تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

چه طولانی

  پیش نوشت(بعدا اضافه شده):

  با این که اطلاع رسانی را وظیفه ی خود نمی دانم، برای این که خدای ناکرده موضوعی را غلط ارجاع یا اطلاع داده باشم این ۲ لینک را به عنوان اطلاعاتی که منطقا معتبرتر به نظر می رسند درباره ی آن حادثه اضافه می کنم:

  این جا

 و این آدرس (روی هر کدام کلیک کنید).

  وقتی اولین معلمی که از گروه شیمی شناختی، امروز از دوستت خبر خودکشی اش رو می شنوی... : روزی که برای اولین بار در آزمایشگاه دیدیش به خاطر می آوری:

  معلمی با موهای جو گندمی. از آن هایی که سنش بالا می زند در حالی که پیر نیست. از آن هایی که بهش می خورد زیاد حالیش باشد. آن ور داشت پای تخته از معادلات کوانتوم می گفت، از این که شرودینگر معادله ای برای اسپین اتم داد که به درد شیمیدان ها خورد و شیمیدان ها ضریب هایی که او نمی دانست چیستند و تنها می دانست که هستند را پیدا کردند.

  سکانس بعد جایی رقم می خورد که روزها جلوی دفتر معلمان می دیدمش. با خنده ی همیشگی اش، با پیراهن از لباس بیرون افتاده اش به سبک خودم، و با صورت از ته تیغ زده اش. از دوستی که می گفت پول تدریس را دوست دارد... مهم نیست: در زندگی یک دانشمند کاری به این داریم که بنفش را بیشتر دوست داشت یا صورتی؟

  سکانس بعد: با او پروژه ای بر می دارم، و سخاوتش در دادن پروژه در زمان های عقب افتاده را به عین می بینم.

  سکانس بی معنی و بی نکته:

  " آقای کشاورز، دانشجوی 35 ساله مقطع دکترای شیمی دانشگاه شهید بهشتی بود. متأسفانه به دلیل مشکلات مالی، ایشان توانایی تهیه رساله دکترای خود را نداشت و هنگامی که استاد وی این مطلب را می‌شنود، در جمع دانشجویان از او می‌پرسد که برای چه زنده مانده و او که تهدید به خودکشی می‌کند، در کمال ناباوری و در جلوی چشم همکلاسیان با خوردن سیانور خود را کشت." (خبرگزاری تابناک، خود لینک را اینجا ببینید).

 "من یکبار این بشر را بدون لبخند ندیده بودم!"

 "اقای شهروز کشاورز دانشجوی دکترای دانشگاه شهید بهشتی علاوه بر تحصیل به تدریس در یکی از برجسته ترین دبیرستان های شهر تهران مشغول بودند روز چهار شنبه در نهایت خوشرویی و سلامتی و بدون هیچ ناراحتی در کلاس درس به تدریس پرداختتند علاوه براین همیشه به صبر و شکیبایی در مدرسه شهره بودنند ایا ممکن است که با یک موضوع به این بی ارزشی به خودکشی دست بزنند؟؟؟؟"

  دنیای داستانی چه واقعی شده نه؟ اگر در کتابی می خواندم،‌ در داستان بودنش شک نمی کردم.

  بی خود نگویید چرا اسمش را برده ام. خبرگزاری که اسمش را آورد، از نظر من کسی که مرد برایش هیچ فرقی ندارد دیگران مرگش را با اسمش بدانند یا بی اسمش.

  نه، ذره ای اشک در چشمانم جمع نشد. مثل همیشه به مسوولین امر فحش ندادم. شاید حتی شوک زده هم نشدم; به این اندیشیدم... : شاید اکنون مرا می بیند در زمانی که من در این بازی روزگار چرخ می زنم و چرخ می زنیم و از دلایل مرگش یا اقدام احمقانه اش صحبت می کنیم، یا نمی دانیم چه بگوییم: "عجیب است که آن روز خود را کشت: صبح آمده بود مدرسه و به بچه ها کلی مشق داده بود...".

  من سمبل نظم نیستم که از من آشتفگی نخواهید. من فریاد زن روزگار نیستم. من هیچ نیستم و او هیچ نبود بدون حضور حقیقتش... همه چیز همچنان بی معنی است برایم.

  دعای من:

  پروردگارا! بی تو هیچیم، هیچ... هیچ... هیچ... (این را با فرکانس صدای آیت ا... بهجت و کشدار بخوانید). روزگار چه معنی نمی سازد بی یاد تو.

   ...

   ...

  اکنون می اندیشم: از تنهایی روزگارم خوشحالم و این را دوست دارم... 

  پ.ن: مرگ افراد چه خوب ما را به یاد خدا و حقیقت می اندازد نه؟ مشکلات هم همین طور. دیگر چه؟ فلسفه جواب ها را نمی یابد، سوال پرسیدن هم یاد نمی دهد: فلسفه خود ذات سوال است.

  پ.ن ۲ و بی ربط: در طول نوشتن این پست مراسمی در فاصله ی چند متری من در حال برگزاری بوده است و جالب است که من چه بی تفاوت به نوشتن تمرکز کرده ام نه؟ در ضمن مراسم به دو زبان فرانسه و انگلیسی است. نترسید! این جمله بی معنی تر از کل این داستان نیست!

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 13 اردیبهشت 1387 ساعت 12:01 ق.ظ

http://parseek.com/Keyboard/

شیدا شنبه 14 اردیبهشت 1387 ساعت 10:16 ب.ظ http://sara8000.persianblog.ir

بله...
طولانی...
و بدتر از آن...
سنگین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد