گربه ی شرودینگرم... بین مرگ و زندگی گیر.
«تو»، تنها دو حرف
«تو»، یک ضمیر معمولی
ـ که فقط با دو حرف سادهی خود
سرشاری این جهان را از آن من میکنی.
«تو»، تنها دو حرف
و من، چو خاک بهاری
به گرمای زندگیآفرین تو انس میگیرم.
«تو»، تنها دو حرف
ـ که با تکرارت اینک من
طعم خوشبختی را در دهان خود احساس میکنم.
جدایی را دهان میدوزم تا کلامی نگوید
و اطاعتِ فرمانِ رنج را پا سست میکنم.
«تو»، تنها دو حرف
و من، نازنین!
از خودِ خویشتن رها
به خیل نوابغی که خواهند آمد
و قهرمانانی که غبار گشتهاند
میپیوندم.
«تو» تنها دو حرف
و وقتی که ناگهان
رها میکنی مرا و دور میشوی،
چون خانهی متروکی تَرَک بر میدارم؛
دیوارهایم آوار میشود و بیصاحب؛
و اندوه، چون موریانهها،
در تیرها و ستونها و بامم آشیان میسازد.
«تو»، تنها دو حرف
«تو» یک ضمیر معمولی!
یادم هست یکبار با دوستی رفتیم دیدن یک نمایش از کارهای آتیلا پسیانی و گروه بازی. اسم نمایش یادم نیست، یک نوع تعزیه ی سوپر مدرن بود! اسم عجیب غریبی داشت. من و دوستم نمی فهمیدیم اسمش یعنی چه اصلا. بعد راه افتادیم در صف بلیط آن نمایش از همه معنی آن اسم را پرسیدیم، روح کسی خبر نداشت! و فکر کنم هیچ کس درک نکرد معنی دقیق آن نمایش چه بود!
دیدی امروز چی شد؟
فکر می کردم تو از من با انرژی تر باشی... ولی خودم خیلی بچه تر شدم!
سمبلش بودی برای من، پس برایم زنده اش کردی.
دیدی چقدر awkward شده بودم؟
هنوز هم هستم! این قدر که مجبور شدم چند تا کلمه رو برخلاف گفته هام سانسور کنم، هنوزم دارم می کنم...
شاید این جاست... شاید آن جاست.
خودت بهتر می دانی کجاست.
سلامم را به او برسان.
پ.ن: پس واضحا پیدایش نکردم.
قبل از این که فکر کنی صحنه ای را قبلا دیدی، فکر کن. شاید تنها آن احساس را قبلا تجربه کرده باشی و حس مشابه یا تکراری باشد... دارای همان هورمون ها!