تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

مخلوط

قبری که بهش می خندی... شاید که آینده.
برات عجیبه، وقتی از خودت، گذشته و جامعه ات فرار کردی، هنوز به عناصر آن وابستگی عجیبی داری، این قدر که حتی وقتی سر راهت سبز می شوند دیگر تعجب نمی کنی... انگار اصلا همین را انتظار داشتی: وقتی ایرانی باشی، گاهی باید از چیزهایی مشخص در ایران هم ارث ببری. حال چه آن ها مزیت حساب کنی و چه عیب، چه زبانت را افتخار بدانی چه خرده فرهنگ هایت را لعنت کنی در دل، فرقی ندارد، اکنون جزئی از واقعیت(و شاید حتی حقیقت) هستند.
گاه می خواهم چیزهای تلخ را بشنوم و ببینم، انگار فراتر از تلخی یا شیرینی آن ها واقعی بودنشان مهم تر قرار گرفته. حال چه این تلخیات از ذهن و درونم و اشتباهات خودم باشند، چه آن ها را اشتباهات و بدیاری زمانه ها و شرایط محیطی عیب گونه بخوانم. اشتباهات را گاه باید بازخوانی کرد: می بینم صورتمو تو آینه... گر چه از گذشته بجوشند: نخواد از گذشته ها حرف بزنه. نه، تصفیه حساب با خود و با گذشته را می توان عقب انداخت، ولی روزی باید انجام داد. قیامت تنها سمبلی از آن روز است: قیامت هر کدام از ما روزی یگانه است برای خودمان، در عین اتحادمان. حال پس "به حساب خود برسید قبل از این که حسابرسی تان کنیم" دیگر چه سمبلی می شود در این منطق و محیط؟ شاید مارا می خواند، که خود خود را بخوانیم، با آن که او ما را نخواند. گاه باید خود خود را بخوانیم، گاه خود باید برگردیم، همیشه راه روشن است، ولی تصمیم را اغلب ما باید بگیریم.
پ.ن: روشن خواندن راه هم عجب جرئتی می خواهد!
پ.ن2: زیادی با سمبل های اصطلاحات عرفانی گیر کرد اواخر نوشته ام... این را دوست ندارم. حتی دوست دارم مستقیم از "او" یاد نکنم، به کلیت صدمه می زند.
پ.ن3: مدتی بود چنین طولانی ننوشته بودم، به ذات "خدنگ" هم ضربه زدم.

شبه فلسفیدن در اتوبوس(محل قبلی(هنوز هر از گاهی) نظربازی بنده)

اتوبوس خالی است، در مه به مقصدی نامعلوم می روی. این جاست که برای راننده می خوانی:

What the hell u wanna do with this empty bus?
Where do u wanna go with this empty life?
ّS
آخه داداش من، مشکل این جاست که کسی رو سوار نکردی، نمی دونی به چه قبرستونی هم می ری که... ها عمو با توام... نه انگار بدجوری خوابی... رانندگی در حین مستی؟ نه بابا این کارا به ما نیومده...
تلاشی شاید مسخره باشه برای انگلیسی شعر گفتن به فرم ابتدایی فارسی... ولی جدا از فرم سوال سرجاشه: کجا می خوای بری با این زندگی تهی؟

پ.ن: یه آرایه ادبی باید اسم گذاری بشه برای فرمی که از قصد جای نیم جمله ها رو عوض کنی و معنی خاصی که می خوای رو بده مثلا... در واقع خیلی اوقات کار ما اینه، با کلمات بازی می کنیم، ولی نه برای تولید مفهوم جدیدی (که پیچیده ای بی اساس و تنها سردردی از جای نشانه ی تشویشی که قبلا مثلا بوده باشه) و ساخت مساله ی بی اساس که ریشه ی خودش رو گم کنه، بلکه برای پیدا کردن ریشه ها و مشترکات در تفکرات قبلی. اصلا اگر اشتراک ها نبودن، کلمات معنی ای نداشتن: کلمات قراره اشتراک ها رو به یاد بیارن... پس بهتره تلاش نکنیم کلمات رو با اجتماع ها تعریف کنیم، اجتماع هایی که ریشه ای توشون نیست تنها تبدیل به یک مجموعه ی بی ثبات می شن: مصدق و خمینی رو کسی فراموش نکرده هنوز (صد البته: اندر مثل مناقشه نیست، وگرنه مناقشه ی خود این داستانی است به عرض و عظمت تاریخ و جامعه شناسی و ازین چیزایی که فعلا ترجیح می دم سرم با عنوان هاشون یا مثلا پردازششون گرم نباشه... این جوری قبل این که کرمک بشیم، از کوچک شدن خودمون می تونیم جلوگیری کنیم :)
پ.ن2: پ.ن خودش شد نوشته، انگار متن بالاییش حاشیه بود... حالا بهتره این یکی رو حفظ احترام کنم به تعریف های نوشتاری و یه مرکزیت دیگه بهش ندم... تا بی نهایت این روند رو می شه رفت، این قدر که خوابت بگیره حتی شاید...

بی صفت

  بعضی ها رازی تو کارشون نیست، ولی دوست دارند طوری صحبت کنند که انگار همش رازند...

  ولی می دونی، اول آخرش اصلا رازی تو کار نیست، ما عادت کردیم خودمون رو از بعضی چیزا دور کنیم، اونوقت وقتی یه جوری دوباره نزدیک می شیم، فکر می کنیم هزار راز و معما تو کار بوده، در حالی که تمام این مدت خبری نبوده:

   سال ها...

  گاهی این قدر حزن به دلم می زنه که دلم برای غم تنگ می شه، دلم برای همه چی تنگ می شه حتی برای خودی که همین الان هستم، برای خودی که در آینده خواهم بوذ، گذشته که دیگه جای خود رو داره... انگار این قدر از خودم جدا می شم که تمام کارای خودم رو به دید شخص سوم می بینیم، اونوقت دیگه سال ها با اینی که هستم فاصله دارم:

  سال ها دل طلب ...

  هزارتا از راه های سال ها گونه رو می ریم و میایم ولی فنرمون بر می گرده سرجاش... شاید قراره زیادی خودمون رو جدی نگیریم... دلیلش رو یا می دونیم یا سفر بعدی می فهمیم، البته احتمالا از سفرهای قبلی هم اکنون فهمیده ایم...

  گرسنه بودی، ولی وقتی ۲۴ ساعت هیچی نخوردی دیگه گرسنگی هم از سرت پریده، این دفعه هوس کردی واسه ۲۴ ساعته دیگه هم چیزی نخوری، روزه ات بر تو مبارک باشد...

وقتی ریاضی، منتطق باشد.

  گل ها که همه آفتابگردانند، عشق هم اگر نبود درصد بیکاری به طور نگران کننده ای افزایش می یافت(یادی از یکی از شبه خدایان، قیصر امین پور، هر جا هست سفارش مارم ایشالا بکنه‌:) ) ولی جدا از همه اینا اگر ریاضی تنها منطق بود چه می شد؟

 طبقه بندی توانایی های ذهنی، کلاسی با نام -- مقدمه ای بر جامعه شناسی، مردم شناسی و روان شناسی -- : مهارت های بصری، مهارت های نوشتاری - ادبی، مهارت های بدنی، مهارت های... مهارت های ریاضی-منطقی: ببخشید استاد بنده با این عنوان مشکل دارم، جناب هاوارد گاردنر(روان شناس معاصر آمریکایی) هر غلطی کرده به خودش مربوطه ولی: ریاضی یعنی منطق؟ بابا اولا که هزارتا مثلا/شبه فیلسوف هستن که دارن فقط رو این کار می کنن که چجوری با ابزاری به نام منطق بهتر و منطقی تر فکر کنن که بویی از ریاضی تو عمرشون نبردن، ازون ور  هزارتا مساله ی ریاضی هستن که ایده خورشون ملثه و تنها برای ابراز به صورتی منطقی نیاز دارند، در واقع حل مساله منطق نیست استاد قطع می کند: خلاقیت... البته استاد خلاقیت و ظهور ایده در ذهن، استاد ما یه عمری تو کار ترکیبیات بودیم، آره شاید یه استقرا هم می زدیم تو مساله ها، ولی اصل کار ایده بود. بابا ما یه عمری حال می کردیم ذهن ریاضی داشته باشیم تا روابط انتزاعی رو درک کنیم، حالا شما داری می گی ریاضی منطقه؟

 

  پ.ن ۲: نمی دونم اگر عشق نبود واقعا چی می شد، به قول خیلی ها که اصلا منشا خلقت عشقه اصلا شاید، ولی اگر ریاضی منطق بود شاید از اول عمرم حاضر بودم سواد نوشتن یاد بگیرم ولی عددها رو یاد نگیرم و اصلا ندونم عدد یعنی چی... حالا نوبت توئه: عدد بده : این قمار عاشقانه را عدد بده، شور و حال عارفانه را عدد بده، ولی قبلش به خود مسکین من و مهمتر از همه: به منطق(اونم از نوع ارسطویی)!

ذهنی یا عینی؟

  سوالی قدیمی... اضافه کن به سوال هایی که جواب شان از جنس بی جوابی است... سوال هایی که جواب شان در ذات سوال بودنشان جا گرفته:

  با عقل می بینیم یا با قلب؟ با احساسات تصمیم می گیریم یا منطق؟ (حال احساس هر چه باشد... ساده سازی می کنیم و احساس را ذاتی واحد فرض می کنیم...).

  به مستی علاقه داریم یا هشیاری؟ به مکاشفه تخیل داریم یا جامعه شناسی؟ (ادعای بزرگ دیگری: جامعه شناسی را علم گونه تر(به معنی غربی آن) نسبت به فلسفه فرض کنیم...).

  اصلا خود فلسفه چیست؟‌ شعر گونه هایی از جنس ابراز و ادبیات یا تکه گزاره هایی که با چسبی قوی به نام منطق به هم چسبیده اند؟‌ طبقه بندی نمی خواهم توصیف ذات می طلبم - بله فلسفه ی قاره ای داریم و فلسفه ی انگلیسی... فلسفه ی اشراق داریم و فلسفه ی مشایی - تازه اگر صوفی در حال چرخش را فیلسوف ندانیم!

پ.ن: کمی با برچسب گزاری کار کنیم: این جا کسی هست که این ها را صوفیانه بخواند؟