That's the stereotype for men: the don't express their feelings, either they are not capable to do it or they fear from doing it. Now I can see the other side of this. It maybe a unique experience, although I know it's not. I have had more complicated experiences, now it 's time to live more simple and more effective(probably).
P.s: Maybe it's not a bad idea to try this method sometimes; I can try the English part of my mind for issues I call those "deep" ... C
پ.ن: گاه شاید بهتر است بعضی چیزها را راز نگه داشت، باشد که افراد خودشان بدانند بدون گفتنش.
عجیبه... چه زود دلم برای بعضی ها تنگ می شه... چند ساعت بعد از این که آخرین اثر رو ازشون می بینم احساس می کنم جاشون خالیه... شاید بیش از حد به حضورشون عادت کردم.
چشم فرداها به راهه، راه سختی مانده در پیش...
هر چه خوبست باشد که بر ما باشد.
پ.ن: بعد از این که ساختار ساختگی پست به اسم کامنت رو تجربه کردم، حالا فرمت جعلی کامنت در قالب پست را می آغازم :)
دوستی می گفت: نتایج باید در گپ ها پیدا شوند.
با قلم نوشتن را دوست دارم: شاید از تایپ کردن هم بهتر به نظر برسد. دستت راحت تر در دریای کلمات شنا می کند: قلم روانی دارد, مانند موج های دریا... که چنان تو را با خود می برند که می توانی خودت را میان موج هایی از جنس کلمات ببری, موج معنا داری که زمانی که اسیر آن بازی می شوی, بر خلاف تمام بازی هایی که با کلمات می شوند(چه کلمات سراغت بیایند چه تو سراغ شان بروی) این بازی آرامش بخش است, رهایی بخش است.
شنا کردن هم می تواند با فریاد همراه باشد, ولی می تواند با خوابیدن روی آب هم باشد, مثل خوابی لذت بخش.
بحث ها در نوشتن شکل می گیرند, اگر دست هایت را به خودشان بسپری تا بنویسند, آرامش به تو اعطا می شود. آرامشی از جنس دیدن آن چه درونت است, آرامشی که همه چیز درست است, آرامشی که روندها وجود دارند و سر جایشان هستند:همه چیز سر جایش است. لازم نیست به چیزی دست بزنی: همه چیز سر جایش است. شاید این خواب کوتاه باشد وقتی به انتهای نوشتارت می رسی و حال دنبال کلیت و جهت و در عین حال از سویی انسجام می گردی. گرچه این رهایی کوتاه است ولی ارزش جنگیدن را دارد.
پ.ن: گاهی باید یاد آوری کنیم به خود که چرا زنده ایم, گاه با وجود آن که همه چیز بر ضد ماست باید با خودمان باشیم. گاه باید از هیچ چیز نترسیم: گاه چیزی برای ترس وجود ندارد. آن وقت است که قدرت حتی فراتر از قدرت جذب ترس را تجربه می کنیم: قدرت شکل دادن آرامش در اطرافمان. هر چه کوتاه باشد: می ارزد.
عجیبه... همه ی مقاله هات رو روی عشق بر می داری: یه سری راجع به عشق انشای ۵ پاراگرافی می نویسی دفعه ی بعد برای نقد ادبی دو کتاب بازهم عشق رو می کشی وسط بعدش برمی داری یه گزارش روزنامه ای راجع به عشق می نویسی و حالا هم داری راجع به عشق در رومئو و جولیت شکسپیر(که برات عجیبه با وجود یکی مثل حافظ شیرازی یه چنین بابایی اصلا وجود داره! :) ) می نویسی... شاید مشکلی داری و خودت بی خبری.
به هر حال عشق اگر اولین موضوع زندگی من نباشه دومی هستش. خدا به خیر کنه: به قربونه خم زلف سیاهت...
پ.ن: دو روز قبل یک نفر از من پرسید به عشق اعتقاد داری یا نه؟ از قضا دختر هم بود... من هم گفتم که نظرم متغیره در مورد این که عشق زمینی حقیقی هست یا گفت یعنی چی؟ گفتم صبح که پا می شم بهش اعتقاد دارم ظهر بهش اعتقادی ندارم دوباره شب باهاش ممکنه بخوابم. گفت الان چی فکر می کنی؟ گفتم در همین لحظه؟ گفت آره و من هم گفتم که در این لحظه شک دارم. در این لحظه هم شک دارم احتمالا... خدا به خیر کنه خودش.
پ.ن ۲: برای تنوع: (به نقل از وبلاگ آقا معلممون امیر پویان شیوا):
میگوید: عاشقی یعنی چی؟
میرمحمّد میگوید: یعنی من روزی صد دفعه فدای تو بشوم تو نفهمی نبینی شدهام.
حسن بنیعامری
نفس نکش بخند بگو سلام
پ.ن ۳: رو نقد این آهنگ هم برای یک نوشته همین الان دارم کار می کنم:
Total eclipse of the herat by westlife : احتمالا به فیلتر شکن برای بازکردن لینک نیاز دارید.