این ولنتاین که سمبل دوست داشتن هستش، دوستی ای که پدیدار نشد هیچ، دوستی ای هم پر پر شد، این است که جدا خودم را درباره اش نقد می خوام بکنم.
امروز توی شنیدنی های تست زبانی که داشتم، دو تا موضوع جالب بودند: یکی در مورد روابط مجازی که احتمالا مفصل درباره اش خواهم نوشت و دیگری درباره ی شیوه های مدیریتی. در دومی به راجع به مطالعه ی موردی بود که تو شرکتی اشتباهی رخ داده بود و شرکت کلی ضرر کرده بوده. مدیر این جا میاد یک جلسه می ذاره، توش خیلی آروم برای همه توضیح می ده که کسی قرار نیست تنبیه بشه یا اخراج و تنها به جای معذرت خواهی از کارمندها توضیح می خواد که تیم با هم بفهمند که مشکل چه طور شکل گرفته و عملکردی تنظیم کنند که اشتباه دیگه رخ نده. با این برخوردش باعث شد که مشکل دقیق ریشه یابی بشه و مفهوم تیمی بودن رفتار شرکت هم رشد پیدا کنه.
نقد هم روش داره، نقد کشکی نیست. هر حمله ای نقد نیست. هر تمجیدی هم نقد نمی شه(معلم جامعه شناسی ای داشتم که به من درس داد نقد می تونه مثبت هم باشه).
خلاصه این که باید روندهای درونی رو بیشتر نقد کنم.
A little empty space, then I know what to do. Then the whole thing will restart
The second birth is coming very soon, maybe I put it on my own birthday that is not very far from now(6 days actually). Anyways maybe it won't stay like this anymore. See you
Hopelessly, I love you endlessly
هر تلاشی برای پیچیده نشان دادن حقیقت رو می شه عدم صداقت با خود خواند.
چه بگوییم که تاریخ راست وجود ندارد... از کوچه ی رندان و بحر در کوزه هم شاید از نوعی تخیل در مورد زندگی ها استفاده می کند، به ویژه درباره ی کودکی شخصیت هایش.
چه بگوییم که انسان شخصیت واحدی ندارد: در واقع به این اذعان کرده ایم که می توان دروغ گفت و با پیچوندن مساله انداخت گردن چند شخصیتی بودن؟
چه بگوییم آینده ی واحد وجود ندارد و انتخاب یک آینده به عنوان "بهتر" در معنی "بهتر" بودنش تعریف نشده است.
شاید دارم خودم را به عدم می فرستم... شاید دارم از دست می دهم.
چه برداشتی می توان داشت؟
عادت کردن یعنی چی؟ بری اونور رو چک کنی ببینی اثر جدیدی هست که هیجان زدت بکنه؟ ایمیلت رو چک کنی که ببینی سریع خبری شد یا نه؟ وبلاگ نویسی رو از دریچه دید خاصی ببینی؟
قلبت رو نباید بذاری به دیگری که واردش بشه؟ نباید ریسک کنی؟ باید عاقل بمونی؟ نباید شراب رو بخوری؟ دلت داره می لرزه؟ نمی دونی ظرفیت یه تجربه ی جدید رو داری یا نه؟ نمی دونی وجودت تحمل دوباره ی عادت کردن رو داره یا نه؟ تحمل انتظار داشتن رو تحمل منتظر شدن تحمل ایستادن رو تحمل آرزو کردن و ندیدن نتیجه رو تحمل شکسته شدن رو تحمل دنیا از بعد دیگری دیدن رو تحمل خدا خدا کردن رو تحمل زیبا دیدن رو تحمل غمگین شدن رو تحمل منطقی بودن رو تحمل بچه بودن رو تحمل بزرگ بودن در آن واحد رو تحمل...
نمی دونم... این بار چه نقشی رو می خوام ایفا کنم. نقش کسی که حوصله اش سر رفته. نقش کسی که از سکون خسته شده. نقش آدم ماجراجو رو. نقش آدم ساکت و آروم رو. نقش بی نقش رو. نقش کسی که مشق کامپیوترش رو مثل آدم می نویسه رو. نقش کسی که سر کلاس وقتی دزدکی بهش نگاه می شه می ره خودشو معرفی می کنه و تموم می کنه داستان رو. نقش کسی که می ذاره تعطیل می کنه همه چیزو می ره رو. نقش دیوانه شدن رو. نقش نقاب زدن رو. نقش دوست نداشتن رو. نقش عمق رو ضد عشق دونستن رو. نقش عشق رو اعتیاد خوندن رو...
نه من مرد این ها نیستم. می خواهم هیچ کدام نباشم: می خواهم فرای همه ی این ها باشم. می خواهم در این قیل و قال ها نباشم. می خواهم باشم و نباشم. می خواهم یگانه باشم. کجایی روزگاری یگانگی من؟ کجای روزگاری ساده دلی من؟ کجایی روزگار خوشدلی من؟ کجای روزگار بی دردی من؟ کجایی روزگار خوش قلبی من؟ کجایی روزگار عاشقی من؟
نه این بار مشکل نه دیگر حشرات الارض است و نه دیگر حماقت دیگران. دیگر نبرد نبرد با انسان نیست : نبرد با جامعه نیست : نبرد با طبیعت نیست: نبرد- نبرد با خود است ؟!؟!؟
این بار صداقت بر می گزینم. از استعاره ها خسته شده ام.
پ.ن: زیاد با خودم ور رفتم حذفش کنم ولی روش ممیزی رو دیگه نمی تونم تحمل کنم. نمی شه همیشه فریاد رو در دل نگه داشت حتی اگر سالی یکبار ظهور کنه حتی اگر عمری یکبار. حتی تغییرش هم نمی دم.
پ.ن اصلی: مخاطب نداره: فریاد ها همیشه برای مخاطب نیستند: گاهی فقط برای قائم شدن به ذات فریاد بودند. اصلا فرض کنید من هم نویسندش نیستم... چه می دونم هر چیز. به عصبانیت هم ربطش ندید که ربطی نداره.
آخ که می میرم و زنده می شم برای حرف اون دخترک افغان که زنگ آخر بعد این که مساله های فیزیک رو با هم حل کردیم به من گفت:
- تو عاشقی نه؟
- تو از کجا فهمیدی؟ عاشق کی؟
- عاشق یکی
- خب عاشق کی؟
- عاشق خدا
- عاشق خدا ؟!؟!
- آره
- چه جوری به این نتیجه رسیدی؟
- خب رسیدم دیگه.
- نکنه چون من ریش دارم به این فکر افتادی ؟!؟!؟ خدا !
خوبه... پس از آواز خونی و ریش گذاشتن و خل بازی یک نفر تو دنیا وجود داره که این قدر دلش ساده و پاک باشه که منو عاشق خدا بدونه. دمش گرم- با این از سادگیش بدجوری بی راهه زده ولی خب فکر کنم خودش بدجوری عاشق پیشه باشه وقتی اول محرم تو محیط انگلیسی زبون می گه یا حسین به من.
شاید سادگی هم جزئی از عاشق بودنه نه؟ اگه به این باشه که من خیلی سادم - چه راحت ساده دل بودم و هستم. هه نگاه کن بعضی ها فکر کردن من ریگ میگم توم جا می شه :) ببین چی شده که اونا هنوز این بچه رو نشناختن...
باشه؛ اصلا اینم بذارید به حساب مظلوم نمایی من! ما ازان باده کشانیم که دریا زده ایم...
جدا از همه این ها، خیلی چیزها بوده ام یا هستم... هرگز نمی خوام "کسی که با احساسات دیگران بازی می کنه" خونده بشم.
شاید این قدر دوست دارم که حتی می تونم هر روز تو راهرو ها بالا و پایین برم و هر روز به من بگی که سرت شلوغه - هر روز فقط تو چشات نگاه کنم و لبخندی بزنی و لبخندی بزنم.
یعنی انگار این قدر دوست دارم که با این که حسرت یه تلفن یه ملاقات تنهایی یه رستوران یا کافه دوتایی تو دلم مونده ولی برام مهم نیست دیگه حتی ندیدنت: بازهم دوست دارم.
انگار به یک نوع سکون عادت کردم: انگار به انفعال عادت کردم. به بی خبری. به خبری از تو نشدن. به این که تکونی نخوره چیزی ازون چیزی که هست.
کودکی رو در وجودت هنوز احساس می کنم. تازگی رو هم همین طور. احساس کردن پاکی تو برای هر وجودی راحته. چه قدر تو بزرگی که حتی با کوچکی من به من نمی گی که چقدر کوچکم. چقدر بزرگی که نمی گی که منو اونقدر دوست نداری ولی نمی ذاری شکسته شه اون چیزی که در وجودم شکل گرفته و این گل رو پر پر نمی کنی. انسانی - و این یکی از بی نهایت دلایلی است که دوستت دارم.
«تو»، تنها دو حرف
«تو»، یک ضمیر معمولی
ـ که فقط با دو حرف سادهی خود
سرشاری این جهان را از آن من میکنی.
«تو»، تنها دو حرف
و من، چو خاک بهاری
به گرمای زندگیآفرین تو انس میگیرم.
«تو»، تنها دو حرف
ـ که با تکرارت اینک من
طعم خوشبختی را در دهان خود احساس میکنم.
جدایی را دهان میدوزم تا کلامی نگوید
و اطاعتِ فرمانِ رنج را پا سست میکنم.
«تو»، تنها دو حرف
و من، نازنین!
از خودِ خویشتن رها
به خیل نوابغی که خواهند آمد
و قهرمانانی که غبار گشتهاند
میپیوندم.
«تو» تنها دو حرف
و وقتی که ناگهان
رها میکنی مرا و دور میشوی،
چون خانهی متروکی تَرَک بر میدارم؛
دیوارهایم آوار میشود و بیصاحب؛
و اندوه، چون موریانهها،
در تیرها و ستونها و بامم آشیان میسازد.
«تو»، تنها دو حرف
«تو» یک ضمیر معمولی!
- بارویر سواگ
- [احتمالاً] ترجمهی سارمن سلیمانی
پ.ن: بازهم مثل قبلی: نه من کاره ای بودم + نه مخاطب خاصی دارد!