احمق لعنتی... می شود با احمق دانستن همه از فکر کردن زیاد به چرایی اعمال آدم ها راحت شد. بالاخره گاهی نباید زیاد فکر کرد، گاهی زیاد فکر کردن درباره ی چیزی تنها باعث پیچیده تر شدن آن موضوع در ذهن می شود. پس ممنوع می کنی فکر کردن به آن موضوع را، تا زمانی که برایت بچه گانه و عادی شود و از آن عبور کنی.
عجیب با شخصیت رمانی که این روزها می خوانم همزاد پنداری دارم: "Fifth Business". من هم چون او، آدمی است که دیگر نمی خواهمش، ولی انگار دیدن او با دیگری هم برای لحظه ای احساس بدی در من ایجاد کرد. عجیب است، وقتی این حس دقیقا نه غیرت است و نه حسودی... شاید از این بدت می آید که به گوشه ای انداخته تو را. شاید هم از این که این قدر احمق های لعنتی اسم خدا را می آورند ناراحتی... به هر حال نگرانی ای نیست، چون خودت هم احتمالا در زاویه ی دیگران تنها یک احمق لعنتی هستی، یا به عبارت دقیق و ترجمه نشده:
A F... Idiot
پ.ن: امروز روزه بودم، پس تلاش کردم این عبارت مثلا قبیحانه را در ذهنم تکرار نکنم، ولی ناخود آگاه 3 بار در ذهنم این عبارت بازتاب یافت... به او باز می گردیم.
۲. همیشه سعی کردم از ابراز احساسات منفی ام خودداری کنم، از این به بعد نمی کنم. آشغال های ته وجودت را باید ابراز کنی تا بیرون ریخته شوند. البته بهتر است این ابرازت بر روی کسی تاثیر نگذارد، مثل این وبلاگی که تقریبا خواننده ندارد.
مثلا اگه خواننده داشت چه فرقی میکرد...
از غصه هات که کم نمیشد...
بیخیال مخاطب...
تو فقط بنویس...