تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

تقدس

 گاهی می اندیشم باید تمام مقدسات را خرد کرد. گاهی می اندیشم باید آن ها همگی دسته جمعی به فنا برد. گاهی دوست دارم انسانی بدون ارزش شخصی باشم.

 تقدس از چه ناشی می شود؟ دو عامل را تا به اکنون شناخته ام:

 یکی مجهول بودن است. در واقع خیلی اوقات چیزی که برای ما مجهول است برای مان مقدس می شود و حتّی می تواند در گذر زمان و نیافتن جواب سوال به یک نوع زندگی در گذشته تبدیل شود.

 دومی راز آلود و مه آلوده بودن است: نظام هایی مثل موسیقی چنین اند. البته جنس دومی هم شباهت به جنس اولی دارد: از مجهول بودن ناشی می شود. با این فرق که ذات راز گونه ای نیز دارد، در واقع شاید در اولی با انجام کاری ساده به ابتذال آن چه مقدس بود پی ببریم:

 تا به حال شده است به کسی وابستگی احساسی پیدا کنید و در هجران تا اوجش بروید و به یکباره فرو بریزید؟ مثل کوهی که از آن بالا می رفتید و به یکباره زیر پای شما خالی شد... انگار ابتذالی حاکم بود... هر چند تجربه ی این ابتذال شاید بهتر از تجربه ی "تجربه نکردن" آن باشد. شاید سکوگاهی برای پرتاب به جلو باشد...

 امّا در دومی، ممکن است عمری هم دست و پا بزنیم و هر روز بیشتر به نادانی خود پی ببریم. شاید آنانی که یک عمر در موسیقی دست و پا زدند، در آخر عمرشان(که مثلا از دید ما باید به جایی رسیده باشند (چه قدر از لفظ پیر و مرید و مراد بدم می آید...)) عمیق تر فهمیدند که با چه شبکه ی عظیمی سر و کار دارند که آن ها هر چند جزئی از تاریخش باشند، ولی چیز قابل توجهی نباشند:

 " ما بر روی دوش غول های گذشته ایستاده ایم".

 حال این محیط انتزاعی چه موسیقی باشد ، چه علم و چه فلسفه، چه عرفان، چه تصوف و چه هر چه.

 هرگز دل من ز علم محروم نشد     کم ماند ز اسرار که معلوم نشد...

 (مصراع دوم شاید تناقض هنری دارد با مصراع دوم بیت بعدی).

هفتاد و دو سال جان کندم شب و روز   معلومم شد که هیچ معلوم نشد

‌ (با کمی دستکاری: "جان کندم" اضافه ی خودم است). 

 پ.ن: زیاد اهل کلمه و جمله ی قصار نیستم. موردی ذکر شد. هر چند از تقویم هایی که زیرشان از این جملات دارد خوشم می آید: در کلاس و درس و زمانی که از نوشتن جزوه خسته  شده ام نگاهی به آن جملات می اندازم و به آن ها فکر می کنم و لحظه ای از کلاس دور می شوم.

 پ.ن۲: زیاد اهل خیام خوانی هم نیستم، هر چند زمانی بودم. بازهم موردی ذکر شد.

 پ.ن۳: بحث راجع به تقدس از نظر من هرگز تمام نمی شود. بازهم به این موضوع از نظرگاه خودم در این جا خواهم پرداخت.

 پ.ن۴: ؛مصراع آخر آن بیت به صورت "معلوم شدم که هیچ معلوم نشد هم ذکر شده).

یاد تو

زمانی که این شعر(که از نظامی هستش):

 هر که نه گویای تو خاموش به/هر چه نیاد تو فراموش به

 رو تبدیل می کنی به(این یکی از خودمه):

 باش که امشب سحرم هوش باد/هر چه نه یاد تو فراموش باد

 احتمالا باید پیوند خوبی با غزلیات شمس داشته باشی...

نوشتن هم می تواند یادگیری باشد!

زمانی که می نویسی، چیزی باید برای نوشتن داشته باشی. پس نوشتن، به عنوان یک نوع خروجی دادن، باید تفکری قبلش باشد وگرنه اگر نتایج فرآیند خوبی را منتقل نکند، خروجی یا همان نوشته به درد نمی خورد.
خوب تویی که اکنون قلم به دست گرفته ای و نوشتن را آغاز کرده ای، آیا مطمئنی که تفکّر خوبی قبل از نوشتن انجام داده ای؟ آیا مطمئنی که نوشته ات به درد می خورد یا فی البداهه شروع به نوشتن کرده ای؟ آیا نوشته ی فی البداهه هم ممکن است به درد بخورد؟
گاهی فکر کردن ما تماماً توسط خودآگاهامان نیست. در واقع بدون آن که بدانیم، ناخودآگاهمان خیلی فعّال فکر می کند. ممکن است نتایج این تفکّر طولانی مدّت ناخودآگاه را در حرف زدن و یا خروجی دادن(به هر نوع) ملاحظه کنید در حالی که انتظار نداشته اید قبلا راجع به آن موضوع فکر کرده باشید.
گاهی حرف زدن و نوشتن عین یادگیری است، چون آن چه قبلا کسب کرده اید را بیان می کنید و اگر آن نتایج توسط ناخودآگاه شما به دست آمده باشند که خودتان متوجه وجود آن نتایج و سیر آن تفکّر می شوید و حتّی اگر توسط خودآگاهتان کسب شده باشد، برای ارائه دادن بار دیگر باید تحلیل و سیر تفکّرتان را انجام بدهید و حتّی ممکن است این بار نتایج متفاوت و بهتری به دست بیاورید، مثل آموزگاران.
پس خروجی دادن هم گاهی بد نیست... هر چند سیر تفکّر آن توسط خودآگاه نبوده باشد.
پ.ن: این رو سر کلاس عربی، بعد از تموم کردن یک داستان کوتاه که حوصله ام سر رفته بود و کار دیگری هم نمی توانستم بکنم نوشتم. البته این نوشتار از همان نوع فی البداهه بود و حتّی هنگام نوشتن هم سیر تفکّری وجود نداشت و صرفا بیرون ریزی ناخودآگاه بود. پس اگر با صحبتی غیر علمی مواجه شدید، به بزرگی علمی خود ببخشید.

سانس-ور چی های ابله

 داشتم در مورد جامعه پذیر شدن در چت سرچ می کردم که به سایتی خوردم که قسمتیش فیلت-ر بود، اون هم صرفا به دلیل داشتن چند کلمه ی نه چندان تابو به منظور علمی. جالبه که www رو که حذف می کنی میاد. می تونی امتحان کنی: اول این و بعدش هم این (لینک ها رو باز کن).

 پ.ن: این روزا دارم تلاش می کنم تحقیقی راجع به چت از بعد جامعه شناختی رو تو مدرسمون شروع کنم. هر کسی لینک یا کلمه ی کلیدی ای داره (که تو سرچ به درد بخوره) دریغ نکنه...

 مدرسه داره با کلی تلاش چهارمین دوره ی علوم انسانی رو هم تاسیس می کنه و تمام بچه های گروه بیشتر از هر کسی فعلا به من فش میدن که چرا نیومدی تو که از همه بیشتر روت انتظار می رفت. فعلا دو نفر هستن، نفر سوم هم به امید خدا به زودی بهشون اضافه می شه و تشکیل می شه وگرنه که اتفاق بدی میافته و احتمالا علوم انسانی برای بار دیگری منقرض می شه تو علامه حلی و احتمالا این قضیه به کل سمپاد هم می کشه. جرقه ای شروع نشده در نطفه خفه می شه...

روز های آخر

 قصد ما از به کار بردن کلمات چیست؟ بازی زبانی با آن ها یا دادن "الف" ای که با آن احساس ما تا "ی" ی آن خوانده شود؟

 پ.ن: تا به حال شده استدلال یک نفر ظاهرا کاملا منطقی باشد اما شما حس کنید دارد سفسطه می کند و یکجای کار می لنگد؟(هر چند نمی توانید پیدا کنید آن جا کجاست اما کلی منطقی بودنش را احساس نمی کنید).

وبلاگنویسی نقاب دار

 یک روش وبلاگ نویسی که کمی هم مد شده این است که نویسنده هویت خود را فاش نمی کند. دلیل این کار را به همان حدیث معروف ربط می دهند: نگاه نکن چه کسی حرف می زند،‌ ببین چه می گوید. یکی از مبتکران این روش جناب فوکو است که در طی مصاحبه هایی که روزگاری با لوموند داشت، با آن ها قرار گذاشت که تنها به این شرط با آن ها مصاحبه می کند که نامش را ننویسند و هیچ نوع اطلاعاتی که بتوان از روی آن ها فهمید که مصاحبه کننده او بوده ذکر نکنند. سلسله مصاحبه ها با نام مستعار فیلسوف نقابدار چاپ شدند.

 نظر شما درباره ی این روش چیه...؟

به مومنان عزیز( آماده باش ای دوست۲)

 

 این مطلب ادامه ی مطلب دو تا قبلی است، پس در صورتی که آن را نخوانده اید توصیه می کنم اول آن را بخوانید(کامنت های جالبی هم داشتم، آن ها را هم شاید بد نباشد بخوانید!)

 من فحش دادن به خدا را در هر حالتی کار احمقانه ای می دانم. اما خب فکر می کردم کار نسبتا خاصی هم نباشد! اما خب با توجه به کامنت های مطلب قبلی به این نتیجه رسیدم که احتمالا هست!

 خب افرادی که به هر ترتیب به این نتیجه رسیده اید که خدایی هست! فرض کنید(حتی اگر به نظرتان فرض محال می آید) که روزی به روشی بفهمید خدایی به آن معنای عمومی و آن معنایی که در ذهن شما بود وجود ندارد و صرفا یک اعتبار لفظی بوده(در نزد فلاسفه ی اسلامی "عدم" و "پوچ"(به معنی بدون هدف غایی) از جمله چیزهشایی هستند که اعتبار لفظی هستند، ‌یعنی نمود محسوس و غیر محسوس ندارند و به تعریفی ساده تر صرفا ماهیتی ساخته ی ذهن هستند و وجود ندارند).خب در آن روز چه تغییری در زندگی تان خواهید داد؟

 پ.ن: بعضی ها اعتقاد دارند که این از لحاظ منطقی غیر ممکن است که خدایی وجود نداشته باشد، حال شما فرض کنید(حتّی اگر به نظرتان فرض محال است! )از لحاظ منطقی هم امکانش هست!

 پ.ن۲: من آدمی نیستم که پوچ گرا، بی اعتقاد به وجود خدا یا همچین چیزی باشم، صرفا از بحث این جوری)اگر نخواهم عنوان بحث و فحص فلسفی رویش بگذارم!(لذت می برم!