باید دوباره بنویسم. شده حتی برای زبانی که در من حک شده. شده برای حضور.
گاه نوشتن چون وحی مقدس است. گاه سخن گفتن خود جوشش است. گاه جوشش انگار حتی از درون نیست. گاه انگار از بیرون است و بیرون نیست.
برای خود نوشتم که باید از خودم بنویسم. باید خودم را بسنجم، تحلیل کنم. اما این ها همه انگار مشاهدات رفتنی است. باید تمرکز را گذاشت برای شهود. باید از انتزاع شهود ایده گرفت، هر چند ایده خود در ذاتش ساختارمند نباشد.
باید دید، باید شاهد بود. باید خواست. باید نوشت. باید بود.
اولین بار در انشایی نوشتم:
عشق مجموعه است. مجموعه ای از غم و شادی. از زشت و زیبا. از نابود شدن و ساخته شدن. از دوست داشتن و نفرت. از خودکشی و حیات. از ایستادن و تغییر.
بعد نوشتم:
زمین هم چنین است. مجموعه ای است از خطا و درست. از کثیف ترین زباله ها و زیباترین مناظر. از بهترین طعم ها و بدترین شان. هزار جور چیز مختلف در آن ریخته اند، ولی وقتی فضانورد می شوی و می روی آن بالا، تنها متحیری، متحیری از مجموعه ی زیبایی که می بینی.
و چنین ام من، و چنین است عشق. عشق زیباست، چون مجموعه است، و به حیرت مجموعه ای شگفت انگیز، این قدر شگفت انگیز که حاضر باشیم ریسک کنیم. کلیت چشم ما را در برابر دیدن جزوییت کور می کند، و مبادا روزی که حاضر شدیم با عضوی، مجموعه ای را به کل بدنام کنیم.
"من اینجا رسمآ میخوام عرفان رو تا پایین ترین حد بیارم! نه اصلآ میخوام عرفان رو زمین بزنم.. میگم وقتی ما نماز میخونیم باید حداقل به اندازه یه جوجه کباب بهمون حال بده!!" منبع : وبلاگ یک کامنت گذار
خدا چون جسم آدم را آفرید، هنوز در وی شهوت نکاح نبود. از سوی دیگر در علم خدا ایجاد زه و زاد و نکاح، برای بقاع نوع بشر، گذشته بود. بدین سان، خدا از دندة کوچکِ آدم، حوّا را پدید آورد. حوّا از این رو از دندة آدم برآمده بود تا به سبب انحنایی که در دنده است، به مهربانی با کودک و همسرش بگراید. گرایش و شفقت و مِهر زن نیز به مرد از آن روست که از دندة او برآمده و دنده هم دارای انحنا و انعطاف است. سپس خدا در آن جایی از تن آدم که حوا از آن بیرون آمده بود، شهوت به او را نهاد و آدم مشتاق حوا شد، چون به خودش شوق داشت، زیرا حوا جزئی از وی بود. حوا نیز مشتاق به او شد، چون آدم «موطن» و خاستگاه او بود. عشق حوا به آدم، عشق به موطن و عشق آدم به حوا، عشق به خودش بوده است (ابن عربی، الفتوحات، ۱/۱۲۴، نیز نک: فصوص، ۲۱۶).
ابن عربی در جای دیگری میگوید: چون زن، در اصل، از دنده کوچک آدم، آفریده شده است، نزد مرد همان مرتبة صورتی را دارد که خدا انسان کامل را به آن آفریده است که همان صورتِ حق است. همچنین خدا زن را جلوه گاهی برای مرد قرار داده است، چون اگر چیزی جلوه گاهی برای بیننده باشد، بیننده در آن «صورت»، جز خودش را نمیبیند. از این رو، چون مرد در این زن، خویشتن را ببیند، عشق و گرایشش به او فزونی میگیرد، زیرا آن زن، صورت اوست. از سوی دیگر، دیدیم که صورت مرد، همان صورت خداست که مرد بر طبق آن آفریده شده است. پس مرد، جز خدا را در زن نمیبیند، اما همراه با شهوت عشق و لذت بردن از وصال. مرد به درستی و با عشقی راستین، در او فنا میشود و جزئی در وی نیست، مگر اینکه آن جزء در زن است و عشق در همة اجزائش راه مییابد و همة وجود او به زن تعلق میگیرد و از این رو در همانند خویش، کاملاً فنا میشود (الفتوحات، ۴/۴۵۴). وی در جای دیگری تصریح میکند که شهود حق در زنان بزرگترین و کاملترین شهود است (فصوص، ۲۱۷).
در اینجا یادآوری این نکته لازم است که ابن عربی میگوید: در
حدیث نبوی آمده است: «حُبّبَ اِلَیَّ مِنْ دُنْیاکُمْ ثَلاث:
اَلنّساءُ وَ الطّیبُ وَ جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فِی الصَّلاة: ۳ چیز
از دنیای شما برای من دوست داشتنی شده است: زنان و عطر، روشنی
دیدهام در نماز قرار داده شده است» (نک: فصوص، ۲۱۴؛ قس: ونسینک،
۱/۴۰۵، ۵/۳۳۶) و بارها به آن استناد میکند و آن را محور اصلی بحث و
تحلیل عرفانی قرار میدهد (فصوص، ۲۱۴، ۲۱۶- ۲۱۸). وی در جایی میکوشد
که مضمون آن را، با تفسیر عرفانی ویژة خود، بیشتر بشکافد و روشنتر
سازد و میگوید: دربارة هیچ پیامبری وارد نشده است که زنان برای او
دوست داشتنی شدهاند، مگر دربارة محمد (ص)، اما سخن این است که
«برای من دوست داشتنی شد»، زیرا از سوی دیگر پیامبر (ص) گفته است:
«کُنْتُ نَبیّاً وَ آدَمُ بَیْنَ الماءِ وَ الطّینِ: من پیامبر بودم
و آدم میان آب و گل بود». بدین سان پیامبر وابسته و موقوف به
پروردگارش بود و با وجودِ حق به هیچ یک از هستها نمینگریست، چون
با خدای خود، از آنها منصرف و روی گردان بود. آنگاه خدا زنان را
برای او دوست داشتنی کرد و او نیز ایشان را به سببِ عنایتِ الهی
به آنان، دوست میداشت. وی زنان را بدان سبب دوست میداشت که
خدا ایشان را برای او دوست داشتنی کرده بود. ابن عربی سپس به
حدیث پیامبر اشاره میکند که «خدا زیباست و زیبایی را دوست میدارد»
و میافزاید نکاح سنت پیامبر بود و به سبب «سرالهی» که در آن بود،
عبادت قرار داده شد (الفتوحات، ۱/۱۴۵-۱۴۶).
ابن عربی، همچنین با تکیه بر این نظریه، در جای دیگری میگوید: ۳ چیز آشکار شد: حق، مرد و زن. مرد مشتاق پروردگارش بود که اصلِ اوست، همان گونه که زن مشتاق مرد است. از این رو پروردگارش زنان را برای وی دوست داشتنی کرد، همان سان که خدا کسی را که به صورت اوست، دوست میدارد. دوست داشتن جز به کسی که تکوّن از اوست، تعلق نمیگیرد، پس عشق مرد به کسی است که از او پدید آمده است و او همان خداست. از این روست که پیامبر گفته است: «دوست داشتنی شد» و نگفت: «دوست داشتم» و این به سبب آن بود که حتی عشق او به زنش، به سبب تعلق عشقش به پروردگارش بود که وی به صورت او آفریده شده است و او زنش را، بنابر یک تخلّق الهی دوست میداشت، از آن رو که خدا خود او را دوست میدارد. اگر مرد، حق را در زن مشاهده کند، این شهودی است در یک منفعل و اگر مرد حق را، در خویشتنِ خویش مشاهده کند - از حیث پیدایش زن از او، یعنی از مرد - آنگاه او را در یک فاعل مشاهده کرده است و نیز اگر مرد حق را، در خویشتنِ خویش مشاهده کند، بدون به یاد آوردنِ صورتِ آنچه از آن پیدایش یافته است، آنگاه شهود او در یک منفعل از حق، بدون واسطه است. پس شهود حق برای مرد در زن، تمامتر و کاملتر است، زیرا در زن وی حق را از این حیث که فاعلِ منفعل است، مشاهده میکند و در خودش، از این حیث که تنها منفعل است. از این روست که پیامبر (ص) زنان را، به سبب کمال شهود حق در ایشان، دوست میداشت، چون حق، هرگز مجرد از مواد، مشاهده نمیشود وگرنه خدا بالذات از جهانیان بینیاز است. اکنون چون مشاهده جز در مادهای ممکن نیست، پس شهودِ حق در زنان، بزرگترین و کاملترین شهود است و بزرگترین شکل پیوستن و وصلت، نکاح است و این همانند توجه الهی به انسانی است که او را به صورت خویش آفریده است، برای اینکه جانشین او (در جهان) شود و خود را در او ببیند (فصوص، ۲۱۶- ۲۱۷).
پ.ن: انگار این ابن عربی شهودهای مرا قرن ها پیش رصد کرده بود...
تفریح جدیدم شده فلسفی نوشتن در اتوبوس!
انگار به خود قبولانده ایم که هر که شروع کرد آدم ها را به اسم خواندن، به پست ترین درک شناختی رسیده است
...
زنده بودن یعنی چه؟ هر که نفس می کشد زنده است؟ هر که دیگران یادش می کنند بسیار زنده است؟ هر که کار معنی دار و مهمی کرده زنده است؟ آدم ها در کتاب ها، آثارشان، بچه های شان، بدن شان، ذهن شان، وجودشان، خدای شان، معرفت شان، شناخت شان، ادراک شان، احساس شان، یا ... زنده اند؟
نیست چیزی که دلالت بر حیات ما داشته باشد جز آن چه خودمان بخواهیم تصورش کنیم.
عشق، به عنوان یک مجموعه ی عظیم از اعضای بسیار متفاوت، نه در قالب و محتوای خاصی، بلکه در روح همان مجموعه ها نهفته است.
آیا یک مجموعه عضو خودش است؟
این جاست که پای توابع بازگشتی به میان می آید...
پ.ن: توی ریاضی خوان، یک مشت فرمول و عدد حالیت می شود، ولی درشناختن آدم ها بوق هم نیستی!
چه دورند همگان از نقش روابط انتزاعی در درک خود. ولی بازیگران بهتر یاد گرفته اند آدم ها را فرم بدهند تا صادقان. باشد که بازیگران بازی را بهتر ببرند، که صادق به بازی کاری ندارد.