تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

دفتر یک دلاری

  تفریح جدیدم شده فلسفی نوشتن در اتوبوس!

مشتی از افکار

  انگار به خود قبولانده ایم که هر که شروع کرد آدم ها را به اسم خواندن، به پست ترین درک شناختی رسیده است

...


  زنده بودن یعنی چه؟ هر که نفس می کشد زنده است؟ هر که دیگران یادش می کنند بسیار زنده است؟ هر که کار معنی دار و مهمی کرده زنده است؟ آدم ها در کتاب ها، آثارشان، بچه های شان، بدن شان، ذهن شان، وجودشان، خدای شان، معرفت شان، شناخت شان، ادراک شان، احساس شان، یا ...  زنده اند؟


  نیست چیزی که دلالت بر حیات ما داشته باشد جز آن چه خودمان بخواهیم تصورش کنیم.

 

  عشق، به عنوان یک مجموعه ی عظیم از اعضای بسیار متفاوت، نه در قالب و محتوای خاصی، بلکه در روح همان مجموعه ها نهفته است.


  آیا یک مجموعه عضو خودش است؟


  این جاست که پای توابع بازگشتی به میان می آید...


  پ.ن: توی ریاضی خوان، یک مشت فرمول و عدد حالیت می شود، ولی درشناختن آدم ها بوق هم نیستی!


  چه دورند همگان از نقش روابط انتزاعی در درک خود. ولی بازیگران بهتر یاد گرفته اند آدم ها را فرم بدهند تا صادقان. باشد که بازیگران بازی را بهتر ببرند، که صادق به بازی کاری ندارد.

اصلاخیه

   خیام چون دیگران نیست... تعفن از او نمی آید، برداشت های ما هستند که سراسر تعفن اند.

  عبور باید کرد؟

کا-فکا

  گاهی اوقات فکر می کنم که این قدر حالت های افسردگی ام زیاد شده که اوقات بدون افسردگی شادترین نقاط حیاتم شده اند.

 

  وقتی گیر می کنی بین این که بالاخره قبول کنی که افسرده ای یا نه... وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی گم شدی یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی تو کشتی داره کمرت می شکنه یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی به هم ریختی یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی دیوانه شدی یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی دیوانگی ذاتا خاصیت خوب یا بدی نداره یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی باید مرزها را خورد کرد یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که اعتماد به نفست بالاست یا نه؟ وقتی گیر می کنی بین این که داری تو این جنگ می بازی یا نه. وقتی گیر می کنی که بالاخره چه طور می خوای از همه چیز بیرون بیای؟ وقتی گیر می کنی که برای مرده ای مثل تو در زمین جایی هست یا نه... 

 

  هی تو! هی تو! هی همونی که فکر می کنی از من "بی ثبات" تری! فعلا این قدر بی ثباتم که حس می کنم داری تماشا می کنی منو وقتی این کلمات رو می نویسم. 

 

  از مرگ خسته شدم. تا چند بار مردن تا پاک شدن؟ تا چند بار بمیرم؟ تا چند بار زنده بشم؟ تا چند بار زجر این مرگ و زندگی رو بکشم؟ 

 

  آره، "بین مرگ و زندگی اسیر شدم...باز دوباره". خدایا نه زندگی می خوام نه مرگ. برام هیچ فرقی ندارن، جفتشون به یک اندازه متعفن اند... خلاص کن منو ازین تعفن ابدی که به سرنوشتم چسبیده این جوری. 

   

  خدا پدر خیام و صادق هدایت و کافکا و کامو و تمام دار و دسته ی این هنرمندان رو بیامرزه... باعث شدن بفهمیم اولین کسانی نیستیم که به وضعیت روحی متعفن پوچ گرایی دچار شده ایم!

دینامک حیات

  زندگی تغییر می کند چنان که در‌ آن پیش می روی.

  معنی اش هم در یافتن روح ثابت در عین تغییرش نهفته است.


  پ.ن:

  unstable صفتی است که دلات بر "عدم ثبات" دارد، "نامتعادل" ترجمه ی دقیقی نیست!