تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

تو

بد شد. می خواستم از تو بنویسم، دیدم با یاوه ی ته شب فرقی نداری! این هم از تو... البته این دفعه.

اندر حکایت شب بو دار من

اگر می خواهی سرما را احساس نکنی، باید با آن یکی شوی. باید عاشق باشی تا درد را نفهمی... چون باید با درد یکی شوی.

شکست پیروزی وار

هر روز می بازم... دوباره و دوباره. اگر غمش را بچشم، می توانم هر روز ببرم...

۱۳ ۱۳

۱۳ : ۱۳

ظاهرش چندان زیبا و خوش شانس نبود... ولی بازهم بهش اعتقاد دارم...

۱۲

۱۲ آپریل... ۱۲ به عدد شانس من نمی خوره. البته جمع ۵ و ۷ هستش که هر دو اعداد خاصی هستند.

 

قبلا می خواستم آن قسمت کتاب داستان یک خدمتکار را که در آن آوفرد از غم این که آدم ها این جا به درد عشق نمی خورند و بی عشق اند بنویسم. حالا غم عمیق تری پیدا کردم، وقتی این جا عشقی که امر جنسی درش در کار نباشد را با مازوخیسم و خودآزاری عوضی بگیرند!


روز ۷ - روز آعاز

  امزور کسی را از زندگی ام پاک کردم. ولی گذاشتم در توهم این بماند که به خاطر خطر عاشق شدن با او به هم زدم و از تنفرم به او نگفتم.

 در هری پاتر مثالی بود از آدمی که فکر کردی عمری از تو تنفر دارد و عاشقت بود.

 در امروز مثال شد از آدمی که فکر کرد عاشقش بود و از او تنفر داشت.


  می اندیشم، گاه انگار حقیقت نیز چنین شده است. می اندیشی از تو نفرت دارد، در حالی که از همه بر تو عاشق تر است...


 روز 7 است. 7 آپریل، روز آغاز. سرافرازم کن به نام مقدست این بارم را... مرا امیدی نیست و امیدی هست، و تک امیدم تویی نه در هزار... و هر یکی تویی، و هر هزار خودت.


 به قول استاد، یکی بود، اما یکی نبود...

جفت جواب نمی ده.

 تنهایی بهتر می شه فکر کرد.


 Now I need to push u outta my mind