یتیم به دنیا آمدید... انگار از آغاز تمام آن آسمانیان می دانستند مثل پیامبرید شما...
رفتید به آن شهر، برای کسب علم. آن سختی ها را کشیدید، در بی پولی... ولی وجوهات شرعیه نگرفتید تا مثل این آخوندها ننگ بر شما نماند...
مرز را بستند، دیگر آن پول کم برای تان نمی آمد... از بی پولی بازگشتید و میان شما و استادتان جدایی افتاد... استاد عارفی که عاشقانه دوستش داشتید...
در میان آن هم بی خدایان ناشناس ماندید... در میان آن کمونیست های پوچ گرا... آقا چرا؟ آقا چرا؟ آقا چرا برای ما چیزی ننوشتید؟ آقا چرا؟ آقا چرا فریاد بر نداشتید بر آن مردمان؟ چرا ساکت ماندید... مجتهد را درآن شهر به خاطر اندک پولی در زندان کردند... هیچ کس فریاد بر نداشت این چه ظلمی است که این زمینی ها به الهی می کنند؟ آقا کجا بودیم زمانی که شما تنها بودید...؟ رسم عاشق کشی این بود آقا؟
برادرتان در قم معروف شد... شد یکسره عالم شیعه قرن ما، تفسیری نوشت که بهتر از آن نوشته نشده... آن وقت شما ساکت ماندید... رساله ای نوشتید در باب موسیقی، خاکش کردید از دست مردم تان! آقا چشمانم تحمل نمی کنند، امروز ۵۰ سال بعد از آن، آن چه بر شما روا کردند...
و چطور رها کردید... چطور راحت، آقا... آقا.. آقا... درونم فریاد می زند، چطور تمام آن سال ها، تما آن سال ها را در یک لحظه گذاشتید و رفتید...؟ تمام آن سال ها! لحظه لحظه های آن سختی ها... همه را در یک لحظه... گفتید رفتنی هستید و رفتید تا به جان هایمان آتش بیافکنید امروز...
فرزندان را دعوت کردید برای ناهاری، سرتان را روی میز گذاشتید، به زنی که یک عمر عاشقانه دوستش داشتید، گفتید "این بار دیگر جدا باید بروم..." در یک لحظه تمام آن خانه و اهلش، آن ها که عمری محبتتان دیدند و از کرامت مهرتان گفتند را ترک گفتید... آقا ۵۰ سال بعد از آن چشمانم تاب نمی آورند تصور آن لحظه را... یک عمر الگو شدید و چنان ساده رفتید از میان مان...
آن قدر ناشناس ماندید تا تنها از تکیه کلام هایی از برادر و مصاحبه هایی نام تان از زبان ها نرفته... آقا به خوبی خودتان قسم چشمانم این غم را تاب نمی آورند...
دلشده ی پایبند گردن جان در کمند
زهره گرفتار نه کاین چه سبب وان چراست
آقا خودتان می دانید، نه این اولین بار است که این غم شما تاب دلم را گرفته، نه آخرین بار... آقا رهایمان کنید ازین زمینی ها... آقا گاهی هم شده سراغمان بیایید...
جدا از آن:
بله، می دانم استاد بهتر از ما می داند و می خواند:
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
و بله، باید این را هم از پس دیدگانم بخوانم: گرچه این زمین به شما خیلی بی وفایی کرد، ولی همین زمین الهی تان کرد...
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...
بیا کز چشم بیمارت، هزاران درد بر چینم
یاد ایامی..
به مرد تعمیرکار در ماشینش نگاه می کنم. به این که ساعت ها الاف می شود تا از شرکت تماسی با او بگیرند و به جایی برود تا سیم کشی برق خانه ها را تعمیر کند.
پول زیادی به مرد می دهند. در این جامعه طبقه ی کارگر، آن چه حقوق روزانه ی یک کارگر ایرانی است را در یک ساعت به دست می آورند... باز معادلات پول و مالی در ذهنم زنده می شوند: این که ارز ایرانی چقدر کم ارزش است در مقابل دلار، و مهم تر از آن: این جا معاملات اقتصادی معنی دارند...
معنی: معنی یعنی این که انتقال مالی و گردش مالی معنی دار است. در ایران به راننده تاکسی خطی ۱۰۰ الی ۵۰۰ تومان وابسته به مسیر می دهیم. در این جا آن ۱۰۰۰ تومان پول یک آب نبات است. این یعنی چه؟ یعنی گرانی؟ خیر
چینی دوستی داشتم که توضیح می داد که شرکت های چینی قیمت فروش را وابسته به ارز کشور خریدار تعیین می کنند. این یعنی چه؟
مساله این است که گردش مالی موجود در سیستم مالی ایرانی نسبت به نوع مشابه خود در جهان و در کشورهای جهان سوم بی معنی است. یعنی این گردش مالی در مقابل گردش مالی در سیستم های جهانی اصلا انگار وجود ندارد.
پول های بزرگ و گنده هستند که معنی می سازند. پول های ایرانی رنگ ندارند، پول های ایرانی فضای گردش مالی ایجاد نمی کنند، پول های ایرانی وجود ندارند... شاید برای جهان ایرانی ها هم وجود ندارند!
چه بازی کثیفی است اقتصاد. به جرات می گویم در خیلی جاها از سیاست هم کثیف تر است... و چه راحت تن خود را به این بازی های روزگار و پرستش این بت ها عادت می دهیم...
حال از بعدی دیگر می گویم: خیر، آن ۱۰۰ تومان پولی که به آن راننده می دهیم، ۱۰۰۰ بار پر معنی تر از معامله ای است که ملیونرهای با هم می کنند. در آن ۱۰۰ تومان اسکناس، عرق دست هزاران کارگر نهفته است. در آن تبادل، لبخند و خسته نباشید همراه است... کجا در انگلیسی اصطلاحی برای خسته نباشید پیدا شده است؟ وقتی پیام "شرمنده هستیم" را کرده اند چیزی که اتوماتیک دستگاه به تو می گوید، دیگر چه روحی، چه معنی در این سیستم نهفته شده؟
جهان پیر است و بی بنیاد... چه بی بنیاد گشته شده این دنیا... چه هر روز به پوچ و پوچ گرایی شدیدتر حرکت می کند... چه هر روز عاشق ها کمتر می شوند و فارغ ها بیشتر... چه هر روز عارفان نسل شان منقرض می شود و شیطان خواهان بیشتر؟
در گوشم می خواند: سلسله موی دوست، حلقه ی دام بلاست... عاشق این دام شده ام، تا دام باشد، باشد که این دام باشد: هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست ( و کلا انسان نیست). باشد تا درگیری ای باشد، برای همان طره مو باشد، تا برای خانه و کاخ و تن و غذا و خوشبختی ظاهری... باشد تا اشک ها باشد، باشد تا درد جدایی باشد، باشد تا آتش سوختن باشد، ولی درد این دنیای پوچ شده ی این آدم های از انسان بودن خارج شده نباشد...
روزی چه با درد خواهیم خواند: یاد ایامی...
پ.ن: به راستی هنر موسیقی سنتی در همه جانبه بودن و هزاران بعدی بودنش است... حالت های مختلف روحی ات را پوشش می دهند.
خدایا تمام داشته هایم را بگیر و عاشق بودنت را به من عطا کن... که جز آن بقیه وجودم انگار وجود ندارد...
هر که را در جان خدا بنهد محک
هر یقین را باز داند او ز شک
(چه خوب به یادمان می اندازد یاران خدا از شک به دورند و چون ما در راه خود شک نمی کنند و در شک های ما یاری می دهند ما را...)
حس دنیا نردبان این جهان
حس دینی نردبان آسمان
(آیا تا به حال به تفاوت حس های ملکوتی و روزمره ی خود نگاه عمیقی کرده ایم؟ چرا مولوی ملکوت را آسمان می خواند؟ این تعبیر جای عمری تحقیق دارد...)
صحت این حس بجویید از طبیب
صحت آن حس بجویید از حبیب
(عزیزم اگر خوابه، طبیبم رو می خوام... در داستان اول دفتر اول چه واضح تفاوت طبیب روحی(حبیب) و طبیب جسمی (دکتری که قرص و شربت می دهد) را نشان می دهد. )
صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن
(البته ایده اش در تخریب تن باید بررسی شود: منظور عدم توجه به خواسته های زیاده خواهانه، خودخواهانه و خودکامگی تن است یا توجه نکردن کلی به مسائل حیطه ی شرم و حیا؟ با دومی مخالفم... که می دانم منظور مولوی آن نیست...)
راه جان مر جسم را ویران کند
بعد از آن ویرانی آبادان کند
کرد ویران خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورت
(انجام ندادن گناهان شهوانی و کنترل صحیح شهوت باعث ایجاد تخیل و قوه های درونی در انسان می شود...)
پ.ن: ازین به بعد تصمیم گرفتم بعضی از قطعات مثنوی که بر کاغذ نمی زنم و بر دیوارم را این جا ذکر کنم... مثنوی خوانی آغاز کرده ام، آرزو کنید خوش به اتمام برسد...
گاهی دوست دارم عمدا مفاهیم را تنزل دهم.
تنزل می تواند صورت بخشیدن به چیزی باشد که صورت ندارد. صورت بخشیدن البته خطراتی هم دارد... به ابتذال نباید تبدیل شود سمبلیسم ما...
پ.ن: مسیر عجیب غریب خدا را شکر اکنون متوقف شده است. این را تنها می نویسم تا اگر روزی دوباره این را دیدم به فانی بودن پیچیدگی اش متوجه باشم...
ای آن که یادها برای اوست
و آفرینش ها مدیون وی
برای ما آرامشی در دل این شب تاریک قرار ده!
من سراسر جنون یاد تو
می رود با هر قدم خود یار تو
در عدم ها پر وجودم یافتم
شرح هجران دلم را ساختم
پنبه های درونم تافتم
از نخش زنجیر دل را بافتم
باد همه این وجودم وقف تو
گرچه باشد در سکوتم درد تو...
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نه نیاز
هر دو با هم مروزی و رازیاند
هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود
مؤمنش خوانند جانش خوش شود
ور منافق تیز و پر آتش شود
نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است
و چه زیبا در نهایت اشاره می کند که بازی زبانی را می فهمد:
زشتی آن نام بد از حرف نیست
تلخی آن آب بحر از ظرف نیست
واقعیت هم این طور است. واقعیت اگر تلخ باشد، به خاطر تلخی خداوند نیست، تلخی اش از ذات نیست، تلخی اش از عارض است، اگر واقعیت امروز نفاق یافته و منافق شده، بر این اساس نیست که حقیقت تلخش کرده. زشتی واقعیت از واقعیت بودنش حاصل نشده، و زیبایی حقیقت هم از عنوانش. زیبایی ها ذاتی اند، اگر ذات ها را ببینیم، چه بسا زیبایی ها در همان واقعیتی که سوخته و پوچ(و خالی) به نظر می رسد بیابیم...
اگر با مومن خوانده شدن، جانش خوش می شود مومن، ازین است که با دیدن خوبی های خود و خوبی ها خدا که به او رسیده، خوشدلی را باز می یابد و بازتولید می کند.
استادی داشتم، می گفت مومن خوش است. به راستی که این طور است و خوش نبودن و این که نخواهیم خوش باشیم خود نفاق و بد دلی است...
پ.ن: به راستی تشبیه زبان به واقعیت و واقعیت به منافق را بی دلیل نمی یابم... واقعیت و عینیت مثل کلمات هستند، که به خودی خود معنی ای ندارند. این مفسر آن هاست که معنی را در آن ها باز می یابد و باز تولید می کند... پس بی خود نیست که بگذاریم شعرمان ایهام داشته باشد: آن گاه معانی بیشتری تولید می شوند!
پ.ن ۲: واقعیت عینی از آن جایی که ثابت نیست و به تفسیر وابسته است خودش و از ابعاد مختلف تفاوت دارد (مثل فیزیک نیوتنی و انیشتینی که هر کدام در بازه ای از فاکتورها واقعیت به نظر می رسد)، لزوما منافق یا مومن گونه نیست: این شرایط روحی ماست که تعیین می کند واقعیت چه نقشی دارد، قرار است آرامش دهنده باشد یا پوچ کننده... شاید بهتر باشد در زندگی زیاد گل یا پوچ با چیزهای حساسمان بازی نکنیم.
به یاد بیاورید مرا تا شما را به یاد آورم!
منهای یک: عدم وجود ندارد. وجود وجود دارد.
۰- تصادفی وجود ندارد.
۱- بی نظمی وجود ندارد.
۲- مجموعه، منظم یا نامنظم به خالقی نیاز ندارد.
۳- وجود به خالقی نیاز ندارد. پس وجود خالقی ندارد.
۴- حقیقت وجود دارد. (وجود = ؟)
۵- حقیقت خداست و خدا حقیقت.
قضیه: ۳و۴ => حقیقت خالقی ندارد.
ما آفریده ی حقیقت نیستیم. جزئی از او هستیم. پس آفریده ی خدا نیستیم. خدا بی نهایتی است از مجموعه ی ما. از مجموعه ی عالم، انسان ها، مجموعه ای از بی نهایت ها، بزرگترین بی نهایت که از تمام بی نهایت ها بزرگتر است.
خلقتی که در ادیان به آن اشاره می شود، خلقت از عدم نیست. یعنی ما این طور نبوده که در عالم عدم(که وجود ندارد) باشیم و خدا ما را به عالم وجود آورده باشد، یا از عدم به وجود آمده باشیم با خلقتی توسط خدا. آفرینشی که در ادیان مورد نظر است، کنار هم قرار دادن است.
۶- خلقت(به معنی از عدم به وجود آمدن) وجود ندارد.
آدم ها از کنار هم گذاشتن چیزهایی به وجود می آیند. اگر همان مواد شیمیایی و روحی را در آزمایشگاه کنار هم قرار دهیم، می توانیم با تکنولوژی کلونینگ آدم بیافرینیم. ولی خدا اولین آفریننده ی انسان است و آخرینش، ولی در میان آفریننده هایی هستند که در ظاهر خدا نیستند، گرچه خدا هستند، چون ما جز خداییم و آفرینش ما آفرینش خداست(روبات و کامپیوتر و هوش مصنوعی آفریده های خداوندند چون عضو و زیر مجموعه ای از خدا مواد آن ها را کنار هم قرار داده).
۷. چیزی از ذاتش تحریک کننده نیست. تحریکات از عرضیاتند و ذات ها پاک از عرضیات...
نکات عملی(اخلاق):
عرفان عملیات فلسفه است.
درک روی کاغذ چندان سخت نیست.
به نظریه پردازی درباره ی اتم می ماند.
و اختلافش با ساختن بمب اتم.
E=mc2
(انیشتن می اندیشید حداقل چند قرن تا آزمایشی که نظریه اش را تایید کند طول می کشد، در حال که حتی نیم قرن هم طول نکشید و در حیاتش دید نظریه اش چه عملی بر سر ژاپنی ها پدیدار شد...)