تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

تک گویی

?Is this a dagger which I see before me

! The handdle toward my hand? come! let me clutch thee

I have thee not, and yet I see thee still

?Art thou not, fatal vision, sensible

,To feeling as to sight, or art thou but

A dagger of the mind, a false creation

.Proceeding from the heat oppressed brain

I see thee yet, in form as palpable

At this which now I draw

Thou marshall'st me in the way that I was going

And such an instrument I was to use

Mine eyes are made fool o' the other senses

Or else worth all the rest: I see thee still

And on thy blade and dudegon gouts of blood

Which was not so before, there's no such thing

It is the bloody bussiness which informs

Thus to mine eyes

مکبث - پرده ی دوم - سکانس ۳

 ویلیام شکسپیر

  پ.ن: این صحنه رو که تک گویی مکبث با خودش هست امروز باید اجرا کنم. پس حفظش کردم و گفتم برای تمرین یک دور هم این جا تایپش کنم. زیاد تلاش برای درکش نکنید - انگلیسی کهن هستش! همون فارسی کهن خودتون رو بچسبید فعلا یاد بگیرید تا بعد!

 

اندکی از زندگی دینی

  ۵ تا وتر دارم... این قدر هست به امیدش که از تمام واقعیت های و بدی ها روزگار و خودم خلاص شوم امروز...

  دارم صفحه ی مربوط به آیت ا... سید محمد حسن الهی طباطبایی، یگانه برادر علامه و بی مانند پیرو آیت ا... سید علی قاضی را در ویکیپدیا به انجام می رسانم. این فرد آن قدر آسمانی است که جرات ندارم بی وضو روی مقاله کار کنم... باشد تقدیم به روحش و استقامتش در یگانه سلوکش...

  بارها دعا می کنم و می اندیشم نمی توانم تک تک کسانی که باید را دعا کنم، آن گاه می خوانم: خودت هر آن که به را هر آن چه به بده و حساب کن که من همه ی آنانی که به یاد نمی آورم را یاد کرده ام... سناریوی بامزه ای است: انگار حساب می شود که من سراپا اشکال تک نفری را یاد کرده ام یا نه!

  "طریقت فقها، طریقت فقهاست، طریقت صدق و صفا، و طریقت دراویش طریقت دراویش." چه زیبا می گوید آن الهی مرد نه؟(آیت ا.. قاضی). حضرت خواجه هم می فرمایند که"قدح آلوده ی درویش به می ناب بشوی..." پاکدلان ناپاکی دل بعضی اهل صوفیه را چه خوب دانسته اند، و آن امامی از شکایت آنان می گفت: "تنها دلیلی که با این جماعت صوفی مخالفم این عادت زشت و قبیح شان در آن نمایش در مراسم شان است که با پسر نابالغ ... (نعوذ بالله)"

  امروز می خواندم در قرآن، که مردم را به صلح و سازش با اهل کتاب فرا می خواند. وقتی گفته شده که: به آنان بگویید، ما مسلمانیم به همان خدایی که کتاب شما را آورد، ما به همان خدا ایمان داریم. آن وقت امروز هزار جور تروریسم اسلامی را می سازند و جهاد انتقالی می کنند و نمی بینند که به نام دین حقیقت چه می کنند... (کاری ندارم به این که ریشه های این ها چطور به شیطان وصل شده و استعمارگران)

  قرآن سراسر نکته و اندرز است. هنگامی که مثلا تصادفی چند صفحه از آن را مثل فال بازکرده و می خوانی، شباهت ها می بینی با زندگی خودت و مشکلاتت... حقیقت عوض نمی شود، از زمان محمد بوده و هست و خواهد بود، حقیقت واقعیت نیست که به زمان وابسته باشد. حقیقت علم نیست. حقیقت حتی فلسفه هم نیست. حقیقت شاید عرفان توحیدی باشد. شاید عارفان باشد. حقیقت پاکدلی است، و به هیچ چیز بستگی ندارد جز خودش. حقیقت به ذات خودش قائم است و به واقعیت نیاز ندارد، گرچه واقعیت هم اگر چشم بصیرت داشته باشی تاییدش می کند، ولی نه هر چشمی و نه چشم امروز من.

  سروش را دوست دارم. دوست دارم اگر روزی دیدمش شکایت کنم از رفتار بد دلان و حتی اندکی هم که شده به راهش امیدوارش کنم. اسلام باید از خیلی چیزهای فرهنگی این اعراب جدا شود، به جرات امروز قوم های غیر عرب اغلب اسلام را بهتر از عرب ها(قومی که در میان آنان پدیدار شد) درک می کنند. بارها سوال کرده ام که چرا این حقیقت بزرگ در بین این اعراب پیدا شد؟ اعرابی که من می شناسم سراسر کلمه ای برای عرفان ندارند. دین را نشناخته اند و هنوز برای آخرت و نه عدالت دنیا می جنگند.

  شروع کنید جهاد را. هر روز جهاد است و هر روز تغییر. هر روز بی کوشش روزی نیست. من هم بروم اندکی جدا از تئوریسن بازی و ابراز، به عمل بپردازم. خدا تا آن زمان نگدارتان باشد(جمله ی آخر را در مکبث خوانده ام...).

  و مثال آنان که کافر شده اند، مثال خانه ی عنکبوت است... (فصل عنکبوت، قرآن محمدی)

شعرگونه...

راه فرستاد تو را، مقصد تویی راز تویی
راه تویی جاه تویی، من ندم از دست تو را

حیرت عقل و دل تویی، خوشدلی و شفا تویی
نفس به دار می رود، حضورت گر هست مرا

عفاف عاشقان تویی، حجاب عارفان تویی
چشم تویی، درک تویی، با تو حقیقت است مرا

ممکن و مقدور تویی، طالب و مطلوب تویی
قسمت خیر من تویی،

حضور

  خوشبختی صورت های متفاوتی دارد. شاید کسانی باشند که بهشت شان بهشت حوری و باغ و درخت باشد در خیال شان - و عده ای هم هستند که بهشت شان بهشت حقیقت و بهشت رضای حقیقت از آن هاست.

  حضور حقیقت - چه جزئش و چه کلش‌(شاید بگویی مگر حقیقت هم جز و کل دارد اصلا؟) در قلب های مان باعث شادی می شود. شادی که هیچ مساله ی دنیوی و غیر دنیوی ای نمی تواند از میان ببردش. این است که ارتباط با یک عالم انتزاعی - گرچه در ظاهر با عبادتی پر تضرع همراه باشد؛ در باطن با خوشی و خوشدلی و خوشحالی و خنده در ارتباط است. خنده ها صورت های مختلف دارند - این است که بعضی آدم ها لبخند زدن چشمان را احساس می کنند و بعضی دیگر نه.

  گزاره های اخباری ای شد... باشد جزئی از اشکدانم(موضوعش اشکدان می خورد). شاید در حقیقت بیم خنده و گریه تفاوتی نیست...

پ.ن:  بخواهیم نخواهیم اغلب نوشته های وبلاگ ما با حالت های روحی مان ارتباط برقرار می کنند. امروز هم طریق خوشدلی ما این شد... خسته باد حضورش در قلبم...

شادی

... البته باید به تذکر دکتر سروش نیز گوش فرا داد - که در سخنرانی شادی نوروزی می فرمایند: (نقل قول غیر مستقیم)

  آنان که خیال کرده اند دین و عرفان سراسر گریه و حزن است درک غلطی از دین دارند. به طور مثال به مولوی نگاه کنید که چه طور شاد بودن را ترویج می کند.

  معلمی داشتم که می گفت: مومن کلا خوش دل و شاد است - جدا و فرا ازین که در چه شرایطی باشد...

  بله- و اینست احوال حقیقی مومنان فراتر از مسائل دنیا و مصائب و تلخی های واقعیت.

خواندنی ها کم نیست... من و تو کم خواندیم.

  بله، امروز من می خوانم:

  خداوندا، این جنگ درونی را برایم پایانی نیست مگر تو مرا بخوانی.

  پروردگارا، من را از جدال حق و باطل جدا کن. مرا از جدال نیاز و غذا برکنار کن. مرا از خود و خویشتن رها کن، و مرا برای با تو بودن مهیا کن...

  قطرات اشک بر من بی حاصلند امروز... امروز حضور توست که مرا روحم را درمان می کند، از مرض و مرض هایی که سال هاست به آنان گرفتارم، از دردهایی که در وجودم ریشه دوانده اند و از جنگ هایی که در درونم عادی گشته اند انگار... این نابسامانی با توست که درمان می شود... تویی که از گوشه ای خوانده می شوی: کسی که اسمش داروست و یادش انگار خود درمان، بخوان آن که می خواندت، که جز در این خوانده شدن خواندنی نیست...

  در این شب می خواهم تصمیم بگیرم، هر آنگاه که این جنگ باز به اوج رسید، تنها تو را بخوانم...

  حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است...

 تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است.

اشکواره ها - اشکدان ها

  بعضی گریه ها هست که همه قرار نیست علت و حس پشت آن ها را درک کنند. ولی آن ها برایت یگانه اند.

  نامه ی دوم عبدالکریم سروش به آقای سبحانی، تکه هایی داشت که من را به گریه انداخت... ثبت شان کردم، تا باشد باز هم از نوشته هایی که اشک جمع می شود در چشمانم از خواندشان بنویسم:

 " من ایمان خود را از عارفان گرفته ام نه از فقیهان، و لذا از این نهیب های نامهیب بر جان و ایمان خود نمی هراسم." 

 " اما فقط صورت بال و پرنده نیست که مخلوق خیال خلاق پیامبر است. صورت لوح و قلم و عرش و کرسی هم چنین است. آنها هم حقایقی بی صورت اند که بر پیامبر چنین می نمایند. نار و حور و صراط و میزان و ... نیز چنین اند. این صورت ها همه از زندگی و محیط مالوف پیامبر وام شده اند و حتی یک صورت ناآشنا در میان آنها نیست."

 " ... زبان و کلام و واژه ها و جمله ها که جای خود دارند و ظرف هایی بشری هستند که مظروف های وحیانی را در خود جای می دهند و همه از خزانه عقل و خیال پیامبر بر می خیزند و معانی بی صورت را در آغوش می کشند. "

 پ.ن:

  در موزه ای چیزی جالب دیدم که تا زمان مرگم از یاد نمی برم:

  شبیه پارچ آبی که گل تازه را در‌ آن می اندازیم تا چند روزی دوام بیاورد... موزه دار گفت که ان محلی بود برای جمع کردن گریه ها، به آن "اشکدان" می گفتند به گمانم. می گفتند وقتی کسی فوت می کرد، مردم گریه هایی که به یاد او در خانه می کردند را در آن می ریختند، درش را می بستند و سپس می رفتند سر قبرش و آن را رویش می ریختند تا آب آن آتش عذاب را برای آن فرد(اگر در عذاب است) خاموش کند.

 این بیت را چه نامتناهی دوست دارم:

  ز گریه ی تو چشمم نشسته در خون است...

         ببین که در طلبت حال مردمان چون است

پ.ن آخر: یادش بخیر اون روز... چه روز قشنگی بود. یکی از درک های عمیق، درک عمق شادی غم است انگار... و چه زیبایند چشمانی که در خون نشسته اند... نه؟