تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

اصلاخیه

   خیام چون دیگران نیست... تعفن از او نمی آید، برداشت های ما هستند که سراسر تعفن اند.

Excuse

روشن دلان:

 

  بترسید از زمانی که خدا را عذر اشتباه خود می کنید.

بالاخره آیا اسلام با دموکراسی سازگار است؟*

حرف من این است که در وهله نخست، این یک سوال غلط است. چرا این‌طور است؟ از این‌جا شروع کنیم که بحث «اسلام در برابر دموکراسی» تقریباً فقط بر یک طرف این معادله، یعنی اسلام متمرکز شده است؛ انگار که طرف دیگر معادله یعنی دموکراسی، فارغ از هرجور پیچیدگی است.

اصلاً این واژه یعنی چه؟ آیا «دموکراسی» با آن‌چه رابرت دال «پُلیارشی (Polyarchy)» می‌نامد (یک حکومت اجماعی که با نمایندگی‌ کردن منافع اجتماعی متفاوت در یک چارچوب پلورالیستی، با نخبگان رقابت می‌کند)، یکی است؟ اگر این‌طور است، پس جای بقیه حوزه‌های حیات عمومی (اقتصاد، جامعه و فرهنگ) کجاست؟ فردگرایی (individualism) را چه به حساب بیاوریم؛ یک پیش‌نیاز برای دموکراسی یا یک عامل ضد آن؟ آیا سرمایه‌داری با قدرت شرکت‌های بزرگ و کنترل رسانه‌ها که گرایش مردم را شکل می‌دهند، غیردموکراتیک نیست؟

این سوال‌ها به اندازه تاریخ خود دموکراسی عُمر دارند. این سوال‌ها با دسته‌ای از جنبش‌ها و منتقدانی برانگیخته شد که بنا داشتند دموکراسی را دموکراتیک کنند. مارکسیسم، تضاد لیبرالیسم اقتصادی و آرمان‌های دموکراتیک را برجسته کرده و سوسیال ‌دموکراسی و «اشتراک‌گرایی» (associationalism) هم بر برابری شهروندان تاکید کرده‌اند.

همچنین مدت‌هاست فمینیست‌ها نظریه دموکراتیک را مورد نقد قرار داده‌اند، زیرا که فمینیسم در مقابل نابرابری ساختاری، مردسالاری و تفکیک بین حوزه عمومی (حوزه‌ای که در آن قرار است همه با هم برابر باشند) و حوزه خصوصی - مثلاً عرصه خانواده و روابط بین‌ فردی - ناتوان است.

مهم‌تر این‌که، سوال این نیست که آیا اسلام با دموکراسی یا به‌طور کلی‌تر با مدرنیته (هرجور که فهمیده شوند) سازگار است یا نه. بلکه سوال این است که در چه شرایطی مسلمانان می‌توانند آن‌ها را با هم سازگار کنند. چون هیچ‌چیز در اسلام (و یا ادیان دیگر) نیست که آن‌ها را ذاتاً دموکراتیک یا غیردموکراتیک بکند. ما کنش‌گران اجتماعی هستیم که تعیین می‌کنیم دین‌مان مداراگر و دربرگیرنده (inclusive) باشد یا اقتدارگرا.

چون از دیدگاه جامعه‌شناختی، دین چیزی نیست جز پیکره‌ای از باورها و معانی که همواره دعوی‌ ارجاع به مفاهیمی معتبر و به حقیقتی والاتر دارد؛ فارغ از این‌که آیا باورها و تجربه‌های دینی ربطی به واقعیتی ماوراءطبیعی دارد یا نه. پس همان‌طور که جیمز بکفورد در کتابش «نظریه اجتماعی و دین» (کمبریج، 2003) گفته است، «دین با معانی، نماد‌ها، احساسات، شعائر و سازمان‌های بشری ارائه می‌شود». به یک معنا، احکام دینی چیزی نیستند جز درک ما از آن‌ها. آن‌ها، چیزهایی هستند که ما خواسته‌ایم آن‌طور باشند.

حول‌ و حوش پنجاه سال ‌پیش، خیلی از علمای اجتماعی باور داشتند که مسیحیت و دموکراسی، با هم جور در نمی‌آیند. علاوه بر این، متفکران تاثیرگذار نتیجه می‌گرفتند که کاتولیسیسم و دموکراسی، به‌ سختی با هم سازگار می‌شوند. ولی امروز ریشه‌دارترین دموکراسی‌ها در قلب مسیحیت هستند، جایی که باید اضافه کنم، حتا فاشیسم هم همان‌جا در بطن کشورهای مسیحی شکل گرفت و با کلیسا هم‌دست شد. در حقیقت، گفتمان‌های اقتدارگرا و انحصاری (exclusive) که با مسیحیت هم‌پیوند بودند، چندان نامعمول بودند.

* این نوشته، نسخه‌ای بازبینی‌شده از سخنرانی افتتاحیه پورفسور آصف بیات در دانشگاه لایدن است که در آوریل ۲۰۰۵ ارائه شد. آن‌چه بیات در این نوشته مطرح می‌کند، مغز فصل اول کتاب او «دموکراتیک‌ کردن اسلام: جنبش‌های اجتماعی و گردش پسا ‌‌اسلام‌گرایانه» است که در آن، گزاره‌های این نوشته را به‌طور جزئی توضیح و شرح داده است. این کتاب در سال ۲۰۰۷ توسط انتشارات دانشگاه استانفورد منتشر شد.

پ.ن:
از هم اکنون تصمیم گرفته ام درباره ی سوال های بی معنی بنویسم، سوال هایی که در بطن خود اشکال دارند. اولین سوال بی معنی برای من این است: "آیا خدایی وجود دارد؟"

راهرو - ۲

پیش نوشت: یادداشت رو چرک نویس کرده بودم تا سر فرصت که قبلی هام بازخورد گرفتند منتشر کنم، حالا که خبری نیست از خواننده اصلا همین الان منتشر می کنم! :)

بله، یک را با صفر تعریف می کنیم. یک واحد است. واحد یعنی بودن. بودن را با تخیل ماهیت نبودن تعریف می کنیم. بله، با صفر تعریف می کنیم.


حال تناظر من این است: زمانی که همه را ابله فرض می کنیم(روندی که مثلا می گفتم آن لبخند زننده آغاز کرده) و همه را صفر فرض می کنیم، واحد را هم گم می کنیم. آن وقت همه چیز برای مان "هیچ" می شود و در انتها می شویم "هیچ انگار" که نام اصلاح شده اش شده "پوچ گرا". بله می اندیشم که این از صراط های مغضوبان است!


پ.ن: صراط لغتی عربی است که جمع بسته نمی شود، به معنی کوتاه ترین راه. اعراب همیشه می دانستند که همیشه تنها یک کوتاه ترین راه وجود دارد(حتی نیازی به هندسه و دانستن قضیه ی حمار برای آن نداشتند). پس از لحاظ منطق ظاهری زبانی، و در عین حال دستور زبان نمی شود لغت صراط را جمع بست. آن گاه سروش مقاله ای نوشت با عنوان "صراط های مستقیم". سپس آن چه شد این بود که عده ای خیال کردند او عربی نمی داند و رفتند در سر کلاس های فلسفه در قم او را به تمسخر گرفتند، آن گاه آنان نداستند که صراط را در پلورالیسم می توان صراط ها دید، و آن گاه راه رسیدن به حقیقت نه یکی و نه چند تا، نه حتی به تعداد آدم ها (مثل ایده ی منعکس شده در "مارمولک") بلکه بی نهایت تاست. بله، بی نهایت و یک در بعدی یکی هستند، این است که خدا شکلش بی نهایت است و وجودش یکی، بله صراط وجودش یکی است و نمودش بی نهایت(چطور می شه این جمله رو با مثلا عدم قطعیت گفت؟ یکی به من یاد بده به درد می خوره واسه بعدا). اوه دور شدم از متن، پ.ن شد خودش یک پست...

Coencidence

  همزمانی ها رو دوست دارم، این قدر که سر پا تو کتابخونه زمانی که ۱۵ دقیقه وقت دارم سوالات درسی رو دانلود کنم، بیام اول راجع به این بنویسم و بعد برم سر کارم!

  معلمی داشتم که از باران ایده ها می گفت. از این که در لحظه ایده ها می بارند. کار مهم ما درک لحظه است(مثال جالبی از لحظه می زد: چشم بر هم بزنید. لحظه این زمان است؟ همه گفتند کمتر. یکی که کمی فیزیک خوانده بود گفت: به حد صفر کوچک). اگر لحظه را درک کنیم تمام است، برای یک عمر. در هر لحظه بی نهایت ایده روان است، تنها باید یکی را بگیریم و عمری رویش کار کنیم، آن وقت شاید تئوریسن شویم شاید دانشمند شاید فیلسوف شاید... بالاخره یک چیزی می شویم! کاری ندارم که ایده اش را از روانشناسی خواندش گرفته بود یا تجربه، جالب بود.

  استاد دیگری داشتم، وقتی برایش از تجربه های مشابه در سقوط قله ای در وابستگی احساسی در یک لحظه(در اوج گریه، جدایی، فاصله و سوختن) و تمام شدن همه چیز می گفتم، و گفتم که دوستی نزدیک دارم که او هم این را تجربه کرده در همان سال ها، این را مرتبط به وحدت و وابستگی و چسبیدن ارواح در عالم ملکوت ربط می داد و در نهایت به وحدت کلی انسان ها: روزی متوجه می شویم همه یک چیزیم و یک ذات و تنها صورت های مختلف گرفتیم. این را شبیه ایده ی انالحق اون بابایی که اعدامش کردن و شبیه ایده ی وحدت وجودی ها می دانم. قیل و قال را که بگذاریم کنار، گاه می فهمیم چطور ایده ها با هم یکسانند، اگر کل نگر باشیم و نقاد در جز.

  همزمانی ها را دوست دارم، چه باربط به هم باشند و چه بی ربط به من ایده می دهند. خواب ها را هم با همزمانی به نوعی مرتبط می دانم: وقتی آینده ای را در گذشته خواب می بینیم، انگار در همان لحظه رخ داده بوده برای مان، با دیدنش انگار برای ما تکرار شده است، آن گاه شاید متوجه شویم بعضی چیزها می توانند از زمان و مکان جدا باشند، برای بعضی اتفاق ها زمانی تعریف نمی شود. زمان را مجبور به تصورش شده ایم تا توالی و علیت را بفهمیم، اگر همزمانی ها را بفهمیم آن ور ترش را می فهمیم و از محدود بودن در زمان در می آییم. بی خود نیست که می گویند فلانی یه چند صد سالی زود به دنیا اومده بود، واسه زمان خودش کمی زود بود... بد نیست از آن ها باشیم، چطوره؟

خشم

  نفرت... خشم... احساسات جالبی هستند. حال آدم گاهی بد می شه. اونوقته که دوست داره خودش رو به یه روشی خالی کنه. بعضی ها هم سعی می کنند در درون خود بر این حال غلبه بکنن. بعضی ها سیگار می کشن، بعضی ها این قدر موزیک رو تو گوششون بلند می کنند تا هیچ چیزی نفهمند. کسی دستش برسه شاید مست کنه با الکل... شاید یکی بره تو کار مواد. هر کی از نوع خودش. یکی می ره حرم این قدر گریه می کنه تا دلش باز بشه. یکی مشت می زنه تو دیوار، یکی به خدا فحش می ده و یکی یکی دیگرو گیر میاره تا فشار رو روش خالی کنه. راستی امشب باید روش های دفاعی فروید رو برای امتحان فردا بخونم.

  حالا جدا از همه ی این ها، تو یکی کدوم ازین هایی؟ر

  ۲۴ ساعت می خوام هیچی نخورم، اعتصاب غذای شخصی یک روش اعتراض درونی خودم به خودم هستش...

پلورالیسم

Epistemology

Pluralism in epistemology is the position that there is not one consistent set of truths about the world, but rather many. Often this is associated with pragmatism, cultural relativism, and conceptual relativism. In the case of conceptual relativism, the argument claims that since there is no right way to carve up the world into concepts (e.g. what counts as an element), there will be several mutually exclusive complete and true descriptions of the world. In the case of cultural relativism, the argument claims that since truth is relative to culture, there will be several mutually exclusive complete and true descriptions of the world. In the case of pragmatism, the argument claims that since truth is connected to successful action, and success is connected to the goals set by our interests, the correct set of truths will be relative to our interests. Hilary Putnam (a harsh critic of cultural relativism) is fond of the example, "how many objects are there in the world?" Putnam argues that what counts as an object cannot be determined objectively but rather only relative to someone's interests, therefore the true number of objects in the world will change relative to whose interests we have in sight. (source: wikipedia) s

 پ.ن: تعریف بالا که از ویکیپدیا استخراج شده را دوست دارم، تعریف نسبتا کاملی از پلورالیسم در بعد فلسفی آن است. راستش چون به عنوان دینم در جایی ذکر کردم، مجبور شدم برای یکی از دوستانم معنی دقیقش رو توضیح بدم. از آن جایی که اینو براش زدم، گفتم این جا هم به عنوان حداقل یادگاری ذکر کنم. پرچم قشنگیه، هر چند بدونی فقط یه پرچم برات.