تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

رازی از میکده

آدم در 20 سالگی 100 جدول برای حل کردن دارد، در حالی که وقتی 50 سالش شد شاید دو و شاید یکی برای حل کردن داشته باشد. شاید تا آن موقع جدولی هم نمانده باشد و راه آدم معلوم و سرنوشت مشخص تنها در پیش.


آری، رازی که آن مرد گفت را روزی بیشتر می فهم. روزی که پیر شده باشم:


مهم نیست چه انتخاب می کنی. آدم امروز تا حدی می داند و بر آن اساس انتخاب می کند. جلو می رود و یاد می گیرد از اشتباهاتش (و من در خودم: "شاید هم نگیرد")، و در نهایت می اندیشد، جایی ریسک کردم و یا بهتر شد یا بدتر. 


ولی از کلمه "ریسک" شاید از کل حرفش بیشتر لذت بردم. این که باید ریسک کرد تا آموخت. 


مرد دیگر هم بد نگفت: "22 سالش است؟ 20 سالت است؟ چه شانسی از او سلب می کنی؟ من ازدواج کرده که 2 بچه ی 22 و 29 ساله دارم، می اندیشم از زنی که بالای 40 سال دارد و چند سال از من بزرگ تر است ممکن است فرصتی سلب کنم. یا باید خانه را بفروشم نصفی به او بدهم یا باید ولش کنم زودتر، که رابطه خیلی نزدیک و گرم شده". مرد حرفش بیشتر شخصی بود، اما بسیار درست. "زندگی کن، فعلا لذت ببر." (و من: "درگیر مسئولیت نکنم خودم را فعلا").


*امروز بعد از خواب، در شهر که قدم می زدم، می اندیشیدم که به کلیسا یا مسجد بروم. اندکی با خدا حرف زدم و اندکی مانند گدایی در پیشش اشک ریختم (پیرزنی که از من پول اندکی برای صبحانه اش گرفت مرا به یاد کل این داستان انداخت)...


دیدم دیگر بچه نیستم. دیدم دیگر عبادت به زبانی خاص یا در محلی خاص، بچه گانه است. با خودم گفتم من با خدایم در حال ارتباط، با زبانی حتی خارج از کلام. دیدم حرف نزدنم با خدا سکوت نشده است، آن چنان که بچه تر بودم بد حسش می کردم. دیدم امروز از خدایم دورتر نشده ام. اکنون می اندیشم و احساس می کنم حتی به او نزدیک ترم. امروز جایی نمی روم برای عبادت. امروز تنها صبر می کنم، و تمرکز می کنم تا بهتر و صبورانه تر نبرد کنم. امروز می مانم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد