تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

19

  شب ۱۹، شب تمرین. ولی هوای آن شب از تاریکی اش پر التهاب بود.


  به سوی مرکز شهر، خیابان ها پر از آدم ها، 2 دسته، عده ای که می روند برای از خود بی خود شدن و عده ای که می روند برای با خود بودن.


  پیدا نمی شود. آدم ها هستند، ولی همه بر گوشه ای. راه را باید حدس زد. نه نقشه ای، نه کسی. تن خسته از درس و کار، وجودم خسته از همه.


  بالاخره می رسم آن جا. نیمه شب است. بله، عذاداری. خدا لعنت کند آنانی که سنت عذاداری در قدر را آوردند. فرم موزیکال سینه زنی: اشکالی ندارد، صبح تا شب دارم مردم را می بینم که به هنر مزخرف گوش می کنند.


  آخوند خوشدلی که چون بچه گریه می کند، و دعا می کند که ملک خارجی مسلمان بشود. جوانی که هیکل بیرون ریخته و سینه می زند.


  چند تا دکتر فلسفه و ریاضی ته مراسم آن ته نشسته اند و مشغول تفکرند و بحث.


  استاد فیزیکی که فلسفه را یک مشت انتزاع می داند.


  فریاد، فریاد، فریاد... فریاد از همه چیز. یاران غایب و دل ها خسته. نه عاقل نه عاشق، زخم خورده به دیوانه می مانم، به دور خودم چرخ می زنم، این قدر می زنم تا بیهوش شوم.

قدر؟

  قدر پریشانم می کند. شب ۲۱ ام، شب بیست و سوم، نوزده. اعدادی مقدس، از هفت و هشت و یک آشفته حال تر. اعداد، اعداد دیوانه ام می کنند.


  ریاضی سنگین سرگشته ترم می کند، دیوانه ترم می کند، فریاد هایم زیادتر می شوند و شوق از خود بی خود شدن به فلک پرواز می کند. بی طاقت می شوم، از آدم ها فرار می کنم. از خودم فرار می کنم، از خانه ام، حتی از ریشه ها.

 

  بی طاقت و عصبی. انتهایی نیست. کلیسا محیط نمی سازد و خسته ها را پناهی نیست. مسجد محاط نمی شود و پیش نماز محیط نیست.

 آدم نیست، خالی است، چون صحرا برای تشنه ای، تشنگی ای که دیوانه ام می کند، نه فرا نمی خواندم، دیوانه ام می کند.


  هویت نامعلوم، هویت بر هوا. آرامش درونی حداقل، سکوت دیوانه وار روزها و صدای وحشتناک شب ها. روزگار دشوار، تردید ها حداکثر، کوتاه آمدن... روانی ها روانی ام می کنند. آرامشی نیست، صدایی نیست، شبی نیست و روزی نیست، خوراکی نیست و صدایی نیست، آبی نیست و فضایی نیست. خدایی که هست و نیست و عشقی که انگار دیگر انتزاعش به ابدیت پیوند خورده..

 

  قسم به روشنایی صبح، یا اله، جز تو بر پناهی نیست و آهی نیست و کاری نیست و حیاتی نیست. بر تو پناه در این بی پناهگاه.

روز ضربه ها، شب خسته ها

  بی تردید پریشانم. دوره ای جدید از پریشانی ها در زندگی ام شروع شده، حدس می زدم زودتر بیاید ولی دیرتر رسید.


  آشوب و هرج و مرج، موج های کم و زیاد، عصبی شدن ها و حوصله سر رفتن ها. زیاد شده اند. تنها ریاضی سخت اندکی آرامش ام می دهد، و ورزش سنگین عضلانی، که هر دو زیبا هستند چون وجودم انگار فراخ تر می شود با جان کندن.


  کتابخانه هم آرامش ام می دهد. نگاه به دانش عظیم ولی محدود بشر. دیدن اسم کتاب ها آرامش ام می دهد، از آدم هایی که کتاب ها را نوشته اند و رفته اند.


  فکر کردن به مرگ هم انگار آرامش ام می دهد. این که بالاخره روزی جدا می شوم از دنیا. تا آن روز طاقت سخت است و زندگی عمیق دشوار، ایستادن در ایستگاه کوتاه، به جرقه ای حرکت می کنیم و سفر بعدی.

 

  خدایا این سفر...


  پ.ن: پارادایمی خارج از روزمرگی یا عدم آن را دوست دارم تعریف کنم. جایی که داده ها مطرح نیستند، با هر داده ای هر چه بخواهی بگیری.

Contrast Of Moment And Policitcs

  پرچم ها به اهتزاز در می آیند. آدم ها یکی یکی می روند، داری به تنهایی نزدیک می شوی.


  در نهایت مزد همه ی این سال ها را می گیری. دل تنگ خواهم بود تا آن لحظه، برای آن دیدار صبر سخت است، عمر سخت است.


  کجاست آن آغاز، کجاست آن پایان؟ دوردستی که بسیار نزدیک. پایان بی نهایت وار... لحظه ای که بالاخره خودت در بی نهایت را می یابی. یک لحظه کافی است برای آن اتفاق، نیازی به بیش نیست.


  در زمین بمیریم، مرگ غیر زمینی مقدس نیست. زمینی باید زندگی کرد، خاک باید خورد، غصه باید خورد، دردها باید کشید. این قدر باید از آدم ها خنجر خورد، این قدر که دیگر خیالت از بابت خودت و آن ها راحت باشد. ببینی... ببینی چطور به چه ها دلبسته اند و ببینی چطور ساده به آن ها دل می بندی. ببینی چقدر ساده ای. مکر را باید ببینی، تا حدی که حوزه ات را با سیاست درک کنی.


  ای سیاست مدار، نه سیاست مدار کشوری و لشکری نمی گویم، سیاست خواه آدمی، من از شما نمی خواهم باشم، من هم به درد شما نمی خورم. آیین خود بیابید.

Writing

Concerns about Career

One of the most important issues that students face in their last years of high school is choosing their future profession and discovering the best way to get there. At this point, family members start to haggle with their teenagers and advise them for their future careers. I believe, beside explanation of the general parameters that provide satisfaction in a typical career, parents should care much more about provision of a relaxed atmosphere for youth to make “their own” decision. So parents should provide such an impression that no matter what their child choice is, they are going to stay beside him/her. They could demonstrate their support by expressing: “You are not only what you do. To us, you are who you are and we love you regardless of your choice”.

In fact, many families forget what their original role could be. We are living in a modern society in which we have learnt to consider pathetic families as “a not so rare” reality. Family equations are becoming more and more different from what they were in the past decades. The relationship between parents and youth becomes critical when their children start their teenage years. Many young people will not consider the end of the relationship with their parents as the end of the world. 

 In such an environment, if the parents try to push their children to choose the options which they do not consider as what they might like for their future, a conflict is most likely to start. Generation gap, financial issues and a lot of other subjects can interfere and end to a chaos. The atmosphere is just full of gas ready to explode.

Here is the point where parents have to be careful. A person’s character has many subparts; it is not only the career that identifies one. Of course your job title and the money that you make out of it are important, but these are not all of one’s life. The older generation should realize that for the youth, life can have a different meaning: “I am not my job, I am who I am”.

So, please, please do not forget that identity is not only the job. Let your young children experience themselves and learn. Do not forget that hiding your love or applying it through the wrong way can be pricy. Do not ignore the sore reality which happened for many families before you. Dear Canadian parents, after all, I’d like to ask you again to remember this and announce it strongly to your young adult children: “No matter what your job will be, we are aside you. You are not only what you do, you are who you are”.

رابطه

  چه مدته در رابطه هستید؟


  - ۴ سال


  - ۴ سال... مواظب همه چیز باش.

زمانه

  همزمان با حملات "کلامی" وار، برچسب زننده و Streotyping جناب آقای گنچی به اصول دین و دین عرفان گرایانه در زمانه، و بالاخره بعد از ظهور هادی ناصری با روش احمقانه ی بحثش در مورد آن موضوع شخصی بدن، و بعد از همه بعد از خواندن این عبارت:

 "به‌عنوان مثال اگر در یکی از فروشگاه‌های کتاب سراغ کتابی را از عین القضات یا سهروردی بگیرید به سختی می‌توانید آن را بیابید، اما اگر دنبال کتابی از اُشو یا پایولو کوییلیو و یا نمونه سنتی‌ترِ خودمان حسن حسن‌زاده آملی بگردید، نه تنها تمام کتاب‌های آن‌ها، بلکه چندین جلد از هر کتاب را می‌یابید."

 که در آن پائولو کوایلو و حسن زاده ی آملی در یک دسته فرض می شوند،


  کم کم داره حالم از زمانه به هم می خوره. تنها موضوع جالب هم اخبار جامع و پوشش خبری کلی انتخابات ریاست جمهوری آمریکاست که باعث می شه در گوگل ریدر بخونمش، ولی کم کم دارم خسته می شم.


  کارهام داره زیاد می شه. از بی تحرکی خیلی افسرده می شم. زمانه خوندن کم کم داره می شه آخرین انتخابم، اون هم برای پر کردن وقت هایی که نمی شه حرکت کرد.


 Should I be a Gangsta, I'd yell:

 "Yo, Zamaneh, ur starting to Stouck, stop it now "


سالی که نکوست از بهارش پیداست(.)