تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

کشمکش خوبی

  گویند بازگشت کنندگان را دوست دارد...

  در تکه ای می گوید: انگار هنر انسان این است که توانایی گناه کردن و به زمین آمدن را دارد... نه تنها مثل فرشتگان که ثنای الهی می گویند.

  وای ازین تنهایی سطحی، وای ازین جدایی ظاهری، وای ازین دیدگانی که می خواهم کور باشند و وای ازین مردم که هم اکنون از دل کورند.... خدایا می دانی بر روزم چه می گذرد... این آزمایش به خیر کن و مرا در این طناب بازی های روزگار در وسط قرار مده.

  در کشمکش هستم، در این دریای پرتلاطم. در دنیای پر تصادم، در این دنیای خوب بد کن. خدایا خودت این سفر برای مان به خیر کن... حالا که اکنون دیگر اتگار تنهای تنها نیستم در این سفر.

  مرغ سحر ناله سر کن... زاه شرر بار... نه به جرات هیچ کس مانند شحریان نمی خواند این را. وز نفسی خاک این توده را : پر شرر کن. و در نهایت به پایان رسان این شام تاریک را...

  ... شرح هجران: به پایان رسان.

گذر در راهرو

  دارد از کنارم می گذرد. در نگاهش چیزی می خوانم...

  نگاهش با یک لبخند همراه است - لبخندی همراه با غرور. چند دختر کنارش هستند و می بینم در نگاهش چیست.

  در لبخندش می یابم که می بیند ابله هایی که همیشه تنها هستند. بله - آن پسر مرا ابله می بیند - ابلهی که عرضه ندارد با کسی باشد. هویت خودش را با وجود امثال منی و گذشته اش تعریف می کند: گذشته ای که مثلا بلد نبود کاری کند.

  کاری به این که من راجع به او و خودم چه فکری می کنم ندارم. موضوع چیز دیگریست:‌ در ذهن ما برای تعریف هویت مهم ها همیشه باید تعدادی نا مهم و ابله وجود داشته باشند.

  بله - بدون کوچک ها بزرگ ها تعریف نمی شوند و هویت شان ناقص است.

  اما حتی بی نهایت های بزرگ هم نیاز به بی نهایت های کوچک دارند تا تعریف شوند.

  یاد آن کتاب حسابان می افتم:‌ صفر را تعریف می کنیم. سپس یک را. بعد مجموعه اعداد طبیعی را. بعد مجموعه اعداد طبیعی منفی. سپس مجموعه ی اعداد صحیح را. بعد مجموعه اعداد گویا‌ سپس ناگویا. در آخر مجموعه ی اعداد حقیقی را درک می کنیم. این جا فکر می کنیم ریاضیات تمام شده اما بعد می فهمیم که دنیایی هست به نام مجموعه ی اعداد غیر حقیقی!

  تناظرها بی شمارند. چه به تناظر برگشت از حق به خلق بگوییم ( جزئیی از اسفار اربعه - سفرهای چهارگانه) چه به تناظر این که: اگر باطل را شناختی نه حق را شناختی و نه همه ی باطل را ولی اگر حق را که شناختی هم حق شناخته ای و هم کل باطل. بله اگر مجموعه اعداد حقیقی را بشناسی تمام اعداد غیر حقیقی را می شناسی ولی اگر از جایی غیر از مسیر شروع کنی یا از اعداد غیر حقیقی راهت معلوم نیست به کجا باشد -  تازه اگر شانس بیاوری و راه را برعکس طی نکنی!‌ (پوچ گرایان چه می فهمند؟ انگار مثل ریاضیدانی که در آخر عمر به این نتیجه می رسد که اعداد همه صفرند! پس مسیر را انگار بر عکس رفته اند‌!).

  وای به حال زمانی که راه را بر عکس برویم... و وای به حال زمانی که ابله ها از تعدادی و کسری برای مان شدند همه. بله آن گاه هیچیم و هیچ و هیچ... و دیگر هیچ!

سال نوی خفنی داشته باشید!

  مرا در این جهان یک آرزو بیش نیست و هر آرزو جز او نیست و هر زمزمه ام باشد که جز برای او نیست و هر نفسم باشد که جز ذکر او چیزی نباشد و باشد که چنان که از او هستم برای او باشم و با یاد او باشم و به انتظار او باشم. در این انتظار امروز می خوانم:

  برای ایران پاره ی تنم عزت و پایداری، برای جهان صلح و نوع دوستی، برای مردمان عشق و صمیمیت در این بهار آرزو دارم و از آن که جز او نیست، عشق الهی می خوانم، خداوندا ما مشتاق عشق تو ایم، در این تشنگی ما را رها مکن: آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا! این سال را برای ما نقطه ی عطفی دز زندگی هایمان قرار ده، این سال را شروع هدایت مان بگذار، که هدایت و گمراهی از توست، باش که امشب سحرم هوش باد، هر چه نه یاد تو فراموش باد... سالی نو بر همه ی جهانیان مبارک :) باشد که برای آنان سالی عرفانی باشد، مرا هزار امید است و هر هزار تویی... و هر هزار تویی.

  بله، قصه ی سالی به پایان می رسد و سالی نو آغاز می شود، طریق خوشدلی اینست که جز باران بر این دل نبارد تا پاکش سازد... آخ اگه بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه، بزنه از همه ی غم ها و شادی های این سال... بزنه از تمام امیدها و آرزوهای نو،‌ بزنه از تمام شکست ها و موفقیت ها، بزنه از تمام فراموشی ها و آشنایی ها، بزنه از اشک ها و لبخند ها، بزنه از زشتی ها و زیبایی ها، بزنه از عمق و ابتذال ها، از فرهاد ها و شیرین ها،‌ از دل رحمی ها و سنگدلی ها، از ادب و بی ادبی ها... وای که چقدر زیاد می توان نوشت برای این نوروز... یکی از پر معنی ترین سال های عمرم را طی کردم، این سال فکر می کنم بیشتر از خیلی سال های دیگه روی سرنوشت زندگیم تاثیر گذار بود، با اتمام یک داستان شروع شد، و اون داستان باعث شد زندگیم به جاهایی بره که هرگز توی خواب هم نمی دیدم...

  بی خیال همه ی این ها، تو، من، ما، همه، با نگاه او، سال خوبی داشته باشیم!

  ای آن که قلب ها را می فشاری و باز می کنی و می لرزانی و ثابت می سازی، در مقابل داستان ها و افسانه های مان قلب های مان را ثابت برای خود قرار ده...

  به نام او، به یاد او، باشد که برای او، شروع می کنم سال جدید را.

فعلا پراکنده

 ۱. این روزها این قدر برای نوشتن دارم که...

 ۲. بادبادک باز تاثیر عجیبی روم می ذاره. یاد قصه های زندگی خودم می افتم، قصه هایی که اول همشون غیر محتمل بودند، داستان هایی که اصلا بهشون فکر هم نمی کردم.

  زیبایی نویسندگی رو هم کمی توش داره. کاری به نژاد پرستی و قوم گرایی پشت داستان ندارم، که توش نه اسمی از تاجیک ها در شده و هزاره ها هیچ ثروتمندی توشون پیدا نمی شه (به طور کاملا تصادفی تمام آدم حسابی های کابل که دور و بر این پسر بودند پشتون بودند و تمام فقرا هزاره).

 ۳. دیشب یاری اندر کس نمی بینم حافظ رو توی طوفانی که می اومد به موسیقی ای با صدایی شبیه فرهاد تبدیل کردم. نتیجه برای خودم قشنگ بود. خواستم یکبار شعر کامل رو این جا بنویسم، شعری که از زمانی که برنامه ی تلویزیونی با نام "پرونده های مجهول" رو دیدم باهاش آشنا شدم، ته برنامه این شعر رو هر دفعه می خوند، تنها بیت آخر ذکر نمی شد:

  حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش

  از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟

 ۴. دنبال چیزای تازه می گردم. یه چیزی هم که توی ذهنم جریان داره اینه که قبل نوشتن و مثلا نویسنده شدن باید تجربه کنی، زیاد هم تجربه کنی، این قدر که برای بافتن هر تکه از داستانت واقعیت یا خیال کافی برای ارجاع داشته باشی. بالاخره کسی چه می دونه، شاید یه روز چیزایی از خودم نوشتم...

خاطره

  گاهی فکر می کنی آرزویی نداری. در واقع وقتی آرزوهات با چیزی که می تونی بهش برسی خیلی فاصله داره - احساس می کنی آرزوت اصلا وجود نداره.

   زمان هایی هست که داری وسط چرخ می زنی. بی هدف نفس می کشی - بی هدف رنج می کشی: بی هدف انرژی هدر می کنی. پوچ گرایی؟ خب حالت های روحی رو خوب می شه اسم گذاری کرد.

  ستاره در کار نیست خورشید در کار نیست ماه گم و گور شده... آسمون رنگش قشنگ نیست. بی آسمون که قرار نیست باشیم؟

  باشه اصلا اسمش رو می ذاریم حوصله سر رفتن. بریم یه هوایی بخوریم تا از یکنواختی در بیایم تا دچار خستگی روحی نشیم. بریم سراغ شادی های قدیمی بریم سراغ خاطره های جدید... شاید حرف یارو جالب باشه: زندگی تولد یه خاطرست: مواظب باش تولید خاطراتت متوقف نشه.

  پ.ن: بالاخره فرمی از این محتوا که چند ساله دنبالشم رو پیدا کردم:

  وقتی کاری را صرفاً به این منظور انجام دهید که به خود ثابت کنید توانایی انجام دادن آن را دارید (بچه داشتن، کوهنوردی، نوعی پیروزی جنسی، خودکشی) دچار احساس پوچی و بیهودگی می‌شوید. اجرای هر نوع برنامه‌ای هم چنین احساسی را به وجود می‌آورد.

  اینم منبع

خواب-۱

  به خاطر نوشتن متنی در تشنه یک ماه حبس خانگی از قاضی م. معروف گرفتم... یعنی کسی باور می کرد من به خاطر نوشتن در وبلاگم حبس بگیرم؟‌ وبلاگی که معروف نیست و...

  آن وقت شروع به دعوتم به حلقه ی سروش کردند تا بروم سخنرانی های سروش را بشنوم. نمی دانستم خانواده ام آن جلسات را می رفتند...

  در زندان که اتاقم باشد عجله ای برای جمع و جور کردن کتاب ها نیست: یکماه برای همه ی این ها وقت دارم. در تشنه که می نویسم چطور کسی باور می کند من به خاطر متنی در وبلاگم زندان بروم؟ چطوری به آن ها نشان بدهم واقعیت دارد؟

  خواب با حالی بود... یاد خواب دکتر شریعتی افتادم... خوابی که رفتم سر قبرش قاه قاه گریه کردم به یاد شور و حالش در سخنرانی هایش...

  سروش که بیاید ایران اول کار اعدامش می کنند به دلیل مصاحبه اش که در آن قرآن را شبیه شعر محمد خوانده... به ایده ی من که محمد را نوعی عارف که به جاهایی رسید که دیگر کسی نخواهد رسید نزدیک است. به این ایده که قرآن مفهومی فراتر از کلماتش دارد و درک آن با درک کلماتش که تنها ظهوری دسته پایین تر هستند یکی نیست...

  وقتی اول صبح در حمام نیم ساعت به خوابت فکر می کنی این قدر که از بیرون صدا می زنند چقدر دوش می گیری؟

  پ.ن: خواب ها و لایه هایشان زیاد حرف دارند: می شود سریال در سریال(به عربی مسلسل می خوانندش!).

مسابقه

  مسابقه چیزی هستش که از امتحان هم می تونه بدتر باشه- البته اگر به نتیجه ی اون مسابقه فکر کنی نیاز داری. المپیاد ها و کنکور رو هرگز نتونستم اون جوری که باید دوست داشته باشم. از همشون هم فرار کردم آخر و از دستشون راحت شدم.

  دیروز نسخه ای از یک مسابقه ی برنامه نویسی رو داشتم که چیزی حدود ۲ هفته داشتم براش آماده می شدم. با تمام شور و حالی که به من داد امروز از فکر کردم ازش خسته شدم...

  سرود ملی داره پخش می شه و من دارم نصف ایستاده تایپ می کنم. الان تو فکر ثبت نام یک دوره ی آن لاین هم افتادم این جوری می تونم یادگیری آن لاین یک درس رو امتحان کنم شاید در آینده این تجربه لازم بشه...