمش بدانند یا بی اسمش.

  نه، ذره ای اشک در چشمانم جمع نشد. مثل همیشه به مسوولین امر فحش ندادم. شاید حتی شوک زده هم نشدم; به این اندیشیدم... : شاید اکنون مرا می بیند در زمانی که من در این بازی روزگار چرخ می زنم و چرخ می زنیم و از دلایل مرگش یا اقدام احمقانه اش صحبت می کنیم، یا نمی دانیم چه بگوییم: "عجیب است که آن روز خود را کشت: صبح آمده بود مدرسه و به بچه ها کلی مشق داده بود...".

  من سمبل نظم نیستم که از من آشتفگی نخواهید. من فریاد زن روزگار نیستم. من هیچ نیستم و او هیچ نبود بدون حضور حقیقتش... همه چیز همچنان بی معنی است برایم.

  دعای من:

  پروردگارا! بی تو هیچیم، هیچ... هیچ... هیچ... (این را با فرکانس صدای آیت ا... بهجت و کشدار بخوانید). روزگار چه معنی نمی سازد بی یاد تو.

   ...

   ...

  اکنون می اندیشم: از تنهایی روزگارم خوشحالم و این را دوست دارم... 

  پ.ن: مرگ افراد چه خوب ما را به یاد خدا و حقیقت می اندازد نه؟ مشکلات هم همین طور. دیگر چه؟ فلسفه جواب ها را نمی یابد، سوال پرسیدن هم یاد نمی دهد: فلسفه خود ذات سوال است.

  پ.ن ۲ و بی ربط: در طول نوشتن این پست مراسمی در فاصله ی چند متری من در حال برگزاری بوده است و جالب است که من چه بی تفاوت به نوشتن تمرکز کرده ام نه؟ در ضمن مراسم به دو زبان فرانسه و انگلیسی است. نترسید! این جمله بی معنی تر از کل این داستان نیست!

تنها بودن ها

  "درزندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح راآهسته آهسته در انزوا می خورد ومی خراشد." (بوف کور: صادق هدایت)

  بله تنهایی یکی از آن دردهاست. دوستی داشتم که برایم به نمادی از مقاومت و مردانگی، تدبیر و عقل آشنا بود. امروز به او گفتم اگر زمانی کاری برایش از دستم برآمد به من بگوید. با همان ادب زیبای همیشه گی اش گفت: "مزاحم می شوم"، و من هم جواب دادم "چه مزاحمتی، خوشحال هم می شوم: حضور دوستان دلگرمی است نه؟" و آنگاه در اوج وجودش پاسخ داد: "بله، بیچاره شدم ازین تنهایی". گرچه اشک در چشمانم نیامد، ولی مانند همه برای لحظه ای درد آشنایش را از عمق درونم احساس کردم.

  برایش گفتم که قصّه ی ما همین است. بسیار ارتباطات ظاهری و سحطی اند:

What's up? (sup) man -

Not Much, you -

Not Much -

(اشاره به دوستان اجنبی است! و مکالمات عمل - عکس العملی تکراری روزانه با آن ها که در این مزخرف خلاصه می شود...)

 و البته او هم جایی است که مردمانش با او بیگانه اند و وطنش نیست. بله می بینم او هم این مکالمات انگلیسی را هر روز دارد با مثلا دوستان.

  تایید کرد: "دقیقا" و بله بله: دقیقا...

  یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟

          دوستی کی آخر آمد دوستاران را چه شد؟

  آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست؟

        خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟

  کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی؟

      حق شناسانرا چه حال افتاد یاران را چه شد؟

  لعلی از کان مروت برنیامد سال هاست...

   کوشش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

  شهریاران بود و خاک مهربانان ای دیار:

         مهربانی کی سر آمد، شهریاران را چه شد؟

  گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند...

       کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد؟

  صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخواست

        عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد؟

  زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت،

     کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه شد؟

  حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش،

     از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد...؟

  پ.ن:

  تنهایی انواع دارد. راجع به نوع دیگرش شاید بنویسم، نوعی در وطن خودت با جامعه ای که با آن گفتمان خودت را داری. آن فرق دارد البته.

  دوما: زوجیت از سویی تنهایی قلبت را نابود کرده و تاریکی ها را نور می باراند، و از سویی تنهایی زیبای روحی ات را حفظ می کند...