تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

ثروت احساسی

  سخاوتمند خواند مرا، نشد بگویمش: سخاوت مال اویی ست که از داشته اش بگذرد، نه این که برای نداشته اش آرزوی خیر کند!

این وبلاگ

کوله بارم را باید جمع کنم و جایی دیگر بروم:


بودنت نبودنت،

این جای بدی شده.

مدام تو را می بینم!

توهم بدی شده

خواننده

  اولش که عشق بازی می کنی حواست به انتهای داستان نیست


  Instances:


  در 20 دقیقه ی اول فیلم "The Reader" داشتم فحش می دادم به زمین و زمان که چرا قربانی هوس بازی ها زنی 30 ساله در 15 سالگی نشدم! بعدش فکر می کردم چی می شد جای بازیگر پسر فیلم بودم

 

  ولی ابتدا قطع شدن رابطه حالم رو بد کرد و یاد رفتارهای مشابه افتادم، بعدش وسط های فیلم داشتم بالا می آوردم بعد از این که فهمیدم شخصیت زن چطور در واقع پسر رو مورد مدل سازی (شبیه سازی؟) قرار می داده


حالم از هر چی زن آلمانی به هم خورد... زن هایی با ظاهر فرشته و باطنی سخت خطرناک


  پی نوشت: الان در ویکی دیدم این ها رو که جزئیات منو تایید می کنه


Both remain somewhat distant from each other emotionally despite their physical closeness. Hanna also is at times physically and verbally abusive to Michael.


Months later, Hanna suddenly leaves without a trace


The distance between the two of them had grown while Michael spent more time with his school friends, and so he feels guilty and believes it was something he did that caused her departure. The memory of Hanna taints all his other relationships with women.


During the trial, it comes out that she took the weak and sickly women and had them read to her before they were sent to the gas chambers.


She points out, for the first time in the story, how inappropriate their relationship was, and how it damaged him,


and draws parallels to Hanna's treatment of the poor and the weak at the camp (which ring true).


She takes a dominant position in their relationship.


"cultural pornography"


نتیجه ی عقلانی: خود را به دست زنانی که در رابطه dominant می خواهند باشند ندهید تا آسیب روانی نبینید! قضیه ربطی هم به آلمانی بودن لزوما نداره

تحول

  ایده ای داشتم که روزی که درک کنم عارف نخواهم شد، روز تحول زندگی ام خواهم بود.

  ولی بزرگ مردی حرف زیباتری زد: "open-minded بودن را بگذار کنار، سایه ات را بپذیر، و چیزی که باید بشوی بشو."

 لااقل درسی است که  وظیفه ی همه "ذهن-باز" بودن نیست.

nonsense

"من اینجا رسمآ میخوام عرفان رو تا پایین ترین حد بیارم! نه اصلآ میخوام عرفان رو زمین بزنم.. میگم وقتی ما نماز میخونیم باید حداقل به اندازه یه جوجه کباب بهمون حال بده!!" منبع : وبلاگ یک کامنت گذار


 

بود؟

 می روم و می آیم

 و یه چند سالی می گذرد

 و من هنوز در بی خبری ام

 

 می روی و می آیی

 و هنوز در سکوتی،

 حتی به فکر صدا هم نمی افتی،

 از این سه نقطه ها می گذاری

 و ادای وجود در می آوری

 صداها سال هاست که مرده اند

 گرچه سال ها اغراق باشد


 و بگذریم از تمام این ها

 هنوز مرده ی عشق نفس می کشد

 بالاخره نفس اش هم بند می آید

 شاید هم تنفس جدید آغاز کند


 تمام این ها گذشت عزیزم

 ولی آیا واقعا عشق ما شعر بود؟

نتیجه

  یا سنسورهای من به خطا رفتن یا این که سکوتت رضا شده. دیگه فرقی نداره زندانی.