تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

on 2013 - or 2012 in fact

سال قبل بسیار از عاقبت امور می ترسیدم... چه در زندگی شخصی - چه خانوادگی - چه درسی و چه چه چه 

 

باشد که امسال دیگر این قدر بزرگ شده باشم که بترسم - ولی نه خیلی زیاد. نه آنقدر که زحماتم در خطر بر باد رفتن بروند... هر چند که مزد تمامی شان را هم نگیرم. 

 

باشد که تلاش زیاد کنم... چه سلامتی - چه درسی و چه موفقیت کاری - سطح بالا.  

 

باشد که همه تلاش کنیم... باشد که همه انسان هایی برتر بشویم. باشد که رقابت کم کنیم و بیشتر و بیشتر در محتوا غرق شویم. 

 

باشد که بیشتر همدیگر را دوست بداریم... باشد که تفاوت های مان را تبدیل به قدرت بکنیم - نه ضعف. 

 

باشد که همگی صلح کل شویم.

دین احساسی

زیاد به احساس رفتن در طریق دین خطرناک است. همه ی ما بهتر است جایی در میانه ی احساس دینی داشتن یا نداشتن بمانیم.

تلفن و Heads Up

(از کتاب "بادبادک باز" نوشته ی عبدالخالد حسینی)

 

صدایم را شنید: "?Hello"


  تکرار سلام سوالی باعث شد تصور کند که زندگی ام عادی است و دیگر زنگ نزد... شاید هم صدای من مخاطب را از گفتن بقیه ی حرف ها منصرف کرد و این فرض را برایش مطرح کرد که او دنیای دیگری هم دارد.


  امروز لحظه ای اندیشیدم از وطنم تبعید شده. ولی بعد دیدم چه تبعیدی؟ آیا آن جایی که به آن تعلق داشتم هم به من تعلق داشت؟ قلب من انگار بی وطن است. کسی که وجودم را به او تقدیم کردم نخواستش و هدیه ام را ابتذالی چون دیگران یافت. امیدوارم ابتذالی که او پیدا کرد واقعی باشد، چون او ندید که برایش چه کردم و چه می کنم. او نه دید، و نه انگار دیگر می خواهد ببیند چه قدر دوستش دارم، مدت هاست برایش بی ارزش شده ام و "دوست دارم" هایم برایش ناراحت کننده بود، چون خود را وصل به مسئولیتی می دید که برای خودش ایجاد کرده بود.


  دست آخر به من گفت "این حرف ها را کنار بگذار". آخر حرف های من برای او کوچک بودند. آخر من چیزی نداشتم، خالی بودم، نه صداقتم برایش یکتا بود و نه علاقه ام. من هم یکی بودم از همگان، پس دیگر چیز قابل داری نبودم.


  حرف زیاد می زدم. این قدر که حوصله اش از چرت و پرت های من سر می رفت. این قدر که خسته می شد از همه چیز. دست آخر این قدر خسته شد که زمانی که خواستم کمتر اذیت بشود، در قبول پیشنهاد مرخصی من ذره ای تردید نکرد.


  من جایی نرفتم. من نه به مرخصی رفتم نه به شکار. من همین جا هستم. دوستش دارم، با من باشد یا نباشد، به جایی برسم یا نرسم. این ها به او مربوط است، نه به من. من به دوست داشتنش مربوطم، نه به ارتباط. شاید هم دست آخر زحمتم را کم کردم به خدا سپردمش، هر چه خدا بخواهد و او خوشحال باشد، من راضی ام.


  من با تنهایی هیچ مشکلی ندارم. هر چند سال هم که بخواهم تنها می مانم. آن یک تنه شاعر چه بی نظیر گفت:

 "من این جا ریشه در خاکم"

  من چون آن شاعر نیستم، من ریشه ندارم. من این جا به تصویرش در قلبم می خواهم راضی باشم، تا ابد، حتی اگر اجازه نداشته باشم نامش ببرم.


  پی نوشت: بادبادک باز رمانی است در مورد "باد بادک بازی" با قلب. این رمان توضیح می دهد که چطور می توان با علاقه ای دیوانه وار و عشقی سراسر یک طرفه، قلب را مانند یک بادبادک به هوا فرستاد و تمام مرزها را شکست.


به طور مثال در صفحه ی آخر کتاب می خوانیم:

  " و بادبادک پرواز کرد. دست حسن و محمد هم به نخ نرسید تا متوقفش کنند. بالا رفت و بالا رفت... آخر به بی نهایت رسید".

! Don't Screw me please

  I had a screwing conversation last night with someone. I know the guy as somehow intelectual, but not in a very simple way. Like he loves Death Metal and he understands it much better than most of people.

  First I mentioned I hate the taboos which are surrendering me. Like I'm looking  to break them somehow. I said how my identity seems to be in the middle. But I can't say that's so true, that's just a way it may seem true for me somehow because I like thinking in English rather than Persian(that was also one of reasons that I changed my writing language here, cause it's not only a writing language, it's my thinking language which is totally different).

  But he replied back more thoughtfully than I could have assumed. He mentioned that he has taboos about relationships as well and the fact that he's atheist doesn't mean that he has no morality about the opposite gender.

  I mentioned how I hate my stupid sensations after happening to watch a PDA outside anywhere. And that was nice that he could get what I meant. But anyways, both of us knew well that what I meant wasn't a solution, it was so obvious.

  I order to be free(a mind with no taboo or less taboos), experiencing some stuff won't necessarily mean that your taboos will totally go away, you need to be involved from your heart and existence with a culture, like as a Persian Poem says:

راه بدی تا نشدی این همه گفتار مرا

P.S

ای بی خبر بکوش تا صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی؟

شک و یقین، حبیب و طبیب...

هر که را در جان خدا بنهد محک

هر یقین را باز داند او ز شک

 (چه خوب به یادمان می اندازد یاران خدا از شک به دورند و چون ما در راه خود شک نمی کنند و در شک های ما یاری می دهند ما را...)

حس دنیا نردبان این جهان

حس دینی نردبان آسمان

 (آیا تا به حال به تفاوت حس های ملکوتی و روزمره ی خود نگاه عمیقی کرده ایم؟ چرا مولوی ملکوت را آسمان می خواند؟ این تعبیر جای عمری تحقیق دارد...)

صحت این حس بجویید از طبیب

صحت آن حس بجویید از حبیب

(عزیزم اگر خوابه، طبیبم رو می خوام... در داستان اول دفتر اول چه واضح تفاوت طبیب روحی(حبیب) و طبیب جسمی (دکتری که قرص و شربت می دهد) را نشان می دهد.  )

صحت این حس ز معموری تن

صحت آن حس ز تخریب بدن

(البته ایده اش در تخریب تن باید بررسی شود: منظور عدم توجه به خواسته های زیاده خواهانه، خودخواهانه و خودکامگی تن است یا توجه نکردن کلی به مسائل حیطه ی شرم و حیا؟ با دومی مخالفم... که می دانم منظور مولوی آن نیست...)

راه جان مر جسم را ویران کند

بعد از آن ویرانی آبادان کند

کرد ویران خانه بهر گنج زر

وز همان گنجش کند معمورت

 (انجام ندادن گناهان شهوانی و کنترل صحیح شهوت باعث ایجاد تخیل و قوه های درونی در انسان می شود...)

 پ.ن: ازین به بعد تصمیم گرفتم بعضی از قطعات مثنوی که بر کاغذ نمی زنم و بر دیوارم را این جا ذکر کنم... مثنوی خوانی آغاز کرده ام، آرزو کنید خوش به اتمام برسد...