تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

شب شد چه شد؟

شب و روز اغلب تاثیری در خواب دائمی من ندارند.

بلاک

  کلمه در خون زاده شد. 

  

  ترس از این که کلمات دیده شوند در من می جوشد. ترس از بی معنی شدن.

وسواس عوش شدن

  وسواسی ها دو نوع اند: بعضی به ثبات وابسته می شوند. گروه دیگر به تغییر.

مجموعه

  اولین بار در انشایی نوشتم:

 

  عشق مجموعه است. مجموعه ای از غم و شادی. از زشت و زیبا. از نابود شدن و ساخته شدن. از دوست داشتن و نفرت. از خودکشی و حیات. از ایستادن و تغییر.

 

  بعد نوشتم:


  زمین هم چنین است. مجموعه ای است از خطا و درست. از کثیف ترین زباله ها و زیباترین مناظر. از بهترین طعم ها و بدترین شان. هزار جور چیز مختلف در آن ریخته اند، ولی وقتی فضانورد می شوی و می روی آن بالا، تنها متحیری، متحیری از مجموعه ی زیبایی که می بینی.


  و چنین ام من، و چنین است عشق. عشق زیباست، چون مجموعه است، و به حیرت مجموعه ای شگفت انگیز، این قدر شگفت انگیز که حاضر باشیم ریسک کنیم. کلیت چشم ما را در برابر دیدن جزوییت کور می کند، و مبادا روزی که حاضر شدیم با عضوی، مجموعه ای را به کل بدنام کنیم.

زندان روح

  همیشه-شاید از همون اولش برای من سوال بود: زندانبان خودش زندانی نیست؟

  امروز حالا می فهمم زندانبان خودش زندانی تره، و زندانی آزادتر.

  منتظر روزی ام که از این پست خلاص بشم. عشق باید؟

ثروت احساسی

  سخاوتمند خواند مرا، نشد بگویمش: سخاوت مال اویی ست که از داشته اش بگذرد، نه این که برای نداشته اش آرزوی خیر کند!

این وبلاگ

کوله بارم را باید جمع کنم و جایی دیگر بروم:


بودنت نبودنت،

این جای بدی شده.

مدام تو را می بینم!

توهم بدی شده