تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

دریای تردید

شب ها خواب گونه... چند شبی است که باز خواب می بینم. خواب آدم ها، خواب تردید ها. اغراق سوال هایم و بزرگ نمایی ها. این که این حس از این ریشه است یا ازان، این بعد باید نگاه کرد یا آن.
شاید دردسر چندگانه باوری همین باشد. اغلب بالای بالایی را نشانه می گیریم، نقشه ای با مهندس خود می ریزیم و شروع به قرار دادن پایه ها و ساختن ساختار می کنیم. می رویم بالا و بالا... در طول ساخت هر از چند چیزهای تازه تری یاد می گیریم، چه با تجربه خود، چه با حضور دیگری در ذهن. گاه ساختار اساسی می ریزد، ضربه ای پتک گونه به آن وارد می شود و وجودمان احساس می کنیم برای لحظه ای نابود شده.
در چند گانه باوری برای بیمه کردن کارمان، سعی می کنیم در هر واحد، از چند نوع پایه و آجر استفاده کنیم، اگر باران این نوع را شست، دیگری بماند، دیگری وزن و چگال بودنش به درد باد بخورد و دیگری برای آفتاب. چون به نقص هر تک نوع جنس مان اطمینان داریم، با چند جنسی شدن، می خواهیم ساختمانی با چند روح بسازیم، که در نبردها اگر یک روح کشته شد دیگری فرمانده بماند و بدون روح نمانیم.
اما مشکل چیست؟ مشکل در طبقه بندی است. ساختمان را نمی دانیم چه بدانیم، آجری از نوع 1؟ بتونی از نوع 2؟ یا بدنه فلزی از نوع 3؟ حال می گوییم به حرف مردم کاری نداریم و کار درجه یک خودمان را می کنیم تا اهمیت طبقه بندی را به دور بریزیم.
مشکل جدیدی ظهور می کند و باید آن را از طریق یک مساله ی فیزیکی-شیمیایی حل کنیم. ولی مشکلات بسیار شده حالا: در هر واحد مشخص، جنس مشخصی نداریم، چگالی مشخصی نداریم. می توانیم برای اعدادمان معدل بگیریم، ولی معدل همیشه به درد نمی خورد. حال برای داده های غیر عددی چه کنیم؟
جوابی نیست. تیم مهندسان دچار سرگیجه می شوند. مشکلات پیچیده و پیچیده می شوند خودشان برای خود ساختاری جدید و عجیب از جنس مشکل می سازند! سرطان در ساختمان زیاد می شود، همه چیز هر لحظه ممکن است از کنترل خارج شود و آن وقت نه فقط ریختن ساختمان، بلکه با مشکلی محیطی مواجه شویم، اصلا معلوم نیست ساختمان بریزد یا نریزد، قسمتی بریزد، چه شود. آلودگی هایی که با مواد متناقض شیمیایی ایجاد شده اند که در هیچ تحقیق علمی ای نمی شد حدس زد با هم واکنش می دهند...
این جا بعضی از اعضای تیم حتی به خود می گویند ای کاش مثل همان همسایه ی بغلی از اول کار را ساده شروع کرده بودیم... شاید به این ناکجا آباد نمی رسیدیم... بعضی هنوز ایمان دارند، بعضی... به چه چنگ بزنند و تفرق نجویند؟
تشطط و تلاطم دریایی ذهنی همه ی شان به اوج رسیده، شاید تنها نظم یا قدرتی ماورایی و یا دست کم غیرقابل پیش بینی بتواند نجات شان دهد. هزاران حدس، امید، آرزو، فرضیه، نظریه و غیره در کار است. هر این هزار چه می تواند باشد؟

همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

کسی راهش رو گم می کنه ازین ورا بگذره؟ ووو...

فرار از عمق، فرار به عمق؟

  انگار چند وقتی بعضی ریشه ها را یاد نکرده بودم. یک نفر یک جایی خیلی کارها را دوباره سخت بر یادم انداخت.

  چند لحظه قبل ترسیدم، مدت ها بود که نترسیده بودم، بعد این مدت ترس برایم عمیق شد. یاد شبی کردم که چنان از ترس ترسیدم که از حقایقی عمیق که قابل ادراک بودند فرار کردم.

  وجودم از خطا انباشته شده. نه تنها نقشه، این بار چراغ را هم گم کرده بودم: گمشده در خود. مدت ها بود که به خیلی چیزها سر نزده بودم، این بار...

  در شب هایی تاریکی که چنان تاریکی بر ما سایه افکنده که عمق را از سطح نمی شناسیم، نور بر ما بتابان و روشن کن اعماق را...

   توضیح: متن آخری زمانی در حال تایپ شدن بود که می شود گفت در هیچ نوع عصبانیتی نبودم،‌ سوتفاهم نشود، برای تکمیل متن قبلی اش آمده بود. عصبانیت تحلیل شده در دو تا قبلی هم ناشی از رفتارهای هیچ شخص حقیقی یا حقوقی نمی باشد! والسلام

   پ.ن: بازگشتی بود به قالبی قبل تر؟ فعلا معلوم نیست. تا ببینیم فرداها چه می شود...

Frustration

    بهترین ترجمه ای که می تونم برای این لغت ارائه بدم- حال به خوردن- هستش. فکر می کنم برای جور شدن بحث قبلی باید این رو هم مطرح می کردم. خیلی مهمه که آدم از چیزهای مسخره حالش به هم نخوره و راحت به خودش اجازه ی بدرفتاری با دیگران رو نده. البته به من باشه که حتی دوست دارم رفتار معمولی هم با کسی نداشته باشم: چه برسه به رفتار خشک یا رفتار خشن و جدی و چیزی که بتونی کسی رو از من ناراحت کنه یا حتی احساس خوبش رو از بین ببره.

  موضوع همین جوری بعدی (خسته شدم از پی نوشت کردن های بعضی حقایق) اینه که همین الان به یک نفر گفتم که دیشب خوابش رو دیدم و براش توضیح دادم که این یعنی چقدر بهش فکر می کنم که حتی به ناخودآگاهم هم نفوذ کرده. به عبارتی تابلوتر‌: دوستش دارم حالا به هر عنوان که خودم می دونم چی حسابش کنم.

  نه این جا جمله ی پایانی خاصی وجود نداره. که این درس را پایان نباشد چه ذکری در غمم باران بباشد؟

خشم

  نفرت... خشم... احساسات جالبی هستند. حال آدم گاهی بد می شه. اونوقته که دوست داره خودش رو به یه روشی خالی کنه. بعضی ها هم سعی می کنند در درون خود بر این حال غلبه بکنن. بعضی ها سیگار می کشن، بعضی ها این قدر موزیک رو تو گوششون بلند می کنند تا هیچ چیزی نفهمند. کسی دستش برسه شاید مست کنه با الکل... شاید یکی بره تو کار مواد. هر کی از نوع خودش. یکی می ره حرم این قدر گریه می کنه تا دلش باز بشه. یکی مشت می زنه تو دیوار، یکی به خدا فحش می ده و یکی یکی دیگرو گیر میاره تا فشار رو روش خالی کنه. راستی امشب باید روش های دفاعی فروید رو برای امتحان فردا بخونم.

  حالا جدا از همه ی این ها، تو یکی کدوم ازین هایی؟ر

  ۲۴ ساعت می خوام هیچی نخورم، اعتصاب غذای شخصی یک روش اعتراض درونی خودم به خودم هستش...

پلورالیسم

Epistemology

Pluralism in epistemology is the position that there is not one consistent set of truths about the world, but rather many. Often this is associated with pragmatism, cultural relativism, and conceptual relativism. In the case of conceptual relativism, the argument claims that since there is no right way to carve up the world into concepts (e.g. what counts as an element), there will be several mutually exclusive complete and true descriptions of the world. In the case of cultural relativism, the argument claims that since truth is relative to culture, there will be several mutually exclusive complete and true descriptions of the world. In the case of pragmatism, the argument claims that since truth is connected to successful action, and success is connected to the goals set by our interests, the correct set of truths will be relative to our interests. Hilary Putnam (a harsh critic of cultural relativism) is fond of the example, "how many objects are there in the world?" Putnam argues that what counts as an object cannot be determined objectively but rather only relative to someone's interests, therefore the true number of objects in the world will change relative to whose interests we have in sight. (source: wikipedia) s

 پ.ن: تعریف بالا که از ویکیپدیا استخراج شده را دوست دارم، تعریف نسبتا کاملی از پلورالیسم در بعد فلسفی آن است. راستش چون به عنوان دینم در جایی ذکر کردم، مجبور شدم برای یکی از دوستانم معنی دقیقش رو توضیح بدم. از آن جایی که اینو براش زدم، گفتم این جا هم به عنوان حداقل یادگاری ذکر کنم. پرچم قشنگیه، هر چند بدونی فقط یه پرچم برات.

قهوه ی تلخ

  امروز روز جالبی بود. با کسی حرف می زدم که ۶ سال است از من متنفر است و من هم نسبت به او احساس خوشایندی ندارم. از آن دسته ای که انگار ضد هم ساخته شده ایم.

  پس از تعدادی خدنگ اندازی معمول، افکار مرا احقمانه خواند و حتی اشتیاق من به پلورالیست و کلیت گرایی را دوگانه باوری و خلاف عقل سلیم خواند. زمانی که با او بحث کردم که برچسب گذاری را بگذاری کنار وجودت بزرگتر می شود مرا متهم کرد که خود را بالا می بینم و او را احمق و تلاش من برای این که درک کند ارتفاع را می شود از پایین هم درک کرد و یا کلا چرا مقایسه کنیم چیزهایی که مقایسه در موردشان معنی ندارد بی فایده بود.

  در انتها به او گفتم اگر دست از برچسب گذاری بردارد، ذهنش بازتر می شود و احتمالا حقیقت را بهتر درک می کند، ولی گفت که گاهی برچسب گذاری لازم است، چون نباید داخل هر سطل آشغالی را دید. بحث بعدی در تلاش برای این که حقیقت دسته بندی و هیچ قسمتی برچسب گذاری (بهتر است) نشود بازهم بدون بازخورد بود، تلاش کردم تفاهمی حاصل شود که کلاس بندی کردن حقیقت ضد یگانگی آن است ولی در ما تفاهمی حاصل نشد. ولی برای من با تمام این ها جالب بود، این قدر که برای من نتیجه داشت برای او نداشت(احتمالا).

  پ.ن: گاهی قهوه ی تلخ می چسبد، البته این دوستم(یا دشمن‌‌:)‌ ) می گفت اصلا قهوه ی تلخ خوشمزه است!

  پ.ن۲: حال به حرف دوست دیگری بیشتر ایمان دارم، بحث ها باید در گپ به وجود بیایند، حالا این دفعه خدنگ اندازی به بحث ها کشید :)

باشد که شعار نباشد:

  گاهی هم که شده بگذاریم‌ آن که دوستمان ندارد نقدمان کند و گوش کنیم.

مخلوط

قبری که بهش می خندی... شاید که آینده.
برات عجیبه، وقتی از خودت، گذشته و جامعه ات فرار کردی، هنوز به عناصر آن وابستگی عجیبی داری، این قدر که حتی وقتی سر راهت سبز می شوند دیگر تعجب نمی کنی... انگار اصلا همین را انتظار داشتی: وقتی ایرانی باشی، گاهی باید از چیزهایی مشخص در ایران هم ارث ببری. حال چه آن ها مزیت حساب کنی و چه عیب، چه زبانت را افتخار بدانی چه خرده فرهنگ هایت را لعنت کنی در دل، فرقی ندارد، اکنون جزئی از واقعیت(و شاید حتی حقیقت) هستند.
گاه می خواهم چیزهای تلخ را بشنوم و ببینم، انگار فراتر از تلخی یا شیرینی آن ها واقعی بودنشان مهم تر قرار گرفته. حال چه این تلخیات از ذهن و درونم و اشتباهات خودم باشند، چه آن ها را اشتباهات و بدیاری زمانه ها و شرایط محیطی عیب گونه بخوانم. اشتباهات را گاه باید بازخوانی کرد: می بینم صورتمو تو آینه... گر چه از گذشته بجوشند: نخواد از گذشته ها حرف بزنه. نه، تصفیه حساب با خود و با گذشته را می توان عقب انداخت، ولی روزی باید انجام داد. قیامت تنها سمبلی از آن روز است: قیامت هر کدام از ما روزی یگانه است برای خودمان، در عین اتحادمان. حال پس "به حساب خود برسید قبل از این که حسابرسی تان کنیم" دیگر چه سمبلی می شود در این منطق و محیط؟ شاید مارا می خواند، که خود خود را بخوانیم، با آن که او ما را نخواند. گاه باید خود خود را بخوانیم، گاه خود باید برگردیم، همیشه راه روشن است، ولی تصمیم را اغلب ما باید بگیریم.
پ.ن: روشن خواندن راه هم عجب جرئتی می خواهد!
پ.ن2: زیادی با سمبل های اصطلاحات عرفانی گیر کرد اواخر نوشته ام... این را دوست ندارم. حتی دوست دارم مستقیم از "او" یاد نکنم، به کلیت صدمه می زند.
پ.ن3: مدتی بود چنین طولانی ننوشته بودم، به ذات "خدنگ" هم ضربه زدم.