تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

  خدایا از خوب یا بد بودن خسته شدم. مگر تنها این دو تعریف شده اند؟ من می خواهم هیچ چیز نباشم!

  من می خواهم سکوت باشم. من می خواهم بخوانم با خودم که عاشق باشم. من می خواهم آرزو کنم عاشقی صبور باشم.

  من می خواهم به قد و قامت آنانی باشم که هر چه بر آن ها گذشت صدای شان در نیامد. من می خواهم ساکت باشم... ساکت باشم... چه سکوتیست این...


  من به بدترین ها محکوم بشوم یا نشوم، مهم نیست. خدای من، جهنمت را خریدارم، من می خواهم باشم، آن طور که تو می خواهی. می خواهم عاشق آن چیزی باشم که تو می خواهی. می خواهم عاشق همه چیز باشم، چه لبخندها و چه دردها. خدایا این غم را دوست دارم. خدایا درد زیاد دارم، ولی دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم.

 

  خدایا من می خواهم... من می خواهم آرزو کنم... می خواهم هزاران چیز آرزو کنم. نه آرزوی مرد تو شدن را نمی خواهم، می خواهم آرزو کنم... که بر این احوال بمانم. همین را دوست دارم، بهشت من همین دنیاست خدا، همین دردهاست خدا، همین هاست... من این را می خواهم، من را جایی نبر... بگو به عالمانت مرا خود آزار بخوانند، بگو به عاشقانت مرا از خود ندانند، بگو به فیلسوف هایت مرا انسانی معمولی بپندارند، من می خواهم همینی باشم که هستم. نه تغییر می خواهم، نه عرفان نه دنیا نه آخرت. هیچ چیز نمی خواهم از تو خدا، تنها می خواهم بگذاری همینی باشم که هستم. به همین راضیم، بیش نمی خواهم. هیچ نمی خواهم، نه تاریخ می خواهم، نه نظریه پرداز شدن، نه علم می خواهم نه دانش می خواهم نه پول می خواهم نه کسی که عاشقم باشد، به این که خودم دوست دارم راضی ام. من همین ام، این هم نباشم، همین می خواهم باشم. جز این هم دعایی ندارم، توکلم بر خودت، مرا حفظ کن از این هجوم ها که بر پیکرم از آسمان، چو قطره های آتشت می بارند... نه از دردشان، بگذار روحم زنده بماند، بگذار دلم نمیرد جلوی این نامردها... بگذار بگریم، ولی نمیرم، خدایا به همین دنیا راضی ام، نگیر از من وجودم را...

  عیبی ندارد، چه عیبی باشد خدا؟ اگر به مردن وجودم راضی هستی، مرا بکش، به مرگم هم راضی می شوم... ولی اگر مرا کشتی، بدان که روزگاری ندایت دادم و به خودت شهادتت دادم که راضی بودم به آن چه داشتم و بیش نخواستم... به فرشتگانت بگو بر مزارم نخوانند این طرف نامرد بود، بگو نگویند بد خواست برای کسی، نگویی که بخوانند عاشق نبود، حکمش هم انگار این بود که به این درد بمیرد، بگو نخوانند به این حکم راضی نبود، از روز اولش هم حکمش را می دانست، نگویی ضعیف بود، نگویی دلسوزی کنند، فقط بگو سکوت کنند برایش. بگو به سکوتت بیش از همه چیز راضی بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد