تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

No Place to Stay

Here has become yours, and now the ownership has incarnated itself again


And other places are also gone... so I have nowhere to stay anymore

بخشش از خود

زیاده بخشی از خودت می تواند به مرگ احساسی ات منجر شود. زیاد خودت را نبخش. 


زمانی می اندیشیدم بستگی به آنچه خود را بدان اهدا می کنی دارد. اکنون باز می گردم به آن فکر، یا شاید لا اقل مرددم. با همه ی احوال، تردید به مراتب بهتر از اشتباه است. 

تصویر ذهنی

راحت می توان ارتباطی ساخت بین تصوری ذهنی از یک مفهوم مجازی و تلقی ای ملکوتی از آن. 


جایی که ذهنیات ما آغشته به برچسب عرفانی - ملکوتی شوند... آن جا به دیوانگی نزدیک تریم. اما نه دیوانگی به معنی مثبت.


شنیده ام فلاسفه ی اشراق برای اشراق خود شرط عقل واجب می دانند. کشفیات خود را اول باید فلسفی تایید کنند. مسیر جالبی است. باید یکبار آن را طی کرد.

کاغذ

وقتی روی کاغذ می نویسی، انگار جان دادن کلمات را احساس می کنی.

خواننده

  اولش که عشق بازی می کنی حواست به انتهای داستان نیست


  Instances:


  در 20 دقیقه ی اول فیلم "The Reader" داشتم فحش می دادم به زمین و زمان که چرا قربانی هوس بازی ها زنی 30 ساله در 15 سالگی نشدم! بعدش فکر می کردم چی می شد جای بازیگر پسر فیلم بودم

 

  ولی ابتدا قطع شدن رابطه حالم رو بد کرد و یاد رفتارهای مشابه افتادم، بعدش وسط های فیلم داشتم بالا می آوردم بعد از این که فهمیدم شخصیت زن چطور در واقع پسر رو مورد مدل سازی (شبیه سازی؟) قرار می داده


حالم از هر چی زن آلمانی به هم خورد... زن هایی با ظاهر فرشته و باطنی سخت خطرناک


  پی نوشت: الان در ویکی دیدم این ها رو که جزئیات منو تایید می کنه


Both remain somewhat distant from each other emotionally despite their physical closeness. Hanna also is at times physically and verbally abusive to Michael.


Months later, Hanna suddenly leaves without a trace


The distance between the two of them had grown while Michael spent more time with his school friends, and so he feels guilty and believes it was something he did that caused her departure. The memory of Hanna taints all his other relationships with women.


During the trial, it comes out that she took the weak and sickly women and had them read to her before they were sent to the gas chambers.


She points out, for the first time in the story, how inappropriate their relationship was, and how it damaged him,


and draws parallels to Hanna's treatment of the poor and the weak at the camp (which ring true).


She takes a dominant position in their relationship.


"cultural pornography"


نتیجه ی عقلانی: خود را به دست زنانی که در رابطه dominant می خواهند باشند ندهید تا آسیب روانی نبینید! قضیه ربطی هم به آلمانی بودن لزوما نداره

Question - Realism - Resume

  نو سکوت زهر است برای تازه تشنه ها.

 

  تشنگی لایه لایه است و بعد بعد. سکوت بعدی دردناک دارد.

 

  می خواهم سپاسگذار باشم. سکوت می تواند بازی خطرناکی شود. ولی در همین زمان، سکوت می تواند به آفرینش منجر شود. شاید سکوت در آفرینش هستی نقش داشت... شاید هم حقیقت از جنس سکوت باشد.


  این درد آرامش وار است. در این مرگ حیاتی جا گرفته. این خواب بیداری دارد، در کنارش بیداری  به خواب نیاز دارد.


  صداقت سلاح است، بهتر است درست استفاده شود. گویا نخواستم، و اکنون قویا نمی خواهم چیزی برای از دست دادن فرض شود.


  تمام خطرات می خواهم محو شوند، می خواهم مرزی تغریف نشود، گرچه به انفجار تک تک مین های میدانی جنگی بیانجامد، من به این ها کاری نمی خواهم داشته باشم، چه دوست داشتنی است این اصل جدید و قدیمی...

  فارغ از این که نتیجه ی انتزاعی چه باشد، نتیجه ای پر معنی در واقعیت می خواهم.

درخت مرداب ناشناس

  کسی بود که می گفت نوشته هایت را نه دور بریز نه پاک کن. می گفت زندگی برگشت به عقب ندارد... اگر آمدی تا این جا را - راهی که آمدی را نمی توانی پاک کنی گرچه می توانی ادامه اش ندهی یا به راه دیگری بروی.


  امروز متوجه شدم مدت ها بود بی آن که خودم چنین چیزی بخواهم تبدیل به یک کامنت نویس مزخزف برای وبلاگی شده بودم. ماجرا از این جا آغاز شده بود که از مدت ها قبل تصمیم گرفته بودم همزاد پنداری خودم با خیلی پست ها را سرکوب و به جایش به نقد بنشینم. شاید از زمانی شروع شده بود که از ارتباطم با پست های آن وبلاگ به نوعی می ترسیدم.

 

  مدت ها از آن زمان گذشته - همه چیز به کلی عوض شده و ساختارمند ولی من امروز فهمیدم درختی با ریشه ی اشتباه رشد کرد که امروز برای میوه هایش متاسفم. می خواهم تک تک آن میوه ها را بکنم و دور بریزم - چال کنم تا خاک شوند و از خاکشان درختی نو به دنیا بیاید... ولی زمان می خواهد. درخت ها یک شبه به دنیا نمی آیند گرچه شاید به یکباره نابود شوند(با تبری تیز).

  امروز می اندیشم شاید علاقه هم بتواند چنین حکمی بگیرد: سال ها طول بکشد تا ساخته شود و انگار یکباره بریزد. نمی دانم ولی دوست دارم حتی در اوجی از ایمانم هم نسبی گرا باشم. 

  مهم نیست. درختی که امروز قطع شد - درختی بود که می توانست شاخه هایش در شاخه های درخت وجودم بپیچند و بیشتر مانع رشد شوند یا منفی باشند. گرچه از این که این همه مدت این درخت با یک عدم توجه رشد کرد و نفهمیدم در حیرتم - با این حال بیشتر شاکرم و قانع... شاید می فهمم چقدر می توانست بدتر باشد داستان یا پایانی تلخ با آن رقم بخورد.

  بسیار عجیب است این درخت که نمی دانم از کجا ریشه هایش می آیند و آب گرفته اند. بس غیر عادی به نظر می رسد در حالی که انگار همه چیز از یک سو تفاهم شروع شد.

  نمی دانم - شاید هم این آغازی بود برای این که بعضی بچگی های منفی ام را بشناسم. بعضی عدم دقت ها که می توانند همه چیز را بر باد دهند. یکی دو تا نیستند - هستند و هستند: کم و بیش. همه چیز اتفاق نیست: زندگی می تواند بس خطرناک شود. زندگی بس توجه می خواهد - بس احتیاط و بس نسبی نگری. ایمان بس کفر می خواهد و کفر بس ایمان... امروز نمی خواهم عمرم فدای این بشود تا تازه بفهمم ایمان و کفر از هم جدا نیستند.