دارد از کنارم می گذرد. در نگاهش چیزی می خوانم...
نگاهش با یک لبخند همراه است - لبخندی همراه با غرور. چند دختر کنارش هستند و می بینم در نگاهش چیست.
در لبخندش می یابم که می بیند ابله هایی که همیشه تنها هستند. بله - آن پسر مرا ابله می بیند - ابلهی که عرضه ندارد با کسی باشد. هویت خودش را با وجود امثال منی و گذشته اش تعریف می کند: گذشته ای که مثلا بلد نبود کاری کند.
کاری به این که من راجع به او و خودم چه فکری می کنم ندارم. موضوع چیز دیگریست: در ذهن ما برای تعریف هویت مهم ها همیشه باید تعدادی نا مهم و ابله وجود داشته باشند.
بله - بدون کوچک ها بزرگ ها تعریف نمی شوند و هویت شان ناقص است.
اما حتی بی نهایت های بزرگ هم نیاز به بی نهایت های کوچک دارند تا تعریف شوند.
یاد آن کتاب حسابان می افتم: صفر را تعریف می کنیم. سپس یک را. بعد مجموعه اعداد طبیعی را. بعد مجموعه اعداد طبیعی منفی. سپس مجموعه ی اعداد صحیح را. بعد مجموعه اعداد گویا سپس ناگویا. در آخر مجموعه ی اعداد حقیقی را درک می کنیم. این جا فکر می کنیم ریاضیات تمام شده اما بعد می فهمیم که دنیایی هست به نام مجموعه ی اعداد غیر حقیقی!
تناظرها بی شمارند. چه به تناظر برگشت از حق به خلق بگوییم ( جزئیی از اسفار اربعه - سفرهای چهارگانه) چه به تناظر این که: اگر باطل را شناختی نه حق را شناختی و نه همه ی باطل را ولی اگر حق را که شناختی هم حق شناخته ای و هم کل باطل. بله اگر مجموعه اعداد حقیقی را بشناسی تمام اعداد غیر حقیقی را می شناسی ولی اگر از جایی غیر از مسیر شروع کنی یا از اعداد غیر حقیقی راهت معلوم نیست به کجا باشد - تازه اگر شانس بیاوری و راه را برعکس طی نکنی! (پوچ گرایان چه می فهمند؟ انگار مثل ریاضیدانی که در آخر عمر به این نتیجه می رسد که اعداد همه صفرند! پس مسیر را انگار بر عکس رفته اند!).
وای به حال زمانی که راه را بر عکس برویم... و وای به حال زمانی که ابله ها از تعدادی و کسری برای مان شدند همه. بله آن گاه هیچیم و هیچ و هیچ... و دیگر هیچ!
سلام بر تو
نوشته ها تون قشنگ اند
وب تان ام قشنگ است
دروود بر تو
بمن ام سربزن خوشحال میشم...
بله... بحث نوشته جداست که می نویسم حتما...