تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

انتزاع یا بی خیالی؟

   به انتزاع زیادی نیاز است تا با معشوق خیانت کار پیوند روحی داشت!

 

  شاید هم کسی که از اول وابستگی را یک طرفه دیده این کار را بکند.

خیابان حیات

  اینم از غروب، اینم از مثل تنهایی. اینم از مثل بی عشق بودن، اینم از مثل خواب یا مرگ احساسات شدید. کی می دونه چی بهتره؟ من که نمی دونم. شاید هم هرگز نتونم بفهم. شاید هم همه چیز بهترینه. شاید هم بهتر و بدتری وجود نداره... مهم نیست، باید جلو رفت. باید در خیابان ادامه داد، نه برادر؟

بی معرفتی یا کم توجهی؟

  به تمام وبلاگ فارسی نویس های شهری ایمیل زدم تا جاهای دیدنی شهر را به من معرفی کنند، تنها یک نفر پاسخ داد. دم همان یک نفر گرم.

نوشتار بی مخاطب

  نوشتن برای جایی بدون خواننده! مثل صحبت کردن در سکوت است.

مرده شورش را ببرند

  احمق لعنتی... می شود با احمق دانستن همه از فکر کردن زیاد به چرایی اعمال آدم ها راحت شد. بالاخره گاهی نباید زیاد فکر کرد، گاهی زیاد فکر کردن درباره ی چیزی تنها باعث پیچیده تر شدن آن موضوع در ذهن می شود. پس ممنوع می کنی فکر کردن به آن موضوع را، تا زمانی که برایت بچه گانه و عادی شود و از آن عبور کنی.

 عجیب با شخصیت رمانی که این روزها می خوانم همزاد پنداری دارم: "Fifth Business". من هم چون او، آدمی است که دیگر نمی خواهمش، ولی انگار دیدن او با دیگری هم برای لحظه ای احساس بدی در من ایجاد کرد. عجیب است، وقتی این حس دقیقا نه غیرت است و نه حسودی... شاید از این بدت می آید که به گوشه ای انداخته تو را. شاید هم از این که این قدر احمق های لعنتی اسم خدا را می آورند ناراحتی... به هر حال نگرانی ای نیست، چون خودت هم احتمالا در زاویه ی دیگران تنها یک احمق لعنتی هستی، یا به عبارت دقیق و ترجمه نشده:

A F... Idiot

  پ.ن: امروز روزه بودم، پس تلاش کردم  این عبارت مثلا قبیحانه را در ذهنم تکرار نکنم، ولی ناخود آگاه 3 بار در ذهنم این عبارت بازتاب یافت... به او باز می گردیم.


  ۲. همیشه سعی کردم از ابراز احساسات منفی ام خودداری کنم، از این به بعد نمی کنم. آشغال های ته وجودت را باید ابراز کنی تا بیرون ریخته شوند. البته بهتر است این ابرازت بر روی کسی تاثیر نگذارد، مثل این وبلاگی که تقریبا خواننده ندارد.

فراموشی

  از این جا بروم؟ فراموش کنم؟ چه را فراموش کنم؟ من هیچ چیزی را فراموش نمی کنم. نه به یاد می آورم نه فراموش می کنم. همه چیز باشد. من با همه زیسته ام.


  هیچ داستانی را دوبار نمی خوانم، هیچ فیلمی را مگر برای تحلیل دو بار نمی بینم، ولی فیلم را هم پاره نمی کنم، به گوشه ای می گذارم، می گذارم باشد، جزئی از زندگی ام.


  آن دوست که روزی دشمنم بود، چه خوش گفت وقتی خواند: "زندگی اضافه شدن چیزها است". بله، زندگی تنها اضافه شدن فیلم ها و داستان ها و شعرها و تجربه های جدید به کلکسیون جان است، تا این که زمان مرگ فرا رسد، آن گاه شیره اش را می گیری و با خود می بری. هر چه کمتر کثافت در این کلکسیون بریزی، شیره ی تمیزتری داری. چیزهای معطر هم کثافت های شیره را حل می کنند. این می شود حیات ما، این می شود مرگ ما.


  امروز کسی را از دست دادم انگار، ولی برای مرگش افسوس نمی خورم. روزی برای این پیام بود:


She should have died hearafter


  روزی برای این کلمات بود. از اولش هم می دانستم و می دانستیم و همه می دانستند. 


ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

نامه سرگشاده به خدا

  کمی احمقانه به نظر نمی رسد که آدم با خدایش از درون وبلاگش زمزمه کند؟


  شاید هم نیست. باید با روحیه ی الهی به مسائل نگریست.


  هر چه ازوست خیر است و هر چه او خواهد زیبا. دیگر به هنر نیازی نیست تا زیبایی خدا را کشف کرد. در کثیف ترین جاها و حتی نزد فاحشه ها بهترین هنر را می توان یافت... بی آن که به آن ها دست بزنی. بی آن که کثیف شوی. در گرسنگی بهترین سیری را می توان یافت. در کاری نکردن بهترین کارها را. در سکوت بهترین صحبت ها را و در شنیدن بهترین سخن ها و در گفتن بهترین شنونده بودن را و کافر بودن بهترین خدا را. این ها کافی نیست؟