مسابقه چیزی هستش که از امتحان هم می تونه بدتر باشه- البته اگر به نتیجه ی اون مسابقه فکر کنی نیاز داری. المپیاد ها و کنکور رو هرگز نتونستم اون جوری که باید دوست داشته باشم. از همشون هم فرار کردم آخر و از دستشون راحت شدم.
دیروز نسخه ای از یک مسابقه ی برنامه نویسی رو داشتم که چیزی حدود ۲ هفته داشتم براش آماده می شدم. با تمام شور و حالی که به من داد امروز از فکر کردم ازش خسته شدم...
سرود ملی داره پخش می شه و من دارم نصف ایستاده تایپ می کنم. الان تو فکر ثبت نام یک دوره ی آن لاین هم افتادم این جوری می تونم یادگیری آن لاین یک درس رو امتحان کنم شاید در آینده این تجربه لازم بشه...
خط قرمز شما چیست؟ خط قرمز ما پول است! در کل استان ما دو تا شرکت بزرگ رسانه ای وجود دارند که تقریبا کل رادیوها، تلویزیون ها، روزنامه ها و مجلات را در سطح استان خریده اند و حق توزیع بقیه را نیز خریده اند، البته چند تا شرکت مستقل کوچک هم هستند که زیاد به حساب نمی آیند. آن ها تعیین می کنند که خبر اول اخبار شب چیست! مثلا یکشب می بینید که خبر اول اخبار دو تا کانال تلویزیونی این است که در زلزله ای ۵۰۰۰ نفر کشته شده اند و خبر دوم حضور سلن دیون(خواننده ی کانادایی) در مجلس عروسی دوستش است! آن وقت با خود فکر می کنید خبر حضور یک خواننده در یکجا به چه درد من می خورد؟ آن ها این ابتذال را برای مخاطبان رسانه می سازند.
رسانه همین است! به شما به عنوان خبرنگار پول می دهند تا آبکی و راجع به چیزهای مبتذل بنویسید! اتحادیه کمی جلوی این ها می خواهد بایستد، آن گاه جلوی شرکت هایی که از یکی از ۲۲ فامیلی که کانادا را کنترل می کنند نمی توان ایستاد. خود من یکبار یک سرمایه گذار را به خاطر بعضی کارهایش دیکتاتور خواندم... آن وقت او مرا سو کرد و روزنامه برای من ۵ میلیون دلار وثیقه گذاشت، چرا؟ تنها به خاطر یک کلمه ی دیکتاتور! آن وقت من مجبور شدم یک معذرت خواهی بنویسم تا من را در روزنامه به کار حروف چینی نندازند که خودم مجبور بشوم استعفا بدهم بروم سراغ یک کار دیگر... روزنامه هم خیلی مهربان بود که من را به بخش ورزشی انداخت تا بعد از آن مایه ی دردسر نشوم!
این جوری می شود که دولت جلوی این ها تبدیل به موجودی پاک می شود! و معتبرترین رسانه می شود رادیوی دولتی و یک روزنامه که اصلیتش از جامعه ی یهودیان است...
...
این ها برگرفته از مصاحبه ای بود با یک روزنامه نگار که برای روزنامه ای فرانسوی زبان کار می کند. بعضی جزئیات را به دلایلی ندادم، منبع هم روزنامه ی پیوند چاپ خارج از کشور است. در ادامه ی این صحبت های زیادی دارم که البته شاید بی ربط به نظر برسند، این را فعلا داشته باشید تا بعد.
پ.ن: آن وقت می مانی که چطور تمام نسل جوانی دارند عمرشان را صرف بررسی زندگی بازیگر و خواننده ها می کنند و در اتوبوس به جای صحبت با غریبه از آهنگ در گوششان لذت می برند و دیوانه می شوند... راجع به این هم حرف دارم، امیدوارانه باشد برای بعدش.
این روزا به کد زنی افتادم:همش دوست دارم کامپیوتر جلوم باشه و کد بزنم و کد بزنم برای مسابقه...
وقتی دستم به کامپیوتر نمی رسه هم شروع می کنم به نوشتن روی کاغذ! نوشتن آرامش بخشه و فشار درون رو خالی می کنه بدون توجه به این که چی می نویسی یا چطور می نویسی. هیجان جالبی هم توی کد زنی وجود داره... شاید برنامه نویس ها بتونن نویسنده های خوبی هم باشند...
صبح وقتی یکی از دوستام که اصلا ازش انتظاری نداشتم اومد و ناگهانی بهم هدیه داد برام خیلی قشنگ بود. وقتی توی اینترنت قشنگترین پیام های عمرم رو انگار می بینم...
وقتی ایمیل ها و پیام ها رو چک می کنم خیلی برام قشنگه. نه این که ببینم تولدم رو تبریک می گن: این که می بینم آدم ها می تونن چقدر زیبا باشند که نسبت بهشون احساس قشنگی داشته باشی.
دو تا پیام هستند که همیشه کوتاهشون در وجود ممکنه بره: یکی برای تولد و دیگری برای مرگ. نه اعتراف می کنم که امسال رویکرد نه چندان مثبت خودم در مورد تولد گذاشتم کنار. وقتی با تولد دوستانم چیزهای بزرگی همزمان ازشون یاد گرفتم و وقتی در تولد خودم بهترین هدیه یعنی زیبایی انسان های دور و برم رو درک می کنم.
البته مقدمه اش از پارسال بود... وقتی که برای اولین بار پیام خیلی قشنگی گرفتم برای تولدم: ساعت ۱۲ نصفه شب یک تماس تنها برای یک جمله و صد آرزو... یادش بخیر.
ولی خب بالاخره نوبت الان هستش: گرچه دلم برای آدم های زیادی تنگ شده... حتی اون هایی شون که مرگ رو دوست دارند و می خوان زودتر برن ولی خب همشون رو دوست دارم.
تبریکی که گوشه ی راهرو به دستم رسید رو هم نمی تونم فراموش کنم... بعضی تصادفات رو نمی شه در نظر نگرفت...
آخرین هدیه ای که به دستم رسیده هم آشتی خواهرم بوده :) ملاحظه می فرمایید؟ دیگه چی شده که آشتی شده هدیه...
در انتها به سنتی نا معمول تولد خودم رو به خودم تبریک می گم: سالیانی پیش کسی به دنیا آمد که می خواست خودش را پیدا کند و دنیایش را بلرزاند... هنوز هم این را می خواهد.
همزمانی ها رو دوست دارم، این قدر که سر پا تو کتابخونه زمانی که ۱۵ دقیقه وقت دارم سوالات درسی رو دانلود کنم، بیام اول راجع به این بنویسم و بعد برم سر کارم!
معلمی داشتم که از باران ایده ها می گفت. از این که در لحظه ایده ها می بارند. کار مهم ما درک لحظه است(مثال جالبی از لحظه می زد: چشم بر هم بزنید. لحظه این زمان است؟ همه گفتند کمتر. یکی که کمی فیزیک خوانده بود گفت: به حد صفر کوچک). اگر لحظه را درک کنیم تمام است، برای یک عمر. در هر لحظه بی نهایت ایده روان است، تنها باید یکی را بگیریم و عمری رویش کار کنیم، آن وقت شاید تئوریسن شویم شاید دانشمند شاید فیلسوف شاید... بالاخره یک چیزی می شویم! کاری ندارم که ایده اش را از روانشناسی خواندش گرفته بود یا تجربه، جالب بود.
استاد دیگری داشتم، وقتی برایش از تجربه های مشابه در سقوط قله ای در وابستگی احساسی در یک لحظه(در اوج گریه، جدایی، فاصله و سوختن) و تمام شدن همه چیز می گفتم، و گفتم که دوستی نزدیک دارم که او هم این را تجربه کرده در همان سال ها، این را مرتبط به وحدت و وابستگی و چسبیدن ارواح در عالم ملکوت ربط می داد و در نهایت به وحدت کلی انسان ها: روزی متوجه می شویم همه یک چیزیم و یک ذات و تنها صورت های مختلف گرفتیم. این را شبیه ایده ی انالحق اون بابایی که اعدامش کردن و شبیه ایده ی وحدت وجودی ها می دانم. قیل و قال را که بگذاریم کنار، گاه می فهمیم چطور ایده ها با هم یکسانند، اگر کل نگر باشیم و نقاد در جز.
همزمانی ها را دوست دارم، چه باربط به هم باشند و چه بی ربط به من ایده می دهند. خواب ها را هم با همزمانی به نوعی مرتبط می دانم: وقتی آینده ای را در گذشته خواب می بینیم، انگار در همان لحظه رخ داده بوده برای مان، با دیدنش انگار برای ما تکرار شده است، آن گاه شاید متوجه شویم بعضی چیزها می توانند از زمان و مکان جدا باشند، برای بعضی اتفاق ها زمانی تعریف نمی شود. زمان را مجبور به تصورش شده ایم تا توالی و علیت را بفهمیم، اگر همزمانی ها را بفهمیم آن ور ترش را می فهمیم و از محدود بودن در زمان در می آییم. بی خود نیست که می گویند فلانی یه چند صد سالی زود به دنیا اومده بود، واسه زمان خودش کمی زود بود... بد نیست از آن ها باشیم، چطوره؟
پیش نوشت: اگر هم اکنون سنتوری مهرجویی را ندیده اید، گرچه داستان لو نرفته، شاید برای درکی عمیق تر از نقد بهتر باشد آن را بعد از تماشای فیلم بخوانید، اهل غیرقانونی نیستم، ولی خب پیشنهاد می کنم اگر فهمیدید که هرگز قرار نیست تایید شود، همان غیرقانونی اش را ببینید!
سنتوری را از جوب های اینترنت به دست آوردم، و دیشب بعد از مدت ها تماشایش کردم.
اثرش تا همین لحظه روی ذهنم مانده. به ویژه نقطه هایی که آن شهر دیوانه وار را نشان می دهد.
به نظر من آقای مهرجویی کارهای کم سوالی نمی سازد. حرکت او در قرار دادن صدای محسن چاوشی روی تصویر بهرام رادان را زیاد مناسب نمی دانم، و ترکیب موسیقی سنتور با موسیقی محسن چاوشی، در حالی که تمبکی هم آن ور زده می شود(وجود تمبک در فضای موسیقی سیاوش قمیشی را فرض کنید!) و صدایش نمی آید و معلوم نیست ارگ و درام در آن وسط چه کاره اند... موسیقی تلفیقی همیشه می تواند به اشکال بخورد دیگر: شاید این از ایده آل مهرجویی از زمانی است که سنتور عامه پسند بود برای عروسی، آرزو می کرد کاش آن زمان می ساخت که به چاوشی برای پرطرفدار کردن موسیقی اش نیاز نداشت...
بازی ها در بعضی تکه ها بدجوری مصنوعی می شد. این عیب کمی نیست که بازخوردی مصنوعی از بازیگری چون گلشیفته فراهانی(که قسمت عظیمی از تاثیر گذاری میم مثل مادر را مدیون بازی او می دانم) در برابر شخصیتی مصنوعی تر(شوی دوم) گرفت.
در عین حال نشان دادن فضای موسیقی پیوند خورده با بنگ و تزریق از دیگر مزایایش است. در بعضی آثار سینمایی چون این اثر، سنتور را موسیقی محبوبی برای عروسی ها و بزن برقص ها نشان می دهند که آن طور که من دیدم از واقعیت دور است، سنتور شاید عامه پسند باشد، ولی نه برای عروسی یا جشن تولد!
لباس روحانی گونه(عبا) ی علی هم معلوم نیست از کجا پیدا شده! با آن لباس آهنگ می سازد و با همان لباس آواره می شود...
ولی خب این که مستقیم علامت گذاری و انگشت نشان دادن ندارد را می توان نقطه ای مثبت به حساب آورد.
عمیق ترین نقاط فیلم، سرگردانی علی در شهر مستان است. شهر کسانی که اگر ندانی معتادند، فکر می کنی رند ترین و بی نیاز ترین از دنیا به معنی عرفانی اش هستند... ولی در می یابی که محتاج کفش اند، محتاج تکه نانی برای زنده ماندن، محتاج ارزنی مواد برای درد نکشیدن، در مستی شیمیایی و ذهنی دائمی به سر می برند... کز کردن های شان در یک گوشه در عین غمگین بودن من را به یاد تنهایی عاشقان می اندازند، ولی این ها دیگر نه عاشقند، حتی عشق را هم از دست داده اند و از آن تنها تصویر و خیالی دارند...
پیش نوشت: چند سالی هست که روی این شبیه این ایده ها کار می کنم، دیشب اولین یادداشت ها رو نوشتم البته در حالی که کار دیگه ای هم همزمان می کردم و یک نفر با ذهنی نه چندان تمیز هم دور و برم بود:
مدل هایی در شخصیت های عاشق. می شه توی نقد ادبی، یا طبقه بندی قهرمان ها(و شخصیت ها) ی داستانی به حساب آوردش، ولی خب، به نظر من قضیه مفصل تره. مقاله ای که در مورد عشق نوشتم رو هم چند وقت دیگه ترجمه می کنم می ذارم.
۱. مدل دوره گرد: داستان همیشگی شمس و مولوی. مثال دیگرش هم شخصیت استاد در دیوار چین اثر ژول ورن. این نوع شخصیت حکمت را در تحرک و عدم ایستایی می یابد و یک جا بند نمی شود، در واقع در یکجا بند نشدن خودش را قدرت و ویژگی خاص خودش می داند. بعضی درویش ها هم با بساطی شروع به دوره گردی می کنند، بعضی آواز می خوانند و بعضی پول نمی گیرند، ولی به نظر می رسد تفکر آن ها هم از این مدل ناشی شده باشد. در عشق زمینی تبدیل به مدلی می شود که ساکن نمی ماند و هرگز موفقیتی برای تشکیل یک خانواده با این شخص ممکن نیست.
۲. مدل معصوم عینکی: اسم دیگرش را هم می ذارم اسپایدر من. این شخصیت بسیار مظلوم است و پسر(یا دختر) خوبی است. معمولا ویژگی خاصی در دنیای واقعی ندارد و تنها ویژگی اش ظالم نبودن و پاک بودن و کودکی اش است. نکته ی جالب اینه که دیشب که با مدیرم راجع به موضوعی صحبت می کردم تحلیلش این بود که در دنیای واقعی دختران امروز آمریکای شمالی، پسران بد را دوست دارند، یعنی اگر کسی بخواهد صادق باشد یا بگوید من فقط به تو وفادارم یا ازین ها نه تنها کارگر نیست بلکه اثر منفی هم در برداشت دارد! پس اسپایدرمن از نظر مدیر من ها قهرمانی برای ۲ ساعت سینما است. البته این که برخلاف ایران دخترهای ساده شخصیت خود را از نظر رفتاری از سینما برداشت نکنند جالب است.
۳. مدل قدرتمند: در این مدل فرد عاشق قدرت زیادی در رابطه و حتی خارج رابطه در محیط اطرافش دارد، اعتماد به نفس بالایی دارد و حتی می تواند شخصیتی کاریزما یا دیکتاتور داشته باشد. در عین حال صفت هایی مثل بدن به اندازه، تواضع(که البته همیشه اشاره ی غیر مستقیم به بزرگی خودش دارد!)، عدم توجه کافی به دیگران، خود خواهی و... می توانند داخل این شخصیت باشند. در خیلی داستان ها این جور شخصیت ها اشتباهی بزرگ(مثل چیزهای دیگرشان که دوست دارند بزرگ باشد! (بزرگ را با عمیق اشتباه نگیرید!)) می کنند، مثل این که با کسی دیگر می روند و اصلا به روی خود هم نمی آورند که با احساسات دیگری چه کرده اند، آن وقت قصه را به قیمت همه چیز می بازند و زمین می خورند و کمرشان می شکند.
حالا چند تا پارامتر(متغیر) که بی ربط با مدل های بالا نیستند. در واقع توابعی می توان تعریف کرد که با دادن این پارامتر ها به عنوان ورودی، خروجی ما را به عنوان نزدیک به یکی از مدل ها ارائه دهد(هر چند معمولا شخصیت ها پیچیده تر ازین حرف ها هستند).
۱. قدرت در رابطه: این عنوان را زمانی دوستی کانادایی به کار برد که اشاره داشت که قدرتش در رابطه با دیگری زیاد تر شده، به این معنی که وقتی سر قرار نمی آید این بار شرمنده می شود و توضیح کامل ارائه می دهد! قدرت در رابطه به این معنی است که چه قدر در مسیر و سرنوشت رابطه تفکرات و تصمیمات یک فرد تاثیر گذار است.
۲. وابستگی: در تضاد با یک، اشاره به ویژگی همان فرد خجالتی اسپایدرمن. فرد وابسته در واقع قدرت را نمی خواهد یا نمی تواند بپذیرد(چند سال پیش وقتی دیدم جایی بر قلب کسی قدرت گرفته ام تمام وجودم لرزید و با تمام وجودم می خواستم استعفا بدهم). فرد وابسته وجود خود را در وجود معشوق حل می کند. در اوج این حل شدن ها، اگر هر دو طرف همدیگر را دیگری حل کنند و کاملا به هم وابسته شوند، اوج زیبایی در رهایی منیت، شکل گیری "ما" به جای "من"، و شکل قلب در دایره ی وجودی افراد شکل می گیرند.
تحلیل کنش ۱ و ۲: اگر یک طرف رابطه مطلق یک شود و دیگری مطلق ۲، آن گاه رابطه تبدیل به جنون دیوانه واری از عشق یک طرف می شود. به همین دلیل همیشه چه در دوستی ها و چه در روابط عمیق تر دو طرفه بودن را می خواهیم حفظ کنیم چون خارج شدن ازین چارچوب را حماقت و مثلا در ضد عقل می یابیم.
(تا حالا ۱ و ۲ خیلی شبیه شدند ۲ و ۳ شخصیت ها، البته با این تفاوت که می توان دوره گرد را هم دارای قدرت دانست، قدرتی که با توهم زیاد فرد دوره گرد در طول زمان می تواند زوال یابد و با فراموشی او که غایب است به فنا رود(البته حالت غم قله ای را هم می توان در نظر گرفت(اصلاح توضیحش برای بعد))).
۳. ایستایی: میزان ثبات فرد، حال چه مکانی(سفر می کند یا می ماند؟) چه احساسی(در روز ۳ بار فکر می کند از او بدش می آید و ۳ بار می اندیشد دوستش دارد)، چه فکری(صبح که بیدار می شود تردید دارد نمازش را بخواند، همان شب بعدی نماز شب می خواند!) و غیره. ثبات در جامعه شناسی مفهومی اساسی به نظر می آید، به طوری که همیشه سوالی دائمی است که نظم و ثبات به وجود می آید و چه می شود که برهم می خورد، چه در افراد چه در جمع ها.
۴. تغییر: مفهوم مورد علاقه ی من. متغیری در جهت مخالف ایستایی. تغییر را معمولا در پیش رفت مهم می دانیم، البته معمولا تغییری که خود ساختار و نظمی و در واقع ثباتی دارد(سرعت خطی، سرعت درجه ۲، شتاب ثابت، شتاب متغیر و همین طور تا ته). اگر تغییر فرد بخواهد مثل موج صدا باشد، احتمالا او را دیوانه در ذهن حساب می کنیم.
۵. پیچیدگی: تعداد وجود جفت صفت هایی که با هم منافات دارند و متضاد هستند را می دانیم. مثلا فردی که در عین حال احمق است و در عین حال مسئولیت پذیر(یعنی مسئولیت اشتباهش را به عهده می گیرد). بی توجه است و در همان حال متوجه. جاهایی که دادن صفت سخت می شود و نمی توان به راحتی خواند و طبقه بندی کرد.
۶. Complexity: در فارسی برای دو واژه ی Complicated و Complex ترجمه های جداگانه نداریم معمولا، هر دو را پیچیده می خوانیم، در حالی که با هم فرق دارند. Complicated می شود پیچیده به معنی شبیه طنابی که پیچیده شده و سرش را نمی توان یافت. Complex بیشتر می شود مخلوط. در واقع متشکل از اجزای متفاوت. حال این صفت مخلوط بودن، این جا اشاره به وجود صفت هایی دارد که نه این که لزوما وجودشان با هم مثل مورد ۵، پارادوکس ایجاد کند، بلکه به این معنی که معمولا به وجودشان در کنار هم عادت نداریم و احساس نوعی پیچیدگی(کمی خفیف تر می کنیم). مثلا در داستانی که سر کلاس نقد کردیم، شخصیتی بود که در عین حال که واقع بین بود، پر حرف بود و در ضمن این ها کله داغ(hothead) که می شود کسی که احساسی و سریع پاسخ عصبی می دهد.
۷. قطبی بودن: میزان تفاوت قدرت ها و وابستگی ها در رابطه می شود. در واقع کی قطب رابطه است، من یا تو؟ در حالت ایده آل نباید کسی در رابطه قطب باشد، ولی از دور به نظر می رسد در عمل بدون این که حواسمان باشد این اتفاق در حال رخ دادن است.
پس وابستگی یک ویژگی خوب دارد و آن هم این است که در اوج وابسته بودن دو طرف به طور مساوی باعث ایجاد وحدتی کم نظیر می شود. حالت بدش هم این است که اگر یکی بسیار بیش از دیگری وابسته باشد، به حالتی جنون وار نزدیک می شود و به هم می ریزد(کسی به هم ریختگی را دوست ندارد).
پ.ن: بعدا دو تا کار دارم. همون طور که گفتم یکی ترجمه نوشته ی خودم به فارسی و دیگری باید بپردازم به مفهوم خستگی(یکنواختی) در رابطه. قدم گنده تر تحلیل رفتاری نظریه ها و نظرهاست.