شب و روز اغلب تاثیری در خواب دائمی من ندارند.
وسواسی ها دو نوع اند: بعضی به ثبات وابسته می شوند. گروه دیگر به تغییر.
اولین بار در انشایی نوشتم:
عشق مجموعه است. مجموعه ای از غم و شادی. از زشت و زیبا. از نابود شدن و ساخته شدن. از دوست داشتن و نفرت. از خودکشی و حیات. از ایستادن و تغییر.
بعد نوشتم:
زمین هم چنین است. مجموعه ای است از خطا و درست. از کثیف ترین زباله ها و زیباترین مناظر. از بهترین طعم ها و بدترین شان. هزار جور چیز مختلف در آن ریخته اند، ولی وقتی فضانورد می شوی و می روی آن بالا، تنها متحیری، متحیری از مجموعه ی زیبایی که می بینی.
و چنین ام من، و چنین است عشق. عشق زیباست، چون مجموعه است، و به حیرت مجموعه ای شگفت انگیز، این قدر شگفت انگیز که حاضر باشیم ریسک کنیم. کلیت چشم ما را در برابر دیدن جزوییت کور می کند، و مبادا روزی که حاضر شدیم با عضوی، مجموعه ای را به کل بدنام کنیم.
همیشه-شاید از همون اولش برای من سوال بود: زندانبان خودش زندانی نیست؟
امروز حالا می فهمم زندانبان خودش زندانی تره، و زندانی آزادتر.
منتظر روزی ام که از این پست خلاص بشم. عشق باید؟
سخاوتمند خواند مرا، نشد بگویمش: سخاوت مال اویی ست که از داشته اش بگذرد، نه این که برای نداشته اش آرزوی خیر کند!
کوله بارم را باید جمع کنم و جایی دیگر بروم:
بودنت نبودنت،
این جای بدی شده.
مدام تو را می بینم!
توهم بدی شده