بد شد. می خواستم از تو بنویسم، دیدم با یاوه ی ته شب فرقی نداری! این هم از تو... البته این دفعه.
هر روز می بازم... دوباره و دوباره. اگر غمش را بچشم، می توانم هر روز ببرم...
۱۲ آپریل... ۱۲ به عدد شانس من نمی خوره. البته جمع ۵ و ۷ هستش که هر دو اعداد خاصی هستند.
قبلا می خواستم آن قسمت کتاب داستان یک خدمتکار را که در آن آوفرد از غم این که آدم ها این جا به درد عشق نمی خورند و بی عشق اند بنویسم. حالا غم عمیق تری پیدا کردم، وقتی این جا عشقی که امر جنسی درش در کار نباشد را با مازوخیسم و خودآزاری عوضی بگیرند!
امزور کسی را از زندگی ام پاک کردم. ولی گذاشتم در توهم این بماند که به خاطر خطر عاشق شدن با او به هم زدم و از تنفرم به او نگفتم.
در هری پاتر مثالی بود از آدمی که فکر کردی عمری از تو تنفر دارد و عاشقت بود.
در امروز مثال شد از آدمی که فکر کرد عاشقش بود و از او تنفر داشت.
می اندیشم، گاه انگار حقیقت نیز چنین شده است. می اندیشی از تو نفرت دارد، در حالی که از همه بر تو عاشق تر است...
روز 7 است. 7 آپریل، روز آغاز. سرافرازم کن به نام مقدست این بارم را... مرا امیدی نیست و امیدی هست، و تک امیدم تویی نه در هزار... و هر یکی تویی، و هر هزار خودت.
به قول استاد، یکی بود، اما یکی نبود...