تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

روزی یک سیب

  روزی یک انشا... تا مطمئن باشی از آفت های نوشتار راحتی.

مرده شورش را ببرند

  احمق لعنتی... می شود با احمق دانستن همه از فکر کردن زیاد به چرایی اعمال آدم ها راحت شد. بالاخره گاهی نباید زیاد فکر کرد، گاهی زیاد فکر کردن درباره ی چیزی تنها باعث پیچیده تر شدن آن موضوع در ذهن می شود. پس ممنوع می کنی فکر کردن به آن موضوع را، تا زمانی که برایت بچه گانه و عادی شود و از آن عبور کنی.

 عجیب با شخصیت رمانی که این روزها می خوانم همزاد پنداری دارم: "Fifth Business". من هم چون او، آدمی است که دیگر نمی خواهمش، ولی انگار دیدن او با دیگری هم برای لحظه ای احساس بدی در من ایجاد کرد. عجیب است، وقتی این حس دقیقا نه غیرت است و نه حسودی... شاید از این بدت می آید که به گوشه ای انداخته تو را. شاید هم از این که این قدر احمق های لعنتی اسم خدا را می آورند ناراحتی... به هر حال نگرانی ای نیست، چون خودت هم احتمالا در زاویه ی دیگران تنها یک احمق لعنتی هستی، یا به عبارت دقیق و ترجمه نشده:

A F... Idiot

  پ.ن: امروز روزه بودم، پس تلاش کردم  این عبارت مثلا قبیحانه را در ذهنم تکرار نکنم، ولی ناخود آگاه 3 بار در ذهنم این عبارت بازتاب یافت... به او باز می گردیم.


  ۲. همیشه سعی کردم از ابراز احساسات منفی ام خودداری کنم، از این به بعد نمی کنم. آشغال های ته وجودت را باید ابراز کنی تا بیرون ریخته شوند. البته بهتر است این ابرازت بر روی کسی تاثیر نگذارد، مثل این وبلاگی که تقریبا خواننده ندارد.

آغاز تعطیلات

بدیهی: وجود وجود دارد.

اصل صفر: معنی وجود دارد.

قرارداد برای چهل روز آغاز می شود.

تجاوزگر

  چند ماهی پیش در چنین روزی دختری ربوده شد. به مخفیگاهی برده شد، آن جا بارها به او تجاوز شد. سپس تجاوزگر آزادش کرد و خود را کشت.

 

  از این قصه چه احساسی پیدا می کنی؟ دوگانگی ذات بشر را در می یابی یا پوچی حیوان صفتی رفتارش را؟ از ناخودآگاه آن تجاوزکار بیشتر نفرت داری یا از واقعیت ننگین؟


  شرم باد بر بشر. شرم باد بر شهوت حیوانی اش، و شرم باد بر حضور آلوده اش.

متاستاز ضرب در دو

  برگه ی اسکن شده را در کامپیوتر می خوانیم: "جواب مثبت هستش، سرطان شدید داره". به همین سادگی از سرنوشت یک انسان که دوستش داریم مطلع می شویم. آیا باید این را پوچ هم دانست؟

 

  اول فکرهای بچه گانه... "بابا این طرف یک عمری نماز روزش به جا بود، رفت آمریکا تو جوونیش هیچ کاری نکرد... این آدم مشروب هرگز نخورد، هرگز خیلی کارها نکرد... آخه چرا؟"

  "می خوای یه شیشه مشروب براش ببر ایران بخوره!"

 

 مرگ شده موضوع شوخی وقتی درکش دشوار است... مثل تمام شوخی هایی که برای چیزهایی که درکشان نمی کنیم به کار می بریم.

 

  دیگری می گوید "به خاطر همین چیزهاست که به خدا اعتقاد ندارم".

 

  و آخری که سال ها مرگ آدم ها را دیده و سرطان مریض هایش را تشخیص داده است می گوید "نخیر. خدا ربطی به این ها ندارد. بچه ها سرطان می گیرند، نماز و روزه هم ربطی ندارد. 30 درصد تغذیه، هفتاد درصد عوامل غیر قابل تغییر، کسی بخواهد سرطان بگیرد می گیرد و کاری نمی شود کرد".

 

  "آخوندها خیلی به مردم ظلم کرده اند، ولی به حق در مجالس ختم می گویند که هی می بینی به دیگری رسید، آخر به خودت هم می رسد!"

   صفحه های کتابش را نشانم می دهد: "ببین، در هر صفحه ی این کتاب سه چهارتا مریضی هست! خب این ها به کی می رسد؟ به ما هم می رسد دیگر!"

 

  به یاد می آروم شنیده بودم در مراسمی که "سرطان امروز بیماری لاعلاج و به معنی مرگ نیست".  می دانم که "علم جلوی مرگ را نتوانسته بگیرد" و "تصوری از آن در ذهن نیست".

  می اندیشم که  "مرگ دیگران ما را عمیق می کند." و "مرگ دیگران ما را آماده ی مرگ خودمان می کند." ولی انگار در این فکرها هم فایده ای نیست...

 

  می خواهم بمیرم قبلا از آن که جانم گرفته شود. می خواهم درونا از وجودم جدا شوم. می خواهم اگر فردا آمدند گفتند نیم ساعت دیگر می میری، بگویم خدایا، کسانی که دوست شان دارم را به تو سپردم و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشم. می خواهم گناه نابخشوده ای نداشته باشم، داشتم هم دیگر مهم نیست، می خواهم آن روز راحت بروم، مرگ روشن را به زندگی گمراهانه می خواهم ترجیح بدهم...


  آن که عاشق شد، پس آن گاه پاک گشته است... پس زمانی که مرد، دیگر شهید مرده است. خدایا اگر قرار است مرگم امروز باشد، مرگم را خود به نام تو و به نام زیبایی ات قرار ده.

خودهایمان

  داستان آن یهود مرد اتریشی و دخترش مرا سخت به کنکاش انداخته... هر جا صفحه ای باز می کنم این داستان جلویم باز می شود: انگار روزگار نیز مرا به فکر در آن می خواند.

  بعضی چیزها هستند که با یک عمل می شکنند: صداقت با یک دروغ می تواند رخت ببندد از خانواده ای، احترام با یک اهانت... و پدر بودن شاید حتی با یک پدر چون او می تواند تخریب شود.

  با شنیدن داستان، از مرد بودنم ناراحت نشدم، از یهودی نبودنم خوشحال نشدم، به اتریشی ها فحش ندادم و این ها نبود... کاش او یک پدر نبود، همین.

  نه این بار به شیطان کاری ندارم. شکایتم از شیطان نیست، از خود انسان ها شکایت دارم... نه از دیگران، شاید از خودم: شاید از خودم، این که چطور از خودم شکایت دارم، ازین نیست که چرا من کاری نکرده ام، نه این قدر ایده آلیست نیستم. شکایتم شاید از خودم این است که هنوز در این جهان زندگی می کنم. شکایت ام این است که با وجود این که از مثلا از هر جامعه ای دورم، هنوز بیشتر از ... به واقعیات تلخ بسته ام و درگیر. باشد، این را کم تجربگی من بدان که می خواهم در حریم ملکوت باشم تا حریم انواع و اقسام بازیگران، این را خامی من بدان که می خواهم از تمام نقاب ها خلاص شوم، چه نقاب خودم چه دیگران: انسان ها که از آن ها شکایت دارم یکی شان خودم هستم.

  جهانی را دیده ام یکسر غرق دریای ناشکیبایی

  بیا در جان مشتاقان...

  چراغان کن...

  به دل شور گریه دارم...

  بله، امروز نیامده ام تا از جماعتم شکایت کنم، هیچ کدام مان نوح پیامبر نیستیم یارب، امروز آمده ام از خودمان شکایت کنم، در درونش از خودی که خود هایمان در آن خود هستند...

چه طولانی

  پیش نوشت(بعدا اضافه شده):

  با این که اطلاع رسانی را وظیفه ی خود نمی دانم، برای این که خدای ناکرده موضوعی را غلط ارجاع یا اطلاع داده باشم این ۲ لینک را به عنوان اطلاعاتی که منطقا معتبرتر به نظر می رسند درباره ی آن حادثه اضافه می کنم:

  این جا

 و این آدرس (روی هر کدام کلیک کنید).

  وقتی اولین معلمی که از گروه شیمی شناختی، امروز از دوستت خبر خودکشی اش رو می شنوی... : روزی که برای اولین بار در آزمایشگاه دیدیش به خاطر می آوری:

  معلمی با موهای جو گندمی. از آن هایی که سنش بالا می زند در حالی که پیر نیست. از آن هایی که بهش می خورد زیاد حالیش باشد. آن ور داشت پای تخته از معادلات کوانتوم می گفت، از این که شرودینگر معادله ای برای اسپین اتم داد که به درد شیمیدان ها خورد و شیمیدان ها ضریب هایی که او نمی دانست چیستند و تنها می دانست که هستند را پیدا کردند.

  سکانس بعد جایی رقم می خورد که روزها جلوی دفتر معلمان می دیدمش. با خنده ی همیشگی اش، با پیراهن از لباس بیرون افتاده اش به سبک خودم، و با صورت از ته تیغ زده اش. از دوستی که می گفت پول تدریس را دوست دارد... مهم نیست: در زندگی یک دانشمند کاری به این داریم که بنفش را بیشتر دوست داشت یا صورتی؟

  سکانس بعد: با او پروژه ای بر می دارم، و سخاوتش در دادن پروژه در زمان های عقب افتاده را به عین می بینم.

  سکانس بی معنی و بی نکته:

  " آقای کشاورز، دانشجوی 35 ساله مقطع دکترای شیمی دانشگاه شهید بهشتی بود. متأسفانه به دلیل مشکلات مالی، ایشان توانایی تهیه رساله دکترای خود را نداشت و هنگامی که استاد وی این مطلب را می‌شنود، در جمع دانشجویان از او می‌پرسد که برای چه زنده مانده و او که تهدید به خودکشی می‌کند، در کمال ناباوری و در جلوی چشم همکلاسیان با خوردن سیانور خود را کشت." (خبرگزاری تابناک، خود لینک را اینجا ببینید).

 "من یکبار این بشر را بدون لبخند ندیده بودم!"

 "اقای شهروز کشاورز دانشجوی دکترای دانشگاه شهید بهشتی علاوه بر تحصیل به تدریس در یکی از برجسته ترین دبیرستان های شهر تهران مشغول بودند روز چهار شنبه در نهایت خوشرویی و سلامتی و بدون هیچ ناراحتی در کلاس درس به تدریس پرداختتند علاوه براین همیشه به صبر و شکیبایی در مدرسه شهره بودنند ایا ممکن است که با یک موضوع به این بی ارزشی به خودکشی دست بزنند؟؟؟؟"

  دنیای داستانی چه واقعی شده نه؟ اگر در کتابی می خواندم،‌ در داستان بودنش شک نمی کردم.

  بی خود نگویید چرا اسمش را برده ام. خبرگزاری که اسمش را آورد، از نظر من کسی که مرد برایش هیچ فرقی ندارد دیگران مرگش را با اسمش بدانند یا بی اسمش.

  نه، ذره ای اشک در چشمانم جمع نشد. مثل همیشه به مسوولین امر فحش ندادم. شاید حتی شوک زده هم نشدم; به این اندیشیدم... : شاید اکنون مرا می بیند در زمانی که من در این بازی روزگار چرخ می زنم و چرخ می زنیم و از دلایل مرگش یا اقدام احمقانه اش صحبت می کنیم، یا نمی دانیم چه بگوییم: "عجیب است که آن روز خود را کشت: صبح آمده بود مدرسه و به بچه ها کلی مشق داده بود...".

  من سمبل نظم نیستم که از من آشتفگی نخواهید. من فریاد زن روزگار نیستم. من هیچ نیستم و او هیچ نبود بدون حضور حقیقتش... همه چیز همچنان بی معنی است برایم.

  دعای من:

  پروردگارا! بی تو هیچیم، هیچ... هیچ... هیچ... (این را با فرکانس صدای آیت ا... بهجت و کشدار بخوانید). روزگار چه معنی نمی سازد بی یاد تو.

   ...

   ...

  اکنون می اندیشم: از تنهایی روزگارم خوشحالم و این را دوست دارم... 

  پ.ن: مرگ افراد چه خوب ما را به یاد خدا و حقیقت می اندازد نه؟ مشکلات هم همین طور. دیگر چه؟ فلسفه جواب ها را نمی یابد، سوال پرسیدن هم یاد نمی دهد: فلسفه خود ذات سوال است.

  پ.ن ۲ و بی ربط: در طول نوشتن این پست مراسمی در فاصله ی چند متری من در حال برگزاری بوده است و جالب است که من چه بی تفاوت به نوشتن تمرکز کرده ام نه؟ در ضمن مراسم به دو زبان فرانسه و انگلیسی است. نترسید! این جمله بی معنی تر از کل این داستان نیست!