تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

بورکراسی پنهان-۱

  خط قرمز شما چیست؟ خط قرمز ما پول است! در کل استان ما دو تا شرکت بزرگ رسانه ای وجود دارند که تقریبا کل رادیوها، تلویزیون ها، روزنامه ها و مجلات را در سطح استان خریده اند و حق توزیع بقیه را نیز خریده اند، البته چند تا شرکت مستقل کوچک هم هستند که زیاد به حساب نمی آیند. آن ها تعیین می کنند که خبر اول اخبار شب چیست! مثلا یکشب می بینید که خبر اول اخبار دو تا کانال تلویزیونی این است که در زلزله ای ۵۰۰۰ نفر کشته شده اند و خبر دوم حضور سلن دیون(خواننده ی کانادایی) در مجلس عروسی دوستش است! آن وقت با خود فکر می کنید خبر حضور یک خواننده در یکجا به چه درد من می خورد؟  آن ها این ابتذال را برای مخاطبان رسانه می سازند.

 

  رسانه همین است! به شما به عنوان خبرنگار پول می دهند تا آبکی و راجع به چیزهای مبتذل بنویسید! اتحادیه کمی جلوی این ها می خواهد بایستد، آن گاه جلوی شرکت هایی که از یکی از ۲۲ فامیلی که کانادا را کنترل می کنند نمی توان ایستاد. خود من یکبار یک سرمایه گذار را به خاطر بعضی کارهایش دیکتاتور خواندم... آن وقت او مرا سو کرد و روزنامه برای من ۵ میلیون دلار وثیقه گذاشت، چرا؟ تنها به خاطر یک کلمه ی دیکتاتور! آن وقت من مجبور شدم یک معذرت خواهی بنویسم تا من را در روزنامه به کار حروف چینی نندازند که خودم مجبور بشوم استعفا بدهم بروم سراغ یک کار دیگر... روزنامه هم خیلی مهربان بود که من را به بخش ورزشی انداخت تا بعد از آن مایه ی دردسر نشوم!

 

  این جوری می شود که دولت جلوی این ها تبدیل به موجودی پاک می شود! و معتبرترین رسانه می شود رادیوی دولتی و یک روزنامه که اصلیتش از جامعه ی یهودیان است...

...

 

  این ها برگرفته از مصاحبه ای بود با یک روزنامه نگار که برای روزنامه ای فرانسوی زبان کار می کند. بعضی جزئیات را به دلایلی ندادم، منبع هم روزنامه ی پیوند چاپ خارج از کشور است. در ادامه ی این صحبت های زیادی دارم که البته شاید بی ربط به نظر برسند، این را فعلا داشته باشید تا بعد.

  پ.ن: آن وقت می مانی که چطور تمام نسل جوانی دارند عمرشان را صرف بررسی زندگی بازیگر و خواننده ها می کنند و در اتوبوس به جای صحبت با غریبه از آهنگ در گوششان لذت می برند و دیوانه می شوند... راجع به این هم حرف دارم، امیدوارانه باشد برای بعدش.

کدزنی

  این روزا به کد زنی افتادم:‌همش دوست دارم کامپیوتر جلوم باشه و کد بزنم و کد بزنم برای مسابقه...

  وقتی دستم به کامپیوتر نمی رسه هم شروع می کنم به نوشتن روی کاغذ! نوشتن آرامش بخشه و فشار درون رو خالی می کنه بدون توجه به این که چی می نویسی یا چطور می نویسی. هیجان جالبی هم توی کد زنی وجود داره... شاید برنامه نویس ها بتونن نویسنده های خوبی هم باشند...

اندر تولد گرفتن

  صبح وقتی یکی از دوستام که اصلا ازش انتظاری نداشتم اومد و ناگهانی بهم هدیه داد برام خیلی قشنگ بود. وقتی توی اینترنت قشنگترین پیام های عمرم رو انگار می بینم...

  وقتی ایمیل ها و پیام ها رو چک می کنم خیلی برام قشنگه. نه این که ببینم تولدم رو تبریک می گن: این که می بینم آدم ها می تونن چقدر زیبا باشند که نسبت بهشون احساس قشنگی داشته باشی.

  دو تا پیام هستند که همیشه کوتاهشون در وجود ممکنه بره: یکی برای تولد و دیگری برای مرگ. نه اعتراف می کنم که امسال رویکرد نه چندان مثبت خودم در مورد تولد گذاشتم کنار. وقتی با تولد دوستانم چیزهای بزرگی همزمان ازشون یاد گرفتم و وقتی در تولد خودم بهترین هدیه یعنی زیبایی انسان های دور و برم رو درک می کنم.

  البته مقدمه اش از پارسال بود... وقتی که برای اولین بار پیام خیلی قشنگی گرفتم برای تولدم: ساعت ۱۲ نصفه شب یک تماس تنها برای یک جمله و صد آرزو... یادش بخیر.

  ولی خب بالاخره نوبت الان هستش: گرچه دلم برای آدم های زیادی تنگ شده... حتی اون هایی شون که مرگ رو دوست دارند و می خوان زودتر برن ولی خب همشون رو دوست دارم.

  تبریکی که گوشه ی راهرو به دستم رسید رو هم نمی تونم فراموش کنم... بعضی تصادفات رو نمی شه در نظر نگرفت...

  آخرین هدیه ای که به دستم رسیده هم آشتی خواهرم بوده :) ملاحظه می فرمایید؟ دیگه چی شده که آشتی شده هدیه...

  در انتها به سنتی نا معمول تولد خودم رو به خودم تبریک می گم: سالیانی پیش کسی به دنیا آمد که می خواست خودش را پیدا کند و دنیایش را بلرزاند... هنوز هم این را می خواهد.

صداقت با خود

  هر تلاشی برای پیچیده نشان دادن حقیقت رو می شه عدم صداقت با خود خواند.

  چه بگوییم که تاریخ راست وجود ندارد... از کوچه ی رندان و بحر در کوزه هم شاید از نوعی تخیل در مورد زندگی ها استفاده می کند، به ویژه درباره ی کودکی شخصیت هایش.

  چه بگوییم که انسان شخصیت واحدی ندارد: در واقع به این اذعان کرده ایم که می توان دروغ گفت و با پیچوندن مساله انداخت گردن چند شخصیتی بودن؟

  چه بگوییم آینده ی واحد وجود ندارد و انتخاب یک آینده به عنوان "بهتر" در معنی "بهتر" بودنش تعریف نشده است.

  شاید دارم خودم را به عدم می فرستم... شاید دارم از دست می دهم.

 این عکس    و   این عکس

 چه برداشتی می توان داشت؟

اعتیاد

  عادت کردن یعنی چی؟ بری اونور رو چک کنی ببینی اثر جدیدی هست که هیجان زدت بکنه؟ ایمیلت رو چک کنی که ببینی سریع خبری شد یا نه؟ وبلاگ نویسی رو از دریچه دید خاصی ببینی؟

  قلبت رو نباید بذاری به دیگری که واردش بشه؟ نباید ریسک کنی؟ باید عاقل بمونی؟ نباید شراب رو بخوری؟ دلت داره می لرزه؟ نمی دونی ظرفیت یه تجربه ی جدید رو داری یا نه؟ نمی دونی وجودت تحمل دوباره ی عادت کردن رو داره یا نه؟ تحمل انتظار داشتن رو تحمل منتظر شدن تحمل ایستادن رو تحمل آرزو کردن و ندیدن نتیجه رو تحمل شکسته شدن رو تحمل دنیا از بعد دیگری دیدن رو تحمل خدا خدا کردن رو تحمل زیبا دیدن رو تحمل غمگین شدن رو تحمل منطقی بودن رو تحمل بچه بودن رو تحمل بزرگ بودن در آن واحد رو تحمل...

  نمی دونم... این بار چه نقشی رو می خوام ایفا کنم. نقش کسی که حوصله اش سر رفته. نقش کسی که از سکون خسته شده. نقش آدم ماجراجو رو. نقش آدم ساکت و آروم رو. نقش بی نقش رو. نقش کسی که مشق کامپیوترش رو مثل آدم می نویسه رو. نقش کسی که سر کلاس وقتی دزدکی بهش نگاه می شه می ره خودشو معرفی می کنه و تموم می کنه داستان رو. نقش کسی که می ذاره تعطیل می کنه همه چیزو می ره رو. نقش دیوانه شدن رو. نقش نقاب زدن رو. نقش دوست نداشتن رو. نقش عمق رو ضد عشق دونستن رو. نقش عشق رو اعتیاد خوندن رو...

  نه من مرد این ها نیستم. می خواهم هیچ کدام نباشم: می خواهم فرای همه ی این ها باشم. می خواهم در این قیل و قال ها نباشم. می خواهم باشم و نباشم. می خواهم یگانه باشم. کجایی روزگاری یگانگی من؟ کجای روزگاری ساده دلی من؟ کجایی روزگار خوشدلی من؟ کجای روزگار بی دردی من؟ کجایی روزگار خوش قلبی من؟ کجایی روزگار عاشقی من؟

  نه این بار مشکل نه دیگر حشرات الارض است و نه دیگر حماقت دیگران. دیگر نبرد نبرد با انسان نیست : نبرد با جامعه نیست : نبرد با طبیعت نیست‌: نبرد- نبرد با خود است ؟!؟!؟

  این بار صداقت بر می گزینم. از استعاره ها خسته شده ام.

 پ.ن: زیاد با خودم ور رفتم حذفش کنم ولی روش ممیزی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم. نمی شه همیشه فریاد رو در دل نگه داشت حتی اگر سالی یکبار ظهور کنه حتی اگر عمری یکبار. حتی تغییرش هم نمی دم.

  پ.ن اصلی: مخاطب نداره: فریاد ها همیشه برای مخاطب نیستند: گاهی فقط برای قائم شدن به ذات فریاد بودند. اصلا فرض کنید من هم نویسندش نیستم... چه می دونم هر چیز. به عصبانیت هم ربطش ندید که ربطی نداره.

دخترک عاشق

  آخ که می میرم و زنده می شم برای حرف اون دخترک افغان که زنگ آخر بعد این که مساله های فیزیک رو با هم حل کردیم به من گفت:

  - تو عاشقی نه؟

  - تو از کجا فهمیدی؟ عاشق کی؟

  - عاشق یکی

  - خب عاشق کی؟

  - عاشق خدا

  - عاشق خدا ؟!؟!

  - آره

  - چه جوری به این نتیجه رسیدی؟

  - خب رسیدم دیگه.

  - نکنه چون من ریش دارم به این فکر افتادی ؟!؟!؟ خدا !

  خوبه... پس از آواز خونی و ریش گذاشتن و خل بازی یک نفر تو دنیا وجود داره که این قدر دلش ساده و پاک باشه که منو عاشق خدا بدونه. دمش گرم- با این از سادگیش بدجوری بی راهه زده ولی خب فکر کنم خودش بدجوری عاشق پیشه باشه وقتی اول محرم تو محیط انگلیسی زبون می گه یا حسین به من.

  شاید سادگی هم جزئی از عاشق بودنه نه؟ اگه به این باشه که من خیلی سادم - چه راحت ساده دل بودم و هستم. هه نگاه کن بعضی ها فکر کردن من ریگ میگم توم جا می شه :) ببین چی شده که اونا هنوز این بچه رو نشناختن...

  باشه؛ اصلا اینم بذارید به حساب مظلوم نمایی من! ما ازان باده کشانیم که دریا زده ایم...

  جدا از همه این ها، خیلی چیزها بوده ام یا هستم... هرگز نمی خوام "کسی که با احساسات دیگران بازی می کنه" خونده بشم.

پراکنده

  پراکنده ها گاهی بدجوری به هم پیچیده اند.

  بعد از مدت ها دوباره ریش گذاشتم- البته نقش یک تکان احساسی که اخیرا خوردم را در آن تکذیب نمی کنم. نمادی از دیوانگی برایم همان مانده است.

  نگاه... وقتی نگاه یک نفر قصد شکار چشم هایت را دارد. گاه در برابرش نمی دانی چه کار کنی... به چشم هایش تسلیم کنی یا به دیوار خیره شوی؟ امیدوارانه خودش فراموش می کند... امتحان های دشوار می تواند به نتایجی دشوار برسند - گرچه با سطح هم حتی درگیر نباشی... زندگی ساده بد نیست: چه سال ها به طول بیانجامد تا عمیق درک کنیم: سادگی سطح نیست.

  تامل دوباره درباره ی مرگ(های) روحی که داشتم. روزگار سریع می تواند بچرخد - ولی ذهن آدم ها گاهی تندتر و گاهی کندتر می رود.

  سوال هایی ساده و سخت: به خانواده چه قدر اهمیت می دهی؟ از ۳ بعد: از بعد عضو کوچک آن از بعد عضو تشکیل دهنده اش و در نهایت از بعد کسی که می تواند مفهوم آن را در ذهن دیگری از سفال به گل تبدیل کند.

  سفرهایی دراز و کوتاه: چه قدر در خودت به آرامی سر می کنی؟ شاید گاه به پر کردن خیال برای یافتن معنی مجازی نیاز داریم - گاهی هم شاید خالی کردن ذهن نیاز داریم. البته فعلا به پیش رو می اندیشم: زندگی از نو.