۱. این روزها این قدر برای نوشتن دارم که...
۲. بادبادک باز تاثیر عجیبی روم می ذاره. یاد قصه های زندگی خودم می افتم، قصه هایی که اول همشون غیر محتمل بودند، داستان هایی که اصلا بهشون فکر هم نمی کردم.
زیبایی نویسندگی رو هم کمی توش داره. کاری به نژاد پرستی و قوم گرایی پشت داستان ندارم، که توش نه اسمی از تاجیک ها در شده و هزاره ها هیچ ثروتمندی توشون پیدا نمی شه (به طور کاملا تصادفی تمام آدم حسابی های کابل که دور و بر این پسر بودند پشتون بودند و تمام فقرا هزاره).
۳. دیشب یاری اندر کس نمی بینم حافظ رو توی طوفانی که می اومد به موسیقی ای با صدایی شبیه فرهاد تبدیل کردم. نتیجه برای خودم قشنگ بود. خواستم یکبار شعر کامل رو این جا بنویسم، شعری که از زمانی که برنامه ی تلویزیونی با نام "پرونده های مجهول" رو دیدم باهاش آشنا شدم، ته برنامه این شعر رو هر دفعه می خوند، تنها بیت آخر ذکر نمی شد:
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟
۴. دنبال چیزای تازه می گردم. یه چیزی هم که توی ذهنم جریان داره اینه که قبل نوشتن و مثلا نویسنده شدن باید تجربه کنی، زیاد هم تجربه کنی، این قدر که برای بافتن هر تکه از داستانت واقعیت یا خیال کافی برای ارجاع داشته باشی. بالاخره کسی چه می دونه، شاید یه روز چیزایی از خودم نوشتم...
برای نویسنده شدن باید تجربه کنی... اما مهم تر و اساسی تر از اون اینه که اتفاقات روزانه ات رو به تجربه تبدیل کنی.
.
هر چیزی می تونه برای خودش یک داستان یا یک نکته ی خیلی مهم باشه اگر تبدیل به یک تجربه ی ماندگار بشود. سعی کن لحظه به لحظه ی زندگی ات رو ثبت کنی و اون ها رو از دست ندی چون هر کدامشان می توانند شروع یک داستان یک فیلم یک تئاتر یا یک نظریه ی فلسفی باشند...
.
شک نکن!
تو چرا اینطوری شدی...
تو حق داری...
.
من کم صبرم...
.
کم صبر و گاهی بی صبر...