اولین بار در انشایی نوشتم:
عشق مجموعه است. مجموعه ای از غم و شادی. از زشت و زیبا. از نابود شدن و ساخته شدن. از دوست داشتن و نفرت. از خودکشی و حیات. از ایستادن و تغییر.
بعد نوشتم:
زمین هم چنین است. مجموعه ای است از خطا و درست. از کثیف ترین زباله ها و زیباترین مناظر. از بهترین طعم ها و بدترین شان. هزار جور چیز مختلف در آن ریخته اند، ولی وقتی فضانورد می شوی و می روی آن بالا، تنها متحیری، متحیری از مجموعه ی زیبایی که می بینی.
و چنین ام من، و چنین است عشق. عشق زیباست، چون مجموعه است، و به حیرت مجموعه ای شگفت انگیز، این قدر شگفت انگیز که حاضر باشیم ریسک کنیم. کلیت چشم ما را در برابر دیدن جزوییت کور می کند، و مبادا روزی که حاضر شدیم با عضوی، مجموعه ای را به کل بدنام کنیم.
اونی که تو بهش گفتی بد شانسی من بهش میگم تعهد و ... ازش هم خوشم میاد و از اینکه تو زندگی منه لذت میبرم ...
گفتی عشق یاد قیصر افتادم که میگفت ای عشق از اتش اصل و نسب داری ...
جدآ چقدر قشنگ نوشتی .من تا حالا اینطوری فکر نکرده بودم.چه ایده نابی.خوشحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنی.