تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

جوشکاری

  داری روی پله های طبقه دوم راه می روی. بویی حس می کنی... اول می گویی چقدر آشناست این بو... تمام خاطرات تابستان سال قبل، ساختن توربین آبی... آه خودشه! جوشکاری! بوی جوشکاری که روزی مواظب بودی که نورش چشاتو اذیت نکنه و بوش اذیتت نکنه. تو همون روزگاری که برات مهم نبود روی پیرهنت اثر جوشکاری باشه...

  داری توی خیابون راه می ری... نوری بنفش می بینی، عده ای دارن اونور جوشکاری می کنن. یادت میاد که زمانی از بوی جوشکاری چیزی رو به یاد اوروده بودی. به ذهنش می سپری تا به عنوان یه ایده در اولین فرصت مطلبش کنی بزنی تو وبلاگت...

 پ.ن: دومین یادآوری یک ماه قبل بود، اولین یادآوری دو سال قبل. یعنی فاصله ی ساختن توربین آبی تا نوشتن این مطلب روی هم می شه ۴ سال... زمانی زیادیه نه؟ شاید هم زمان کمیه... اصلا زمان چیه! این فاکتور رو می ندازیم دور و ازین به بعد فرا زمانی فکر می کنیم! نظرت چیه؟...(این پ.ن جدی نیست).

 پ.ن۲: توی خوابی یه جمله ای گفتم که برای خودم جالب در اومد: یکی بودن و همزاد پنداری نه به زمان محدود می شه و نه به مکان.

 پ.ن ۱ - ۴ : این ها تنها نظرات خودم هستند‌! (شاید بگی: نه بابا! بابا بی خیال... حالا بیا و از نظرات دیگران هم استفاده کن...).

ارتباط با غریبه ها

 دقت کردید که چرا ما در مطب دکتر یا توی آسانسور زمین رو نگاه می کنیم؟

 خب به نظر من دلیلش اینه که نمی خواهیم با غریبه ها ارتباط بر قرار کنیم. چون نگاه کردن نوعی برقراری ارتباط است. این موضوع که ارتباط با غریبه ها حتی المقدور کم باشد و حریم شخصی فرد بزرگ، توی جوامع غربی(این طور که دیدم و شنیدم) بیشتره. از حقوقدانی یکبار شنیدم که توی کانادا تو می تونی از یک فرد به خاطر تنه ای که در خیابان به تو زده شکایت کنی و در صورت اثبات این موضوع از طرف جریمه نقدی دریافت کنی.

 نظر شما چیه؟‌ بهتره حریم شخصی بزرگتر باشه یا کوچکتر؟ فرهنگ غربی را بیشتر می پسندید یا فرهنگ گرم شرقی؟ چرا؟

 پ.ن: بحث راجع به این سکانس های زندگی روزمره را که موضوعاتی اجتماعی هستند را دوست دارم و سعی می کنم ازین به بعد بیشتر به آن بپردازم.

 پس پ.ن: این وبلاگ موضوعات زیادی دارد و تنها محوریت وبلاگ بودنش هم نویسنده اش است،‌ پس به نظرتان گسترده و پراکنده بودن موضوعات عیبی ندارد که؟

آماده باش ای دوست...

 وقتی که کسی رو که به عنوان شریفترین انسان می شناختی یهویی بهت می گه که جون آدما براش ارزش نداره...

 وقتی که می خوای بنویسی ولی واژه‌ ها رو فراموش کردی...

 وقتی می خوای بگی ولی نمی دونی چطوری و از چی بگی...

 وقتی که دلت می خواد به بدترین شکل عمرت گریه کنی ولی گریت نمیاد...

 وقتی دلت می خواد فقط به خدا فش بدی و بهش بگی مردی بیا یه دفعه جای آدما زندگی کن...

 وقتی این قدر کم اورودی که دلت می خواد بمیری ولی حتی اونم نمی تونی...(یا شایدم جرئتشو نداری...)

 وقتی... وقتی تو این وقتا باشی چی کار می کنی؟

 پ.ن:

  همیشه وقت هایی هست که نمی دونی چه غلطی بکنی...

  همیشه وقت هایی هست که نمی دونی حقیقت و واقعیت چطور باید آرامش دهنده باشند...

  همیشه... پس شاید بد نباشه تو تخیلت خودت رو کمی برای این وقت ها آماده کنی!

دستاورد گشت خیابانی

  چند روز پیش تو خیابون داشتم بر می گشتم خونه. یه زن چادری که فکر نکنم بیشتر از ۳۵ سالش باشه اومد طرفم و با لبخندی عجیب و غریب به من گفت که پسر مریضی تو خونه داره و اگر می تونم کمکش کنم.

  راستش من عادت ندارم به کسانی که توی خیابون ادعا می کنن فقیر هستند (گداها) کمک کنم، امّا گاهی اوقات بدون دلیل خاصی این کارو می کنم. این دفعه هم یه پونصدی از جیبم در اورودم دادم بهش. اونم خیلی ساده تشکر کرد و رفت.

  بعد از این که رفت شم جامعه شناسانه ام(که البته خودم می دانم که درون مایه و محتوای زیادی ندارد و بیشتر جو گیری هستش !) گل کرد و راه افتادم دنبالش تا عکس العمل مردم رو ببینم.

  نتیجه جالب بود: تو حدود سی نفری که ازشون درخواست کمک کرد تنها یک نفر پول داد(به غیر از خودم).

  نکته ی جالب دیگه این بود که خیلی نمی تونستی از قیافه ها پیش بینی کنی که پول میدن یا نه. امّا به طور کلی قیافه های فاشیونی(فَشنی) و به روزتر(سوسول گونه تر) و افراد به اصطلاح با کلاس تر کم تر توجه می کردند و حتی به صورت او هم نگاه نمی کردن و یه نه هم به اون نمی گفتن. این رفتار منو یاد مردم کانادا توی شهرهای بزرگ میندازه.

  خوب انگار هیچ چیزی نمی تونه جلوی روند گذار از سنتی به مدرن رو بگیره و این وسط (این وسط همون جوامع جهان سوم و در حال گذارند) و همچنین در مقصد خیلی چیزها نابود میشن.