تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

معنی زدایی

  چنان که خواست از معنی تهی شدم... این هم جزئی از فرمان ها بود.

تو بر بندی نمی تابی.

ای کاش آن چه می گفتی می توانست اصلا راست باشد، برای لحظه ای.

سرکاری

  - دختره بدون این که کارت بانکی تو چک کنه پول رو برات خورد کرد؟


  - آره، بنده خدا فکر کرد بعدا ساندویچ می پیچونم بهش می دم.


  (انفجار خنده)

کار

بی حوصله شده ام. از خواندن و نوشتن بیش از ۲۰۰ کلمه در یک متن خودداری می کنم. 

 

گاهی زحمت می کشم هزار صفحه را باز می کنم. در نهایت همه را با هم می بندم. 

  

به موسیقی گوش نمی کنم. انگار به آن تعلق ندارم. 

 

حیات خستگان حیاط زیبایی است. واقعیت بهتر می تواند احاطه ات کند مشرقی.

انتزاع یا واقعیت

  همه چیز بسته به برداشت تو است. البته این که بهترین برداشت چیست با هیچ علم غیر حضوری ای ثابت نمی شود، حضوری ها هم اهل اثبات نیستند.

۲۱

  کسی را دیدم که فکرش را نمی کردم. البته چند تا چشمک زد و نشان داد آدم بدی نیست و رفت.


  خیلی جالب است، خیلی آدم ها خیلی از وقت خود را می گذارند تا ثابت کنند آدم های بدی نیستند. در حالی که برای بیان واقعیت حاضرند برای شان مهم نیست همدیگر را موجوداتی هار بکنند.


  "و حقیقت شما را آزاد خواهد کرد" (یک جایی در یوحنا) گرچه حقیقت واقعیت نیست و هست.


  لعنت. بر همه چیز و هیچ چیز.

19

  شب ۱۹، شب تمرین. ولی هوای آن شب از تاریکی اش پر التهاب بود.


  به سوی مرکز شهر، خیابان ها پر از آدم ها، 2 دسته، عده ای که می روند برای از خود بی خود شدن و عده ای که می روند برای با خود بودن.


  پیدا نمی شود. آدم ها هستند، ولی همه بر گوشه ای. راه را باید حدس زد. نه نقشه ای، نه کسی. تن خسته از درس و کار، وجودم خسته از همه.


  بالاخره می رسم آن جا. نیمه شب است. بله، عذاداری. خدا لعنت کند آنانی که سنت عذاداری در قدر را آوردند. فرم موزیکال سینه زنی: اشکالی ندارد، صبح تا شب دارم مردم را می بینم که به هنر مزخرف گوش می کنند.


  آخوند خوشدلی که چون بچه گریه می کند، و دعا می کند که ملک خارجی مسلمان بشود. جوانی که هیکل بیرون ریخته و سینه می زند.


  چند تا دکتر فلسفه و ریاضی ته مراسم آن ته نشسته اند و مشغول تفکرند و بحث.


  استاد فیزیکی که فلسفه را یک مشت انتزاع می داند.


  فریاد، فریاد، فریاد... فریاد از همه چیز. یاران غایب و دل ها خسته. نه عاقل نه عاشق، زخم خورده به دیوانه می مانم، به دور خودم چرخ می زنم، این قدر می زنم تا بیهوش شوم.