- مهندسی؟
- بله
- کتاب میخونی؟
- بله
- توی عشق شکست خوردی؟
- بله
- اعتیاد داری؟
- نه
- سیگار که میکشی؟
- نه
- مشروب هم نمیخوری؟
- نه
- قماربازی میکنی؟
- نه
- سینما میری؟
- نه
- رفیقبازی میکنی؟
- نه
- فلان میکنی؟
- نه
- پس اوقات بیکاری چیکار میکنی؟
توی چت میرم و دروغ میگم!
منبع : وبلاگ آب دهان مرد
داستان آن یهود مرد اتریشی و دخترش مرا سخت به کنکاش انداخته... هر جا صفحه ای باز می کنم این داستان جلویم باز می شود: انگار روزگار نیز مرا به فکر در آن می خواند.
بعضی چیزها هستند که با یک عمل می شکنند: صداقت با یک دروغ می تواند رخت ببندد از خانواده ای، احترام با یک اهانت... و پدر بودن شاید حتی با یک پدر چون او می تواند تخریب شود.
با شنیدن داستان، از مرد بودنم ناراحت نشدم، از یهودی نبودنم خوشحال نشدم، به اتریشی ها فحش ندادم و این ها نبود... کاش او یک پدر نبود، همین.
نه این بار به شیطان کاری ندارم. شکایتم از شیطان نیست، از خود انسان ها شکایت دارم... نه از دیگران، شاید از خودم: شاید از خودم، این که چطور از خودم شکایت دارم، ازین نیست که چرا من کاری نکرده ام، نه این قدر ایده آلیست نیستم. شکایتم شاید از خودم این است که هنوز در این جهان زندگی می کنم. شکایت ام این است که با وجود این که از مثلا از هر جامعه ای دورم، هنوز بیشتر از ... به واقعیات تلخ بسته ام و درگیر. باشد، این را کم تجربگی من بدان که می خواهم در حریم ملکوت باشم تا حریم انواع و اقسام بازیگران، این را خامی من بدان که می خواهم از تمام نقاب ها خلاص شوم، چه نقاب خودم چه دیگران: انسان ها که از آن ها شکایت دارم یکی شان خودم هستم.
جهانی را دیده ام یکسر غرق دریای ناشکیبایی
بیا در جان مشتاقان...
چراغان کن...
به دل شور گریه دارم...
بله، امروز نیامده ام تا از جماعتم شکایت کنم، هیچ کدام مان نوح پیامبر نیستیم یارب، امروز آمده ام از خودمان شکایت کنم، در درونش از خودی که خود هایمان در آن خود هستند...
پیش نوشت(بعدا اضافه شده):
با این که اطلاع رسانی را وظیفه ی خود نمی دانم، برای این که خدای ناکرده موضوعی را غلط ارجاع یا اطلاع داده باشم این ۲ لینک را به عنوان اطلاعاتی که منطقا معتبرتر به نظر می رسند درباره ی آن حادثه اضافه می کنم:
و این آدرس (روی هر کدام کلیک کنید).
وقتی اولین معلمی که از گروه شیمی شناختی، امروز از دوستت خبر خودکشی اش رو می شنوی... : روزی که برای اولین بار در آزمایشگاه دیدیش به خاطر می آوری:
معلمی با موهای جو گندمی. از آن هایی که سنش بالا می زند در حالی که پیر نیست. از آن هایی که بهش می خورد زیاد حالیش باشد. آن ور داشت پای تخته از معادلات کوانتوم می گفت، از این که شرودینگر معادله ای برای اسپین اتم داد که به درد شیمیدان ها خورد و شیمیدان ها ضریب هایی که او نمی دانست چیستند و تنها می دانست که هستند را پیدا کردند.
سکانس بعد جایی رقم می خورد که روزها جلوی دفتر معلمان می دیدمش. با خنده ی همیشگی اش، با پیراهن از لباس بیرون افتاده اش به سبک خودم، و با صورت از ته تیغ زده اش. از دوستی که می گفت پول تدریس را دوست دارد... مهم نیست: در زندگی یک دانشمند کاری به این داریم که بنفش را بیشتر دوست داشت یا صورتی؟
سکانس بعد: با او پروژه ای بر می دارم، و سخاوتش در دادن پروژه در زمان های عقب افتاده را به عین می بینم.
سکانس بی معنی و بی نکته:
" آقای کشاورز، دانشجوی 35 ساله مقطع دکترای شیمی دانشگاه شهید بهشتی بود. متأسفانه به دلیل مشکلات مالی، ایشان توانایی تهیه رساله دکترای خود را نداشت و هنگامی که استاد وی این مطلب را میشنود، در جمع دانشجویان از او میپرسد که برای چه زنده مانده و او که تهدید به خودکشی میکند، در کمال ناباوری و در جلوی چشم همکلاسیان با خوردن سیانور خود را کشت." (خبرگزاری تابناک، خود لینک را اینجا ببینید).
"من یکبار این بشر را بدون لبخند ندیده بودم!"
"اقای شهروز کشاورز دانشجوی دکترای دانشگاه شهید بهشتی علاوه بر تحصیل به تدریس در یکی از برجسته ترین دبیرستان های شهر تهران مشغول بودند روز چهار شنبه در نهایت خوشرویی و سلامتی و بدون هیچ ناراحتی در کلاس درس به تدریس پرداختتند علاوه براین همیشه به صبر و شکیبایی در مدرسه شهره بودنند ایا ممکن است که با یک موضوع به این بی ارزشی به خودکشی دست بزنند؟؟؟؟"
دنیای داستانی چه واقعی شده نه؟ اگر در کتابی می خواندم، در داستان بودنش شک نمی کردم.
بی خود نگویید چرا اسمش را برده ام. خبرگزاری که اسمش را آورد، از نظر من کسی که مرد برایش هیچ فرقی ندارد دیگران مرگش را با اسمش بدانند یا بی اسمش.
نه، ذره ای اشک در چشمانم جمع نشد. مثل همیشه به مسوولین امر فحش ندادم. شاید حتی شوک زده هم نشدم; به این اندیشیدم... : شاید اکنون مرا می بیند در زمانی که من در این بازی روزگار چرخ می زنم و چرخ می زنیم و از دلایل مرگش یا اقدام احمقانه اش صحبت می کنیم، یا نمی دانیم چه بگوییم: "عجیب است که آن روز خود را کشت: صبح آمده بود مدرسه و به بچه ها کلی مشق داده بود...".
من سمبل نظم نیستم که از من آشتفگی نخواهید. من فریاد زن روزگار نیستم. من هیچ نیستم و او هیچ نبود بدون حضور حقیقتش... همه چیز همچنان بی معنی است برایم.
دعای من:
پروردگارا! بی تو هیچیم، هیچ... هیچ... هیچ... (این را با فرکانس صدای آیت ا... بهجت و کشدار بخوانید). روزگار چه معنی نمی سازد بی یاد تو.
...
...
اکنون می اندیشم: از تنهایی روزگارم خوشحالم و این را دوست دارم...
پ.ن: مرگ افراد چه خوب ما را به یاد خدا و حقیقت می اندازد نه؟ مشکلات هم همین طور. دیگر چه؟ فلسفه جواب ها را نمی یابد، سوال پرسیدن هم یاد نمی دهد: فلسفه خود ذات سوال است.
پ.ن ۲ و بی ربط: در طول نوشتن این پست مراسمی در فاصله ی چند متری من در حال برگزاری بوده است و جالب است که من چه بی تفاوت به نوشتن تمرکز کرده ام نه؟ در ضمن مراسم به دو زبان فرانسه و انگلیسی است. نترسید! این جمله بی معنی تر از کل این داستان نیست!
"درزندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح راآهسته آهسته در انزوا می خورد ومی خراشد." (بوف کور: صادق هدایت)
بله تنهایی یکی از آن دردهاست. دوستی داشتم که برایم به نمادی از مقاومت و مردانگی، تدبیر و عقل آشنا بود. امروز به او گفتم اگر زمانی کاری برایش از دستم برآمد به من بگوید. با همان ادب زیبای همیشه گی اش گفت: "مزاحم می شوم"، و من هم جواب دادم "چه مزاحمتی، خوشحال هم می شوم: حضور دوستان دلگرمی است نه؟" و آنگاه در اوج وجودش پاسخ داد: "بله، بیچاره شدم ازین تنهایی". گرچه اشک در چشمانم نیامد، ولی مانند همه برای لحظه ای درد آشنایش را از عمق درونم احساس کردم.
برایش گفتم که قصّه ی ما همین است. بسیار ارتباطات ظاهری و سحطی اند:
What's up? (sup) man -
Not Much, you -
Not Much -
(اشاره به دوستان اجنبی است! و مکالمات عمل - عکس العملی تکراری روزانه با آن ها که در این مزخرف خلاصه می شود...)
و البته او هم جایی است که مردمانش با او بیگانه اند و وطنش نیست. بله می بینم او هم این مکالمات انگلیسی را هر روز دارد با مثلا دوستان.
تایید کرد: "دقیقا" و بله بله: دقیقا...
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستاران را چه شد؟
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست؟
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی؟
حق شناسانرا چه حال افتاد یاران را چه شد؟
لعلی از کان مروت برنیامد سال هاست...
کوشش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
شهریاران بود و خاک مهربانان ای دیار:
مهربانی کی سر آمد، شهریاران را چه شد؟
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند...
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد؟
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخواست
عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد؟
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت،
کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه شد؟
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش،
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد...؟
پ.ن:
تنهایی انواع دارد. راجع به نوع دیگرش شاید بنویسم، نوعی در وطن خودت با جامعه ای که با آن گفتمان خودت را داری. آن فرق دارد البته.
دوما: زوجیت از سویی تنهایی قلبت را نابود کرده و تاریکی ها را نور می باراند، و از سویی تنهایی زیبای روحی ات را حفظ می کند...
اخیرا تعدادی وبلاگ نویس دختر شروع کرده اند به تن نویسی و بروز احساسات جن-س-ی در نوشته ی های شان. از قبل هم بوده اند انگار- اکنون زیادتر و همزمان موج جدیدی به راه انداخته اند.
پر واضح است که واکنشی است به جامعه. قبل ها طرفدار تابو شکنی بودم. این ها هم دارند از سویی تابو شکنی می کنند. از بعدی دیگر دارند می گویند که به نیاز طبیعی ما هرگز احترامی گذاشته نشده و زن ها هم احساسات جنسی دارند و حق ابرازش را.
دوست ندارم اهل برچسب زنی باشم - یا Streotype کنم. نمی توان حرکتی را غلط یا درست قلمداد کرد - اگر واقع بینانه تر بخواهیم نگاه کنیم باید به زمینه های حرکت نگاه کرد. حقیقت این است که در بیشتر خانواده های ایرانی - بخواهیم قبول کنیم یا نه - اطلاعات دقیق و درستی از بچگی چه به پسرها و چه به دخترها در مورد مسائل ج-ن-سی نمی دهند. به همین دلیل آن ها بعدا از ماهواره - اینترنت - دوستان و جمع نشینی ها این مسائل را اغلب دقیق تر و جذاب تر از صحبت های پدر و مادرشان یاد می گیرند. این موضوعی هست که اینجا هم به آن اشاره شده. کاری ندارم که لینک درست برای یادگیری این چیزها چیست و مثلا چی سالم تره - ولی باید دید که نسل قبلی ما موضع متناقضی در مورد این مسائل دارند و نسل ما در وضعیت خوبی قرار نگرفته.
شدیدا اعتقاد دارم که یکی از مسائلی که دوران نسل ما را سیاه کرده مسائل جنسی است. از ازدواج ها - چت - وابستگی های احساسی - تجربه های بدون چارچوب و زمینه و... این ها همه مرتبطند. حال این که درمان این چیست؟ تخصصی ندارم: تنها امیدوارم نسل ما پدر و مادرهای بهتری برای نسل بعدی باشند: حال این چطور ممکن است؟ نمی دانم. نه راه حلی در چارچوب دینی برای مان می یابم و راه حلی در غیر آن. در جامعه ی رو به گذار ما همه چیز در حال نابودی است. از ارزش ها و مرام های سنتی گرفته تا خیلی چیزهای دیگر. خدا خودش به این ملت رحم کند.
پ.ن: تصمیم داشتم لینک ندهم - ولی برای این که بقیه هم اطلاع یابند:
(دیدن این پست ها به همه توصیه نمی کنم)
http://ellize.blogspot.com/2008/04/blog-post_17.html
تمام لینک ها را ازین پست می توانید پی گیری کنید. اگر نمی توانید باز کنید به من ایمیل بزنید کمکتان کنم:
سرعت جهان زیاد و زیاد می شود: و همزمان سرگیجه ی تو زیادتر.
در عین حال خیلی اوقات در تردیدیم: آیا با سرعتی که بقیه می روند مطابقیم؟ دوست نداریم تابستان شود و هر همکلاسی ای کاری کند و ما بی کار باشیم - برای بعضی ها: دوست ندارند ببینند تمام اطرافیانشان دوست دختر دارند و آن ها نداشته باشند و...
دوستی داشتم که می گفت سرعت زندگی در آمریکا سریع تر از کانادا هستش - تصور خوبی از حرفش البته ندارم که سریع تر یعنی چه قدر سریع تر مثلا؟
ولی سرعت بیشتر می تواند روزمرگی بیشتر و از خود گم شدن بیشتر همراه داشته باشد.
پ.ن: حالم از وبلاگ های عکس + تکه متن تکراری به هم می خورد. تا کی اضافه کردن سطل آشغال به دنیای وبلاگ نویسی؟
مدت ها بود که این پست را می خواستم تمام کنم. در این جا دنبال چیزی نگردید جز ایده های خالص!
گویند بازگشت کنندگان را دوست دارد...
در تکه ای می گوید: انگار هنر انسان این است که توانایی گناه کردن و به زمین آمدن را دارد... نه تنها مثل فرشتگان که ثنای الهی می گویند.
وای ازین تنهایی سطحی، وای ازین جدایی ظاهری، وای ازین دیدگانی که می خواهم کور باشند و وای ازین مردم که هم اکنون از دل کورند.... خدایا می دانی بر روزم چه می گذرد... این آزمایش به خیر کن و مرا در این طناب بازی های روزگار در وسط قرار مده.
در کشمکش هستم، در این دریای پرتلاطم. در دنیای پر تصادم، در این دنیای خوب بد کن. خدایا خودت این سفر برای مان به خیر کن... حالا که اکنون دیگر اتگار تنهای تنها نیستم در این سفر.
مرغ سحر ناله سر کن... زاه شرر بار... نه به جرات هیچ کس مانند شحریان نمی خواند این را. وز نفسی خاک این توده را : پر شرر کن. و در نهایت به پایان رسان این شام تاریک را...
... شرح هجران: به پایان رسان.