تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

احتیاط؟

  تماشاچیان در تشخیص بین آن‌که از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرد، و آن‌که در اعماق جستجو می‌کند، دچار اشتباه می‌شوند.
ویلیام فردیش نیچه، انسانی زیادی انسانی، فصل دوم، بنداول، ۲۶۲

  اغلب در فیلم های هالیوودی دو شخصیت اصلی داریم: یک مرد و یک زن، البته اگر بیش از حد قهرمان پرورها را که تنها یک قهرمان آن هم اغلب مرد دارند را در نظر نگیریم.

  بین این مرد و زن قرار است رابطه ای شکل بگیرد، حال چه به عشقی ناوصال تمام شود و چه به  وصالی جسمی برای پر مخاطب کردن فیلم! موضوع بامزه این جاست که در ابتدا نشان داده می شود که این ها از هم خجالت می کشند و مثلا یک ضرب به هم چشمک نمی زنند (البته در نوع خاصی حتی این هم کنار گذاشته می شود!).

  البته Streotype نمی کنم. بعضی از فیلم های هالیوودی هم به فیلم های اروپایی شبیه تر می شوند و از خیلی قاعده ها مستثنی می شوند، مثلا پایانی تلخ یا تهی اما واقع بینانه دارند.

  پ.ن: در روزمرگی به خودسانسوری، هم اکنون عادت کرده ام. باشد که خود باشند، بی آن که بخوانیم شان.

  پ.ن۲: ساختار این نوشته رو کسی قرار نیست درک کنه. اینم از بابت احتیاط؟

What so ever, and so on and so on

دریای تردید

شب ها خواب گونه... چند شبی است که باز خواب می بینم. خواب آدم ها، خواب تردید ها. اغراق سوال هایم و بزرگ نمایی ها. این که این حس از این ریشه است یا ازان، این بعد باید نگاه کرد یا آن.
شاید دردسر چندگانه باوری همین باشد. اغلب بالای بالایی را نشانه می گیریم، نقشه ای با مهندس خود می ریزیم و شروع به قرار دادن پایه ها و ساختن ساختار می کنیم. می رویم بالا و بالا... در طول ساخت هر از چند چیزهای تازه تری یاد می گیریم، چه با تجربه خود، چه با حضور دیگری در ذهن. گاه ساختار اساسی می ریزد، ضربه ای پتک گونه به آن وارد می شود و وجودمان احساس می کنیم برای لحظه ای نابود شده.
در چند گانه باوری برای بیمه کردن کارمان، سعی می کنیم در هر واحد، از چند نوع پایه و آجر استفاده کنیم، اگر باران این نوع را شست، دیگری بماند، دیگری وزن و چگال بودنش به درد باد بخورد و دیگری برای آفتاب. چون به نقص هر تک نوع جنس مان اطمینان داریم، با چند جنسی شدن، می خواهیم ساختمانی با چند روح بسازیم، که در نبردها اگر یک روح کشته شد دیگری فرمانده بماند و بدون روح نمانیم.
اما مشکل چیست؟ مشکل در طبقه بندی است. ساختمان را نمی دانیم چه بدانیم، آجری از نوع 1؟ بتونی از نوع 2؟ یا بدنه فلزی از نوع 3؟ حال می گوییم به حرف مردم کاری نداریم و کار درجه یک خودمان را می کنیم تا اهمیت طبقه بندی را به دور بریزیم.
مشکل جدیدی ظهور می کند و باید آن را از طریق یک مساله ی فیزیکی-شیمیایی حل کنیم. ولی مشکلات بسیار شده حالا: در هر واحد مشخص، جنس مشخصی نداریم، چگالی مشخصی نداریم. می توانیم برای اعدادمان معدل بگیریم، ولی معدل همیشه به درد نمی خورد. حال برای داده های غیر عددی چه کنیم؟
جوابی نیست. تیم مهندسان دچار سرگیجه می شوند. مشکلات پیچیده و پیچیده می شوند خودشان برای خود ساختاری جدید و عجیب از جنس مشکل می سازند! سرطان در ساختمان زیاد می شود، همه چیز هر لحظه ممکن است از کنترل خارج شود و آن وقت نه فقط ریختن ساختمان، بلکه با مشکلی محیطی مواجه شویم، اصلا معلوم نیست ساختمان بریزد یا نریزد، قسمتی بریزد، چه شود. آلودگی هایی که با مواد متناقض شیمیایی ایجاد شده اند که در هیچ تحقیق علمی ای نمی شد حدس زد با هم واکنش می دهند...
این جا بعضی از اعضای تیم حتی به خود می گویند ای کاش مثل همان همسایه ی بغلی از اول کار را ساده شروع کرده بودیم... شاید به این ناکجا آباد نمی رسیدیم... بعضی هنوز ایمان دارند، بعضی... به چه چنگ بزنند و تفرق نجویند؟
تشطط و تلاطم دریایی ذهنی همه ی شان به اوج رسیده، شاید تنها نظم یا قدرتی ماورایی و یا دست کم غیرقابل پیش بینی بتواند نجات شان دهد. هزاران حدس، امید، آرزو، فرضیه، نظریه و غیره در کار است. هر این هزار چه می تواند باشد؟

همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

کسی راهش رو گم می کنه ازین ورا بگذره؟ ووو...

فرآیند نوشتار

  دوستی می گفت: نتایج باید در گپ ها پیدا شوند.

  با قلم نوشتن را دوست دارم:‌ شاید از تایپ کردن هم بهتر به نظر برسد. دستت راحت تر در دریای کلمات شنا می کند: قلم روانی دارد, مانند موج های دریا... که چنان تو را با خود می برند که می توانی خودت را میان موج هایی از جنس کلمات ببری,‌ موج معنا داری که زمانی که اسیر آن بازی می شوی,‌ بر خلاف تمام بازی هایی که با کلمات می شوند(چه کلمات سراغت بیایند چه تو سراغ شان بروی) این بازی آرامش بخش است, رهایی بخش است.

  شنا کردن هم می تواند با فریاد همراه باشد, ولی می تواند با خوابیدن روی آب هم باشد, مثل خوابی لذت بخش.

  بحث ها در نوشتن شکل می گیرند, اگر دست هایت را به خودشان بسپری تا بنویسند, ‌آرامش به تو اعطا می شود. آرامشی از جنس دیدن آن چه درونت است, آرامشی که همه چیز درست است, ‌آرامشی که روندها وجود دارند و سر جایشان هستند:‌همه چیز سر جایش است. لازم نیست به چیزی دست بزنی:‌ همه چیز سر جایش است. شاید این خواب کوتاه باشد وقتی به انتهای نوشتارت می رسی و حال دنبال کلیت و جهت و در عین حال از سویی انسجام می گردی. گرچه این رهایی کوتاه است ولی ارزش جنگیدن را دارد.

  پ.ن: گاهی باید یاد آوری کنیم به خود که چرا زنده ایم,‌ گاه با وجود آن که همه چیز بر ضد ماست باید با خودمان باشیم. گاه باید از هیچ چیز نترسیم: گاه چیزی برای ترس وجود ندارد. آن وقت است که قدرت حتی فراتر از قدرت جذب ترس را تجربه می کنیم:‌ قدرت شکل دادن آرامش در اطرافمان. هر چه کوتاه باشد: می ارزد.

بهتر از هیج

بهتر از هیچ... مگه هیچ هم وجود داره که مدام با آن مقایسه می کنیم؟
رقابت های احمقانه... پول، کالا، ماشین، دختر، خانه، قدرت... تا کی بشر اسیر این ها خواهد بود؟
به عمر من خواهد رسید که ببینم بشر وارسته شده ازین چیزها؟ به عمر بشر چطور؟
به عمر من می رسد که صلح کل را ببینم؟ رویای جهانی که به جای شعار روی حقوق حیوانات یا دین کمی به تفاهم رسیده باشد؟
تا کی غنی شدن با این چیزها؟ تا کی حماقت؟ تا کی خواب؟
فکر می کنی فقط در ایران در خوابیم، گاه خواهی دید خواب ها در بعضی جاها چه بس عمیق تر و فراگیر تر است... در این میان عمق را کجا می خواهم بجویم؟ در خودم یا محیط؟ فکر کنم گاه هیچ کدام. شاید گاه به ندایی فراتر از این ها نیاز دارم، گاه دریانوشی و به قطره اکتفا نمی کنی...
زمانی کتابخانه ی ملی ایران سمبل حماقت های با عنوان آکادمیک بشر بود برایم، حال جاهایی با عناوینی به مراتب پست تر... خودش بر من و دیگرانم رحم کند...

هویت-خواب سفید

بی تعارف هم که بگوییم، فیلم درباره ی هویت در سینمای ایران زیاد داریم، موضوع هویت نسل جوان باشه که دیگه شاهکار زیاد داریم، از پوران درخشنده بگیر برو تا ته...
ولی امشب فیلمی دیدم که نه تنها هویت نسل جوان، رو هویت های دیگری هم دست می ذاشت، رو همه ی هویت ها، و مفهوم هویت، از نوع کلی آن. خواب سفید، حمید جبلی: کی از سازنده ی کلاه قرمزی هویت می طلبد؟ البته هیچ کس ندید که او کودکی ما را چطور اشغال کرده است، و شاید هیچ چیز از محبوبیت این شخصیت برای مان نمی کاهد: کلاه قرمزی، سمبل خوش قلبی بچگی ماست... شاید اصلا سمبل بچگی ماست، کودکی ما و در نهایت و غایت انسان بودن ما در زمان کودکی... این ادعا شاید بزرگ باشد ولی: قهرمان ما حتی، قهرمانی از جنس خود ما، نه قهرمانی دور... قهرمانی که خواست و آمد تلویزیون :) و و و...
خواب سفید: چرا به کلاه قرمزی اشاره کردیم؟ البته بخواهیم نخواهیم وضوح ارتباط حمید جبلی و او را منکر نمی توان شد: معلوم نیست دیگر کلاه قرمزی(یا آن طور که می خوانیمش کلاقرمزی) حمید جبلی است یا حمید جبلی او؟ بدجوری به هم تنیده اند این دو تصور برای من...
خواب سفید در ظاهر کمدی ای از جنسی است که تنها به درد برداشت سطحی و خنده می خورد، مثل آن همه تئاترهای طنز که با دوستم می رفتم، یک ثانیه هم به چیزی نمی خنذیدیم(من و دوستم) در حالی که عده ای که تنها به دلیل گذراندن اوقاتی با همراه خود آمده بودند، سراسر حنده بودند... (چه پوچ دانستیم آنان را برادر، یادت هست؟). حتی گاه می شد که تردید داشتیم که نمایش برای آن غایت و تصور که ما حدس می زدیم بود یا برای خنده ی زودگذر تعدادی از آنان و همراهان شان؟
به هر حال، در خواب سفید نخندیدم، چیزی بیش از خنده یافتم، شاید خودم و خودمان را یافتم، هویت مان و بازی مان در نمایش خود را، غم را، شاید بیشتر حزن دیدم تا شادی، اکنون می اندیشم چه خوب یافتم خود را در آن جا، و چه خوب برای خود می توان گریه کرد... خودی که می دانیم درگیر چه بازی هایی هست که آغاز و پایان شان معلوم ولی در عین حال انگار جسمانی گرفتاریم... به گرفتاری هایمان رحم شود.
پی نوشت: انسجام را نگرد، گاهی کلیت را بخواه.