منتظر ندایی هستم. صدایی که مرا به کاوش و پژوهش فرا بخواند.
اما من چه کاره ام؟ من هم یکی از این همه که آمده اند و می روند.
به قول آن مرد، در قبرستانی در پاریس: "همه فکر می کنیم ضروری ایم. این مرده ها هم همین فکر را می کردند"
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
اشک هایی که وجود ندارند، اما زخم شان بر دلم باقی ست. پروردگارا، رهایی مان ده از سد های اقتصاد، و البته از سد های عقل. به ما ده همان عقلی که بدان محتاجیم، آن جایی که دیگر نه ما ماییم و نه تو، تو. جایی که نه نفسی است و نه خودی، آن جا که بی خودیم، چنان که احساس می کنیم بی خودی این جاییم از ابتدا.
آری ای پروردگار، همانا که عارفانت و پوچ گرایانت چه به هم نزدیکند.