تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

بود؟

 می روم و می آیم

 و یه چند سالی می گذرد

 و من هنوز در بی خبری ام

 

 می روی و می آیی

 و هنوز در سکوتی،

 حتی به فکر صدا هم نمی افتی،

 از این سه نقطه ها می گذاری

 و ادای وجود در می آوری

 صداها سال هاست که مرده اند

 گرچه سال ها اغراق باشد


 و بگذریم از تمام این ها

 هنوز مرده ی عشق نفس می کشد

 بالاخره نفس اش هم بند می آید

 شاید هم تنفس جدید آغاز کند


 تمام این ها گذشت عزیزم

 ولی آیا واقعا عشق ما شعر بود؟

قول

  باور بکنی یا نه، هنوز ذره ذره ی حضورت را احساس می کنم، گرچه دیگر در تو نیستم. هیچ ماسکی برای من و تو چاره ساز نیست. کاش می شد دیگر پایت را بر این تکه زمین نمی گذاشتی. کاش به من قول می دادی هرگز این جا نمی آمدی. هنوز دیر نیست... این قول را به من می دهی؟


  دیگر حضورمان برای هم سبز نیست. امروز از رنگ مشکی هستی برای من. من هم که بی رنگ، مثل همیشه. پس بیا دیگر بر مکان های مجازی هم قدم نگذاریم... قبول؟

۲۱

  کسی را دیدم که فکرش را نمی کردم. البته چند تا چشمک زد و نشان داد آدم بدی نیست و رفت.


  خیلی جالب است، خیلی آدم ها خیلی از وقت خود را می گذارند تا ثابت کنند آدم های بدی نیستند. در حالی که برای بیان واقعیت حاضرند برای شان مهم نیست همدیگر را موجوداتی هار بکنند.


  "و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد" (یک جایی در یوحنا) گرچه حقیقت واقعیت نیست و هست.


  لعنت. بر همه چیز و هیچ چیز.

تمام آن سال ها...

  یتیم به دنیا آمدید... انگار از آغاز تمام آن آسمانیان می دانستند مثل پیامبرید شما...

  رفتید به آن شهر، برای کسب علم. آن سختی ها را کشیدید، در بی پولی... ولی وجوهات شرعیه نگرفتید تا مثل این آخوندها ننگ بر شما نماند...

  مرز را بستند، دیگر آن پول کم برای تان نمی آمد... از بی پولی بازگشتید و میان شما و استادتان جدایی افتاد... استاد عارفی که عاشقانه دوستش داشتید...

  در میان آن هم بی خدایان ناشناس ماندید... در میان آن کمونیست های پوچ گرا... آقا چرا؟ آقا چرا؟ آقا چرا برای ما چیزی ننوشتید؟ آقا چرا؟ آقا چرا فریاد بر نداشتید بر آن مردمان؟ چرا ساکت ماندید... مجتهد را در‌آن شهر به خاطر اندک پولی در زندان کردند... هیچ کس فریاد بر نداشت این چه ظلمی است که این زمینی ها به الهی می کنند؟ آقا کجا بودیم زمانی که شما تنها بودید...؟ رسم عاشق کشی این بود آقا؟

  برادرتان در قم معروف شد... شد یکسره عالم شیعه قرن ما، تفسیری نوشت که بهتر از آن نوشته نشده... آن وقت شما ساکت ماندید... رساله ای نوشتید در باب موسیقی، خاکش کردید از دست مردم تان! آقا چشمانم تحمل نمی کنند، امروز ۵۰ سال بعد از آن، آن چه بر شما روا کردند...

  و چطور رها کردید... چطور راحت، آقا... آقا.. آقا... درونم فریاد می زند، چطور تمام آن سال ها، تما آن سال ها را در یک لحظه گذاشتید و رفتید...؟ تمام آن سال ها! لحظه لحظه های آن سختی ها... همه را در یک لحظه... گفتید رفتنی هستید و رفتید تا به جان هایمان آتش بیافکنید امروز...

 فرزندان را دعوت کردید برای ناهاری، سرتان را روی میز گذاشتید، به زنی که یک عمر عاشقانه دوستش داشتید، گفتید "این بار دیگر جدا باید بروم..." در یک لحظه تمام آن خانه و اهلش، آن ها که عمری محبتتان دیدند و از کرامت مهرتان گفتند را ترک گفتید... آقا ۵۰ سال بعد از آن چشمانم تاب نمی آورند تصور آن لحظه را... یک عمر الگو شدید و چنان ساده رفتید از میان مان...

 آن قدر ناشناس ماندید تا تنها از تکیه کلام هایی از برادر و مصاحبه هایی نام تان از زبان ها نرفته... آقا به خوبی خودتان قسم چشمانم این غم را تاب نمی آورند...

دلشده ی پایبند گردن جان در کمند
زهره گرفتار نه کاین چه سبب وان چراست

  آقا خودتان می دانید، نه این اولین بار است که این غم شما تاب دلم را گرفته، نه آخرین بار... آقا رهایمان کنید ازین زمینی ها... آقا گاهی هم شده سراغمان بیایید...

جدا از آن:

  بله، می دانم استاد بهتر از ما می داند و می خواند:

  گر برود جان ما در طلب وصل دوست
 حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست

 و بله، باید این را هم از پس دیدگانم بخوانم: گرچه این زمین به شما خیلی بی وفایی کرد، ولی همین زمین الهی تان کرد...

 به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...

 بیا کز چشم بیمارت، هزاران درد بر چینم

 یاد ایامی..

مناجات با تو

  ای آن که یادها برای اوست

  و آفرینش ها مدیون وی

  برای ما آرامشی در دل این شب تاریک قرار ده!

من سراسر جنون یاد تو

می رود با هر قدم خود یار تو

در عدم ها پر وجودم یافتم

شرح هجران دلم را ساختم

پنبه های درونم تافتم

از نخش زنجیر دل را بافتم

باد همه این وجودم وقف تو

گرچه باشد در سکوتم درد تو...

Valentine - 2

  شاید این قدر دوست دارم که حتی می تونم هر روز تو راهرو ها بالا و پایین برم و هر روز به من بگی که سرت شلوغه - هر روز فقط تو چشات نگاه کنم و لبخندی بزنی و لبخندی بزنم.

  یعنی انگار این قدر دوست دارم که با این که حسرت یه تلفن یه ملاقات تنهایی یه رستوران یا کافه دوتایی تو دلم مونده ولی برام مهم نیست دیگه حتی ندیدنت: بازهم دوست دارم.

  انگار به یک نوع سکون عادت کردم: انگار به انفعال عادت کردم. به بی خبری. به خبری از تو نشدن. به این که تکونی نخوره چیزی ازون چیزی که هست.

  کودکی رو در وجودت هنوز احساس می کنم. تازگی رو هم همین طور. احساس کردن پاکی تو برای هر وجودی راحته. چه قدر تو بزرگی که حتی با کوچکی من به من نمی گی که چقدر کوچکم. چقدر بزرگی که نمی گی که منو اونقدر دوست نداری ولی نمی ذاری شکسته شه اون چیزی که در وجودم شکل گرفته و این گل رو پر پر نمی کنی. انسانی - و این یکی از بی نهایت دلایلی است که دوستت دارم.

«تو»، تنها دو حرف
«تو»، یک ضمیر معمولی
ـ که فقط با دو حرف ساده‌ی خود
سرشاری این جهان را از آن من می‌کنی.
«تو»، تنها دو حرف
و من، چو خاک بهاری
به گرمای زندگی‌آفرین تو انس می‌گیرم.
«تو»، تنها دو حرف
ـ که با تکرارت اینک من
طعم خوشبختی را در دهان خود احساس می‌کنم.
جدایی را دهان می‌دوزم تا کلامی نگوید
و اطاعتِ فرمانِ رنج را پا سست می‌کنم.
«تو»، تنها دو حرف
و من، نازنین!
از خودِ خویشتن رها
به خیل نوابغی که خواهند آمد
و قهرمانانی که غبار گشته‌اند
می‌پیوندم.
«تو» تنها دو حرف
و وقتی که ناگهان
رها می‌کنی مرا و دور می‌شوی،
چون خانه‌ی متروکی تَرَک بر می‌دارم؛
دیوارهایم آوار می‌شود و بی‌صاحب؛
و اندوه، چون موریانه‌ها،
در تیر‌ها و ستون‌ها و بامم آشیان می‌سازد.
«تو»، تنها دو حرف
«تو» یک ضمیر معمولی!

- بارویر سواگ
- [احتمالاً] ترجمه‌ی سارمن سلیمانی

پ.ن: بازهم مثل قبلی: نه من کاره ای بودم + نه مخاطب خاصی دارد!

Frustration

    بهترین ترجمه ای که می تونم برای این لغت ارائه بدم- حال به خوردن- هستش. فکر می کنم برای جور شدن بحث قبلی باید این رو هم مطرح می کردم. خیلی مهمه که آدم از چیزهای مسخره حالش به هم نخوره و راحت به خودش اجازه ی بدرفتاری با دیگران رو نده. البته به من باشه که حتی دوست دارم رفتار معمولی هم با کسی نداشته باشم: چه برسه به رفتار خشک یا رفتار خشن و جدی و چیزی که بتونی کسی رو از من ناراحت کنه یا حتی احساس خوبش رو از بین ببره.

  موضوع همین جوری بعدی (خسته شدم از پی نوشت کردن های بعضی حقایق) اینه که همین الان به یک نفر گفتم که دیشب خوابش رو دیدم و براش توضیح دادم که این یعنی چقدر بهش فکر می کنم که حتی به ناخودآگاهم هم نفوذ کرده. به عبارتی تابلوتر‌: دوستش دارم حالا به هر عنوان که خودم می دونم چی حسابش کنم.

  نه این جا جمله ی پایانی خاصی وجود نداره. که این درس را پایان نباشد چه ذکری در غمم باران بباشد؟