پرچم ها به اهتزاز در می آیند. آدم ها یکی یکی می روند، داری به تنهایی نزدیک می شوی.
در نهایت مزد همه ی این سال ها را می گیری. دل تنگ خواهم بود تا آن لحظه، برای آن دیدار صبر سخت است، عمر سخت است.
کجاست آن آغاز، کجاست آن پایان؟ دوردستی که بسیار نزدیک. پایان بی نهایت وار... لحظه ای که بالاخره خودت در بی نهایت را می یابی. یک لحظه کافی است برای آن اتفاق، نیازی به بیش نیست.
در زمین بمیریم، مرگ غیر زمینی مقدس نیست. زمینی باید زندگی کرد، خاک باید خورد، غصه باید خورد، دردها باید کشید. این قدر باید از آدم ها خنجر خورد، این قدر که دیگر خیالت از بابت خودت و آن ها راحت باشد. ببینی... ببینی چطور به چه ها دلبسته اند و ببینی چطور ساده به آن ها دل می بندی. ببینی چقدر ساده ای. مکر را باید ببینی، تا حدی که حوزه ات را با سیاست درک کنی.
ای سیاست مدار، نه سیاست مدار کشوری و لشکری نمی گویم، سیاست خواه آدمی، من از شما نمی خواهم باشم، من هم به درد شما نمی خورم. آیین خود بیابید.
سلام...
به نظرم نمیشه به این راحتی ها در مورد مطالبت نظر داد احتیاج به فکر کردن داره دوست دارم قشنگ بخونمشون و نظر بدم نه سر سری...