دادا حرکتی غیر رسمی و جهانی بود. طرفدارانش در اروپا و آمریکای شمالی بودند. در آغاز دادا واکنشی بود به جنگ جهانی اول. برای خیلی از طرفداران، دادا مظهری بود از ضد ناسونالیست بودن که آنان به عنوان دلیل ریشه ای جنگ جهانی عنوانش می کردند. در هنر و گسترده تر در جامعه جنگ را محکوم کردند.
منبع: ویکیپدیا انگلیسی (نکته: اگر ازین نوشته برای تکلیف کلاس فلسفه استفاده کنم معلم از من نمره کم خواهد کرد، چون ویکیپدیا در سراسر جامعه ی علمی، خود دایره المعارف معتبری نیست ابدا).
پی نوشت: دوست دارم در مورد سورئالیسم(و دادائیسم)، نئو رئالیسم، اکسپرسونیم و سایر مکاتب ادبی-هنری مطالعه ای ساختاری و عمیق بکنم، اگر فرصتش را پیدا کنم. مکتب شناسی برای من یکی از جالب ترین بخش های علوم انسانی است. باید بگردم، شاید رشته ای به نام مکتب شناسی پیدا شد... کتاب مکتب شناسی "حسینی" که دستم نیافتاد در ایران...
راستی، این را هم الان دیدم که به متن لینک می کنم:
فهرست جنبش های هنری (از قرون وسطی تا سال های اخیر)
برگه ی اسکن شده را در کامپیوتر می خوانیم: "جواب مثبت هستش، سرطان شدید داره". به همین سادگی از سرنوشت یک انسان که دوستش داریم مطلع می شویم. آیا باید این را پوچ هم دانست؟
اول فکرهای بچه گانه... "بابا این طرف یک عمری نماز روزش به جا بود، رفت آمریکا تو جوونیش هیچ کاری نکرد... این آدم مشروب هرگز نخورد، هرگز خیلی کارها نکرد... آخه چرا؟"
"می خوای یه شیشه مشروب براش ببر ایران بخوره!"
مرگ شده موضوع شوخی وقتی درکش دشوار است... مثل تمام شوخی هایی که برای چیزهایی که درکشان نمی کنیم به کار می بریم.
دیگری می گوید "به خاطر همین چیزهاست که به خدا اعتقاد ندارم".
و آخری که سال ها مرگ آدم ها را دیده و سرطان مریض هایش را تشخیص داده است می گوید "نخیر. خدا ربطی به این ها ندارد. بچه ها سرطان می گیرند، نماز و روزه هم ربطی ندارد. 30 درصد تغذیه، هفتاد درصد عوامل غیر قابل تغییر، کسی بخواهد سرطان بگیرد می گیرد و کاری نمی شود کرد".
"آخوندها خیلی به مردم ظلم کرده اند، ولی به حق در مجالس ختم می گویند که هی می بینی به دیگری رسید، آخر به خودت هم می رسد!"
صفحه های کتابش را نشانم می دهد: "ببین، در هر صفحه ی این کتاب سه چهارتا مریضی هست! خب این ها به کی می رسد؟ به ما هم می رسد دیگر!"
به یاد می آروم شنیده بودم در مراسمی که "سرطان امروز بیماری لاعلاج و به معنی مرگ نیست". می دانم که "علم جلوی مرگ را نتوانسته بگیرد" و "تصوری از آن در ذهن نیست".
می اندیشم که "مرگ دیگران ما را عمیق می کند." و "مرگ دیگران ما را آماده ی مرگ خودمان می کند." ولی انگار در این فکرها هم فایده ای نیست...
می خواهم بمیرم قبلا از آن که جانم گرفته شود. می خواهم درونا از وجودم جدا شوم. می خواهم اگر فردا آمدند گفتند نیم ساعت دیگر می میری، بگویم خدایا، کسانی که دوست شان دارم را به تو سپردم و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشم. می خواهم گناه نابخشوده ای نداشته باشم، داشتم هم دیگر مهم نیست، می خواهم آن روز راحت بروم، مرگ روشن را به زندگی گمراهانه می خواهم ترجیح بدهم...
آن که عاشق شد، پس آن گاه پاک گشته است... پس زمانی که مرد، دیگر شهید مرده است. خدایا اگر قرار است مرگم امروز باشد، مرگم را خود به نام تو و به نام زیبایی ات قرار ده.
چینی ها در عین سادگی شان - غریب ترین ملت دنیا برایم هستند. در سال اخیر دوستانی چینی داشتم و دارم و با تعدادی از آن ها سر وکار پیدا کرده ام - اما عمدتا آدم های سوال بر انگیزی هستند برایم - چه آن هایی که اصلیت شان تنها چینی است چه آن هایی که فرهنگ چینی هم دارند. راستش دوستشان دارم با تمام این احوال.
مراسم افتتاحیه المپیک را به دعوتی امروز دیدم. از چندین ماه قبل در رسانه های جهانی صحبت از تحریم افتتاحیه توسط مقامات سیاسی بود دلیلش هم مرتبط با سرکوب مردم تبت و بی توجهی رهبر معنوی ایشان - دالایی لاما - بزرگ مرد تبتی هم که انسانی وارسته و البته در تبعید. البته در آخر هم تحریم آن طور که صحبتش بود انجام نشد - زمانی که پرزیدنت بوش در آن جا حاضر شد به همراه حدود ۸۰ رهبر سیاسی دیگر.
برای دیدن اهمیت مراسم امروز و کل المپیک باید نگاهی به تاریخ اخیر چین بیاندازیم. گوگل نسخه ای فیلتر شده مخصوص چین دارد - که بهترین فیلتر شکن سازهای دنیا چینی شده اند! جو سیاسی و آزادی مردم چین در دهه های اخیر بسیار محدود بوده - به مراتب بدتر از کشور خودمان. ۳۰ سال قبل زنان چینی اجازه ی کوتاه کردن مو و آرایش نداشتند! بچه ها را در مدارس جداسازی جنسیتی می کنند(یعنی به یک مدرسه می روند ولی کلاس ها جدا - روابط بین دو جنس در مدارس به نوعی ممنوع است). مردم در چین تا ۱۰ سال قبل ماشین و تلویزیون نداشتند. وضعیتی شبیه کوبا. خیابان های پر از دوچرخه نماد حمل و نقل عمومی بود! کشوری با جمعیت کنترل نشده - اکنون برای کنترل جمعیتش پلیس بچه ی دوم را در شکم مادر می کشد تا به دنیا نیاید...
موارد بسیارند - نمی خواهم غرق شوم. مراسم امروز برای من به آن چه از چین درباره ی ۱۰ سال اخیر شنیده ام پیوند خورده بود. مهم بود که امروز حکومت می خواست چین را چه طور نشان بدهد؟ چینی که قرار است تغییر کند یا چینی که رهبران قدرت مندش می خواهند بسته بماند؟ یا نه پیشرفت وحشتناک اقتصادی چین وضعیت را عوض می کند؟
در این میان لازم است تا به مدلی مثل هنگ کنگ نگاه کنیم. هنگ کنگ که به مدت ۱۰ سال توسط انگلیس از چین اجاره شد - تبدیل شد به قدرتی اقتصادی. پس از این که انگلستان آن را پس داد - سرمایه داران هنگ کنگی ترسیدند و مال و زن و بچه را به آمریکای شمالی فرستادند. اما در کمال تعجب دولت دیکتاتور چین اجازه داد هنگ کنگ در وضعیت غیر کمونیستی اش بماند و زیاد فشاری اعمال نشد - به طوری که گذاشتند هنگ کنگ اندکی مستقل از چین فعالیت کند.
چین دیگر چون گذشته آمریکا را تهدید به حمله نمی کند و محور جنگ سرد نیست. چین با اقتصاد دنیا را فتح می کند. چین کارخانه ی دنیاست. به قولی چین چون دارد ثروتمند می شود از جنگ می ترسد. پس اوضاع به صراحت عوض شده و دارد می شود.
در مراسم افتتاحیه زمانی که تصویر کودکان و نمادهای احترام جهانی به جهان را دیدم - اول در ذهنم به حکومت چین فحش دادم و آن ها را دورو خواندم - رهبرانی که تلاش می کنند سرکوب مردم را Igonore کنند و کارهای شان را پنهانی بکنند و چین را دنیایی بسته به بیرون بگذارند - دیوارهای آهنین. ولی سپس با فکر دیدم این طور نیست. سخنرانی رییس جمهور چین را که اندکی گوش دادم - دیدم آن ها فهمیده اند معادلات عوض شده. آن فهمیده اند باید عوض شوند و عوض کنند تا قدرت شان تضعیف نشود. آن ها فهمیده اند سیستم شان از درون فروپاشی خواهد کرد اگر تغییر نکنند - آن ها می خواهند تغییر کنند. این امیدوار کننده است.
بله - این مژده ای است به این آرزو که انقلاب ها و کودتاها و زلزله های سیاسی - اجتماعی از میان خواهند رفت. این امیدواری من است که این اتفاق برای مردم دوست داشتنی چین بیافتد.
در نهایت شاید اثرش عبرتی شد و به ما هم سرایت کرد!
همه این جا به نفس نفس افتاده اند... همه این جا تنها شده اند.
۱. با دختر دعوایم می شود. به من می گوید خفه شو، مرا احمق خطاب می کند. جوابش نمی دهم. نیم ساعت بعد عصبانی می شوم... به مقامات بالا اعتراض می کنم، مقامات بالا می گویند اگر به تو توهینی شد تو هم بدتر توهین لفظی کن! مدیر از من می خواهد او را فاحشه خطاب کنم، دختر دست تایید می گیرید! به دختر می گویم "برای تو مهم نیست فاحشه خطاب شوی؟" جواب می دهد نه. می گویم به من مربوط نیست، من خود فاحشه را هم به این نام در جلویش نمی خوانم، به خود او هم احترام می گذارم... چه برسد به تو!
2. دختر معتاد را می بینم. دختر 1 هم معتاد بود، ولی این یکی شدید تر از او ماری جوانا می کشد. می بینم که چطور دیگران از او سو استفاده می کنند. می بینم که زیر چه فشار روانی است... فکر می کنم از 12 سالگی اش تا 17 سالگی داشته کار می کرده... یک کار پست. کاری که در آن وجودش درب و داغون شده... او همانی است که مدتی قبل از او تنفر داشتم. می اندیشم او بیشتر از من مظلوم است، کسی که زمانی ظالم خودم می پنداشتمش.
3. مدیر از سال های دور می گوید. از 8 سال قبل، این که چطور تحقیرش کردند یک مشت لبنانی به عنوان تازه وارد. از جنگ های دور و نزدیک می گوید، می گوید تا مرا هم مردی سازد.
3. دختر 1 را می بینم که چطور توسط مقام بالا جلوی همه ما محترمانه خوردش می شود! مقام بالا را هم همزمان می بینم که چطوری حالش را می گیرد، از عمد جلوی بقیه... دلم به حالش نمی سوزد، ولی می بینم عادلانه نیست... نه نمی توانم ادای این را در بیارم در جلوی آن دختر که خوشحالم که دارد تحقیر می شود... نه من این نمی توانم باشم، این نقش را بلد نیستم بازی کنم، نمی خواهم بلد باشم، همان بهتر که ناتوان باشم.
4.دوچرخه را در می آورم... دارم به آینده می اندیشم، زمانی که خلاص شده ام از این بازی ها! تصمیم می گیرم در سالگردی از آن جا جدا شوم. در راه خانه ام... با سرعت تمام می روم. خیابان خیس است، آسمان بارش خالی شده... صحنه ای میخ کوبم می کند. دختر 2 را می بنیم که دوس پسرش را محکم دارد بغل می کند و جدا نمی شود. صورتش را نمی بینم، ولی احساس می کنم هوای بارانی دارد درونش... داشت او را محکم در بغلش می فشرد، این قدر محکم که انتقام همه چیز را داشت می گرفت. انتقام دختر بودنش را، انتقام احساس داشتنش، انتقام مادرش را که به کارش کاری ندارد، انتقام مهر و محبتی که از او دریغ شده... می اندیشم اگر او را از بگیرند چه می شود؟ مثل همه چون ماری پوست می اندازد؟ خدا می داند که در این شب چه می گذرد...
5. امشب خیلی چیزها فهمیدم. فهمیدم جوان هایی که در اتوبوس به شدت همدیگر را بغل می کنند و عاشقانه می بوسند، دارند انتقام می گیرند از جامعه مدرن. اگر در جامعه من این کار زشت است، به این خاطر است که ما هزاران مش رضا ها و کبلایی ها و مادرها و عزیزها و پدرها و پدر بزرگ ها و مادرجان ها و مامانی ها و مامان جون ها و آبجی ها و داش ها و کاکاها و داش مشتی ها و خدابین ها داریم. این قدر ازین ها داریم که از خدا می ترسند، این قدر داریم که کم نداریم از محبت... گرچه انگار زمان آن را هم دارد از ما می گیرد و ما را هم مارهایی پوست انداز می کند... خدا خودش به خیر کند، توکل بر خودش...
6. مهم تر از همه، دیگر آنان را مبتذل نمی خوانم، حتی در ذهنم. من از آن ها نیستم، آن ها از من نیستند، دین آن ها دیگری است و ذات من فارسی، ولی آنان هم چه بسیار ادراکات عمیق در پشت چهره های خشن شان نهفته است که خدا می داند...
7. تنها این چهره هاست، تنها این چهره هاست، که همه این جا به نفس نفس افتاده اند... همه این جا تنها شده اند.
کسی بود که می گفت نوشته هایت را نه دور بریز نه پاک کن. می گفت زندگی برگشت به عقب ندارد... اگر آمدی تا این جا را - راهی که آمدی را نمی توانی پاک کنی گرچه می توانی ادامه اش ندهی یا به راه دیگری بروی.
امروز متوجه شدم مدت ها بود بی آن که خودم چنین چیزی بخواهم تبدیل به یک کامنت نویس مزخزف برای وبلاگی شده بودم. ماجرا از این جا آغاز شده بود که از مدت ها قبل تصمیم گرفته بودم همزاد پنداری خودم با خیلی پست ها را سرکوب و به جایش به نقد بنشینم. شاید از زمانی شروع شده بود که از ارتباطم با پست های آن وبلاگ به نوعی می ترسیدم.
مدت ها از آن زمان گذشته - همه چیز به کلی عوض شده و ساختارمند ولی من امروز فهمیدم درختی با ریشه ی اشتباه رشد کرد که امروز برای میوه هایش متاسفم. می خواهم تک تک آن میوه ها را بکنم و دور بریزم - چال کنم تا خاک شوند و از خاکشان درختی نو به دنیا بیاید... ولی زمان می خواهد. درخت ها یک شبه به دنیا نمی آیند گرچه شاید به یکباره نابود شوند(با تبری تیز).
امروز می اندیشم شاید علاقه هم بتواند چنین حکمی بگیرد: سال ها طول بکشد تا ساخته شود و انگار یکباره بریزد. نمی دانم ولی دوست دارم حتی در اوجی از ایمانم هم نسبی گرا باشم.
مهم نیست. درختی که امروز قطع شد - درختی بود که می توانست شاخه هایش در شاخه های درخت وجودم بپیچند و بیشتر مانع رشد شوند یا منفی باشند. گرچه از این که این همه مدت این درخت با یک عدم توجه رشد کرد و نفهمیدم در حیرتم - با این حال بیشتر شاکرم و قانع... شاید می فهمم چقدر می توانست بدتر باشد داستان یا پایانی تلخ با آن رقم بخورد.
بسیار عجیب است این درخت که نمی دانم از کجا ریشه هایش می آیند و آب گرفته اند. بس غیر عادی به نظر می رسد در حالی که انگار همه چیز از یک سو تفاهم شروع شد.
نمی دانم - شاید هم این آغازی بود برای این که بعضی بچگی های منفی ام را بشناسم. بعضی عدم دقت ها که می توانند همه چیز را بر باد دهند. یکی دو تا نیستند - هستند و هستند: کم و بیش. همه چیز اتفاق نیست: زندگی می تواند بس خطرناک شود. زندگی بس توجه می خواهد - بس احتیاط و بس نسبی نگری. ایمان بس کفر می خواهد و کفر بس ایمان... امروز نمی خواهم عمرم فدای این بشود تا تازه بفهمم ایمان و کفر از هم جدا نیستند.
تصمیم گرفتم در جهت تمرین در معلق نشدن زندگی ام - وبلاگم را زود به زود به روز کنم تا از کار افتاده به نظر نرسد...
فکر می کنم مدت های طولانی ننوشتن باعث شده نوشتنم ضعیف تر شود و می خواهم بنویسم - دوباره جوشش نوشتاری می خواهم... نوشتن - سخن گفتن - شعر گفتن - داستان ساختن و تمامی این ها جوشش می خواهند - چنان که مولوی چند سال شعر نگفت در میانه ی مثنوی تا دوباره چشمه اش را بیابد...
پ.ن: دارم بر روی Presentation ام که نقد و بررسی یک وبسایت گروه جوانان است کار می کنم. کار مطالعاتی اش لذت بخش است :)
خدایا از خوب یا بد بودن خسته شدم. مگر تنها این دو تعریف شده اند؟ من می خواهم هیچ چیز نباشم!
من می خواهم سکوت باشم. من می خواهم بخوانم با خودم که عاشق باشم. من می خواهم آرزو کنم عاشقی صبور باشم.
من می خواهم به قد و قامت آنانی باشم که هر چه بر آن ها گذشت صدای شان در نیامد. من می خواهم ساکت باشم... ساکت باشم... چه سکوتیست این...
من به بدترین ها محکوم بشوم یا نشوم، مهم نیست. خدای من، جهنمت را خریدارم، من می خواهم باشم، آن طور که تو می خواهی. می خواهم عاشق آن چیزی باشم که تو می خواهی. می خواهم عاشق همه چیز باشم، چه لبخندها و چه دردها. خدایا این غم را دوست دارم. خدایا درد زیاد دارم، ولی دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم.
خدایا من می خواهم... من می خواهم آرزو کنم... می خواهم هزاران چیز آرزو کنم. نه آرزوی مرد تو شدن را نمی خواهم، می خواهم آرزو کنم... که بر این احوال بمانم. همین را دوست دارم، بهشت من همین دنیاست خدا، همین دردهاست خدا، همین هاست... من این را می خواهم، من را جایی نبر... بگو به عالمانت مرا خود آزار بخوانند، بگو به عاشقانت مرا از خود ندانند، بگو به فیلسوف هایت مرا انسانی معمولی بپندارند، من می خواهم همینی باشم که هستم. نه تغییر می خواهم، نه عرفان نه دنیا نه آخرت. هیچ چیز نمی خواهم از تو خدا، تنها می خواهم بگذاری همینی باشم که هستم. به همین راضیم، بیش نمی خواهم. هیچ نمی خواهم، نه تاریخ می خواهم، نه نظریه پرداز شدن، نه علم می خواهم نه دانش می خواهم نه پول می خواهم نه کسی که عاشقم باشد، به این که خودم دوست دارم راضی ام. من همین ام، این هم نباشم، همین می خواهم باشم. جز این هم دعایی ندارم، توکلم بر خودت، مرا حفظ کن از این هجوم ها که بر پیکرم از آسمان، چو قطره های آتشت می بارند... نه از دردشان، بگذار روحم زنده بماند، بگذار دلم نمیرد جلوی این نامردها... بگذار بگریم، ولی نمیرم، خدایا به همین دنیا راضی ام، نگیر از من وجودم را...
عیبی ندارد، چه عیبی باشد خدا؟ اگر به مردن وجودم راضی هستی، مرا بکش، به مرگم هم راضی می شوم... ولی اگر مرا کشتی، بدان که روزگاری ندایت دادم و به خودت شهادتت دادم که راضی بودم به آن چه داشتم و بیش نخواستم... به فرشتگانت بگو بر مزارم نخوانند این طرف نامرد بود، بگو نگویند بد خواست برای کسی، نگویی که بخوانند عاشق نبود، حکمش هم انگار این بود که به این درد بمیرد، بگو نخوانند به این حکم راضی نبود، از روز اولش هم حکمش را می دانست، نگویی ضعیف بود، نگویی دلسوزی کنند، فقط بگو سکوت کنند برایش. بگو به سکوتت بیش از همه چیز راضی بود...