تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

درخشان... کجایی؟

  چند وقتی است که حسین غیب شده. معلوم نیست آخر ماجرا چی از آب در بیاد، ولی چند تا موضوع هست:


  - حسین یه تابو شکن بود، برای هر تابویی هم که شکست دست کم یکبار سرش یا دستش رو شکستند.


 - دلیلی برای نفرت ازش ندارم، به جز توهین های بی ریشه اش به سروش و احترامش به اون روزنامه ی وزین. بقیه ی فحش هاش قشنگ بودند، no matter what the target was


  - حسین رو مظهری از بعضی از شکست های خودم می دیدم و می بینم. امیدوارم این مظهر بمونه برام... (آرزوی منفی ای نیست، برای این که این مظهر بمونه باید فعلا جون سالم به در ببره).


  - از بیشتر این هایی که الان دارند مرحمت و رافت از خودشون نشون می دن در مورد حسین، گند بلند می شه، گندهایی به مراتب عمیق تر از خریت رادیکال حسین.


  - بعد از همه چیز، خدا بهش رحم کنه. خدا به منم رحم کنه البته!

چرا از رادیو زمانه دارم فاصله می گیرم؟

  رسانه های شبهه پرتاب کن و صلبی را دیگر دوست ندارم ساعت ها بررسی کنم.

  می خواهم نظام ها را بشناسم و نظم ها را.

  در بی نظمی ها غرق تر شدن و زیاد کردن صداهای درون ذهن دیگر مزیت به نظر نمی رسد...

زمانه

  همزمان با حملات "کلامی" وار، برچسب زننده و Streotyping جناب آقای گنچی به اصول دین و دین عرفان گرایانه در زمانه، و بالاخره بعد از ظهور هادی ناصری با روش احمقانه ی بحثش در مورد آن موضوع شخصی بدن، و بعد از همه بعد از خواندن این عبارت:

 "به‌عنوان مثال اگر در یکی از فروشگاه‌های کتاب سراغ کتابی را از عین القضات یا سهروردی بگیرید به سختی می‌توانید آن را بیابید، اما اگر دنبال کتابی از اُشو یا پایولو کوییلیو و یا نمونه سنتی‌ترِ خودمان حسن حسن‌زاده آملی بگردید، نه تنها تمام کتاب‌های آن‌ها، بلکه چندین جلد از هر کتاب را می‌یابید."

 که در آن پائولو کوایلو و حسن زاده ی آملی در یک دسته فرض می شوند،


  کم کم داره حالم از زمانه به هم می خوره. تنها موضوع جالب هم اخبار جامع و پوشش خبری کلی انتخابات ریاست جمهوری آمریکاست که باعث می شه در گوگل ریدر بخونمش، ولی کم کم دارم خسته می شم.


  کارهام داره زیاد می شه. از بی تحرکی خیلی افسرده می شم. زمانه خوندن کم کم داره می شه آخرین انتخابم، اون هم برای پر کردن وقت هایی که نمی شه حرکت کرد.


 Should I be a Gangsta, I'd yell:

 "Yo, Zamaneh, ur starting to Stouck, stop it now "


سالی که نکوست از بهارش پیداست(.)


وقت پایان دیوارهاست

  سخنرانی اخیر اوباما در برلین بسیار برای من عمیق بود. او از چیزهایی حرف زد که امروز بعید می دانیم یک آمریکایی حرفش را بزند، طوری حرف زد که احساس کردم یک وبلاگ نویس است!


  این قدر برایم زیبا بود سخنرانی اش، که ترجمه ی کل متن را کاملا از زمانه نقل می کنم:

 

 (منبع عکس های وارد شده ی خودم اشپیگل و واشینگتن پست)


 

من به برلین آمدم، همان‌طور که خیلی دیگر از مردان کشور من پیش‌تر آمده‌اند. امشب، من نه به عنوان یک نامزد ریاست‌جمهوری، بلکه به مثابه یک شهروند با شما سخن می‌گویم - یک شهروند سربلند از ایالات‌متحده، و یک هم‌وطن شما که تبعه جهان امروز است.




می‌دانم ظاهرم شبیه آمریکایی‌هایی نیست که قبلا در این شهر کبیر سخن‌رانی کرده‌اند. سیری که نهایتا اجازه داده من این‌جا باشم، سیری ناممکن است. مادر من در بطن آمریکا زاده شد ولی پدرم با چوپانی گله‌های بز در کنیا بزرگ شد. پدر او - پدربزرگ من - یک آش‌پز بود؛ خدمت‌کار خانگی یک بریتانیایی.

در اوج جنگ دوم جهانی، پدرم مانند خیلی‌های دیگر در گوشه‌های فراموش‌شده جهان، مطمئن شد که اشتیاق و رویای او، به آزادی و فرصتی نیاز دارد که غرب نویدش را می‌دهد. این شد که برای همه دانشگاه‌های سرتاسر آمریکا، نامه‌ها نوشت تا آن‌که کسی در جایی، حاجت‌خواهی او برای یک زندگی بهتر را پاسخ داد.

به این خاطر است که من این‌جا ایستاده‌ام. و شما این‌جایید چون شما هم اشتیاق پدرم را می‌شناسید. این شهر شهرها، رویایی آزادی را می‌شناسد. و شما می‌دانید تنها دلیلی که امشب این‌جا ایستاده‌ایم، آن است که مردان و زنانی از کشورهای ما متفق شدند تا برای آن زندگی بهتر کار کنند، بکوشند، و فداکاری کنند.

ما وارث همکاری‌ای هستیم که ۶۰ سال پیش در تابستانی مثل همین تابستان و در روزی آغاز شد که نخستین هواپیمای آمریکایی روی تمپلهاف فرود آمد.

آن روز، بخش عمده این قاره [اروپا] هنوز ویران بود. از ویرانه‌های این شهر، دیواری ساخته شد. سایه بر سرتاسر اروپای شرقی افتاده بود، در حالی که در غرب، آمریکا و بریتانیا و فرانسه، از تلفات‌شان درس می‌گرفتند و تامل می‌کردند که جهان باید چه‌طور از نو ساخته شود.

این‌جا بود که دو طرف، با هم‌دیگر تلاقی کردند. و در بیست و چهارم ژوئن سال ۱۹۴۸، کمونیست‌ها تصمیم گرفتند بخش غربی شهر را محاصره کنند. آنان راه رسیدن غذا و مایحتاج را بر بیش از دو میلیون آلمانی بستند تا تلاش کرده باشند آخرین شعله آزادی را در برلین خاموش کنند.

اندازه نیروهای ما هیچ یارای ارتش بسیار بزرگ‌تر شوروی را نداشت. با این حال عقب‌نشینی ما می‌توانست به کمونیسم اجازه بدهد که در سرتاسر اروپا رژه برود. همان‌جا که جنگ تمام شده بود، ممکن بود به‌سادگی یک جنگ جهانی دیگر در بگیرد. تنها برلین بود که سد راه بود.

آن‌وقت بود که کمک‌رسانی هوایی آغاز شد - وقتی که بزرگ‌ترین و عجیب‌ترین کمک‌رسانی تاریخ، برای مردم این شهر، غذا و امید آورد.

دشواری‌ها علیه موفقیت ما بودند. در زمستان، مه سنگینی آسمان بالای سرمان را فرا گرفت و خیلی از هواپیماها ناچار شدند بدون فروانداختن مایحتاج موردنیاز، به عقب بازگردند. خیابان‌هایی که حالا ایستاده‌ایم، پر بود از خانواده‌های گرسنه که هیچ آسایشی در سرمای آن زمستان نداشتند.


ولی در تاریک‌ترین ساعت‌ها، مردم برلین شعله امید را روشن نگه داشتند. مردم برلین حاضر نشدند وا بدهند. و در یک روز پاییزی، صدها هزار برلینی به این‌جا، به تیارگارتن، آمدند و به شهردارشان گوش کردند که از جهان می‌خواست از آزادی نگذرند. او گفت: «فقط یک راه مانده تا بتوانیم با هم متحد بمانیم تا زمانی که این نبرد به پیروزی برسد... مردم برلین حرف‌شان را زده‌اند. ما وظیفه‌مان را انجام داده‌ایم و همچنان به انجام‌دادن وظیفه‌مان ادامه می‌دهیم. مردم جهان! حالا نوبت شماست و وظیفه‌تان... مردم جهان! به برلین نگاه کنید!»

مردم جهان! به برلین نگاه کنید!

به برلین نگاه کنید؛ جایی که آلمانی‌ها و آمریکایی‌ها یاد گرفتند کمتر از سه سال پس از رویارویی با یک‌دیگر در میدان نبرد، با هم‌دیگر کار کنند و به هم‌دیگر اعتماد کنند.

به برلین نگاه کنید؛ جایی که عزم مردم به سخاوت‌شان در نقشه مارشال پیوست و یک معجزه آلمانی را خلق کرد؛ جایی که پیروزی بر استبداد، ناتو را بر کشید - بزرگ‌ترین اتحادی که برای دفاع از امنیت مشترک‌مان شکل گرفته است.

به برلین نگاه کنید؛ جایی که سوراخ گلوله‌ها در ساختمان‌ها و سنگ‌ها و ستون‌های سیاه نزدیک دروازه براندن‌بورگ، پافشاری می‌کنند که هیچ‌گاه انسانیت مشترک‌مان را فراموش نکنیم.

مردم جهان! به برلین نگاه کنید! جایی که یک دیوار پایین کشیده شد، یک قاره متحد شد، و تاریخ ثابت کرد که هیچ چیز برای جهان لازم‌تر از آن نیست که متحد باشد.

۶۰ سال بعد از آن کمک‌رسانی هوایی، ما بار دیگر خوانده شده‌ایم. تاریخ ما را به تقاطع تازه‌ای رسانده است؛ با بیمی تازه و نویدی تازه. وقتی شما، مردم آلمان، آن دیوار را فرو ریختید - دیواری که شرق و غرب، آزادی و استبداد، و بیم و امید را جدا می‌کرد - دیوارهایی در گرداگرد جهان شروع به فروریختن کردند. از کیف تا کیپ‌تاون، اردوگاه‌های زندانیان بسته شد، و درهای دموکراسی باز شد. بازارها هم آزاد شدند و انتشار اطلاعات و فنآوری، مرزها را به فرصت و موفقیت تبدیل کرد. در حالی که قرن بیستم به‌مان آموخت که ما در سرنوشت هم‌دیگر شریک هستیم، قرن بیست و یکم از جهانی پرده برداشته که از هر زمانی در تاریخ بشریت، پیچیده‌تر است.

فروریختن دیوار برلین، امید تازه‌ای پدید آورد. اما همین نزدیکی، خطرهای تازه‌ای را بر کشیده است - خطرهایی که به مرزهای یک کشور یا به مسافت دو سوی یک اقیانوس محدود نمی‌شوند.

تروریست‌های ۱۱ سپتامبر قبل از آن‌که هزاران نفر را از سرتاسر جهان در خاک آمریکا بکشند، در هامبورگ طرح‌شان را ریخته بودند و در قندهار و کراچی آموزش دیده بودند.

همین حالا که دارم با شما صحبت می‌کنم، خودروهایی در بوستون و کارخانه‌هایی در پکن دارند تاق‌دیس‌های یخی را در قطب شمال آب می‌کنند و به‌این‌ترتیب ساحل‌ها را خشک می‌کنند و خشک‌سالی را به مزرعه‌های کانزاس تا کنیا می‌آورند.


مواد هسته‌ای که به‌درستی در اتحاد شوروی سابق حفاظت نشده بودند، یا اسرار یک دانشمند در پاکستان، می‌تواند به ساخته‌شدند بمبی کمک کند که در پاریس منفجر شود. خشخاش‌های افغانستان در برلین به هروئین تبدیل می‌شود. فقر وخشونت در سومالی، تروریست‌های فردا را می‌پروراند. نسل‌کشی در دارفور، وجدان همه ما را شرمنده می‌کند.

در این جهان، چنین جریان‌های خطرناکی سریع‌تر از تلاش‌های ما برای بازداشتن‌شان، سرتاسر زمین را در نوردیده‌اند. این است که ما نمی‌توانیم جداجدا جان به در ببریم. هیچ کشوری، فارغ از این‌که چه‌قدر بزرگ یا قدرتمند است، نمی‌تواند به‌تنهایی بر چنین چالش‌هایی فائق آید. هیچ‌یک از ما نمی‌تواند این تهدیدها را انکار کند، یا از مسئولیت رویارویی با آن‌ها فرار کند. با این حال در غیاب تانک‌های شوروی و یک دیوار وحشت‌ناک، فراموش‌کردن این حقیقت آسان شده است. و اگر با یک‌دیگر صادق باشیم، می‌دانیم که گاه در دو سوی اقیانس اطلس، از هم جدا افتاده‌ایم و سرنوشت مشترک‌مان را فراموش کرده‌ایم.

در اروپا، این دیدگاه که آمریکا بخشی از چیزی است که در جهان ما به خطا رفته، بیش از آن‌که قوایی باشد برای درست‌کردن آن، همه‌جا فراگیر شده است. در آمریکا، صداهایی هستند که اهمیت نقش اروپا را در امنیت و آینده ما، به مسخره می‌گیرند و انکار می‌کنند. هر دو دیدگاه، از حقیقت غافل مانده است - این حقیقت که امروز اروپایی‌ها مشقت‌های بیشتری را تحمل می‌کنند و مسئولیت بیشتری در نقاط بحرانی جهان به عهده می‌گیرند؛ و همان‌طور که پایگاه‌های آمریکا بناشده در قرن گذشته کمک می‌کند که از امنیت این قاره دفاع شود، کشور ما همچنان به‌گستردگی برای آزادی در سرتاسر این کره فداکاری می‌کند.

بله! تفاوت‌هایی بین آمریکا و اروپا بوده است. شکی نیست که در آینده نیز تفاوت‌هایی وجود خواهد داشت. ولی سختی‌های شهروند جهانی بودن، همچنان ما را به هم پیوند می‌زند. تغییر رهبری در واشنگتن، این سختی‌ها را مرتفع نمی‌کند. در این قرن جدید، آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها هر دو باید بیشتر عمل کنند - نه کمتر. مشارکت و همکاری بین کشورها یک انتخاب نیست؛ یک راه و تنها راه است برای حفظ امنیت مشترک‌مان و پیش‌برد انسانیت مشترک‌مان.

به همین خاطر است که بزرگ‌ترین خطرها آن است که اجازه دهیم دیوارهایی تازه، ما را از هم‌دیگر جدا کند.

دیوارهای بین متحدان دیرین در دو سوی اقیانوس اطلس، نمی‌تواند پابرجا بماند. دیوارهای بین داراترین و ندارترین کشورها نمی‌تواند پابرجا بماند. دیوارهای بین قومیت‌ها و قبیله‌ها، بومیان و مهاجران، مسیحیان و مسلمانان و یهودیان نمی‌تواند پابرجا بماند. این‌ها دیوارهایی هستند که امروز باید خراب‌شان کنیم.

می‌دانیم که این دیوارها پیش‌تر فرو ریخته‌اند. پس از سال‌ها کشمکش، مردم اروپا، اتحادیه‌ای از نوید و موفقیت شکل داده‌اند. این‌جا، زیر ستونی که بنا شده تا یادآور پیروزی در جنگ باشد، ما در قلب اروپا و در صلح کنار هم ایستاده‌ایم. دیوارها تنها در برلین فرو نریخته‌اند؛ در بلفاست - جایی که پروتستان و کاتولیک راهی برای زندگی‌کردن با هم‌دیگر پیدا کرده‌اند؛ در بالکان - جایی که متحدان ما به جنگ پایان دادند و جنایت‌کاران جنگی بی‌رحم را به محضر عدالت کشیده‌اند؛ و در آفریقای جنوبی - جایی که نبرد مردم دلیرش آپارتاید را شکست داد؛ آن‌جا هم دیوارها فرو ریخته‌اند.

پس تاریخ به یادمان می‌آورد که دیوارها را می‌توان خراب کرد. ولی این تکلیف هیچ‌گاه آسان نبوده است. مشارکت حقیقی و پیشرفت حقیقی، نیازمند اقدام باثبات و فداکاری پایدار است. لازمه آن، شریک‌شدن در سختی‌های توسعه و دیپلماسی و سختی‌های پیشرفت و صلح است. لازمه‌اش، متحدانی است که به یک‌دیگر گوش دهند، از یک‌دیگر بیاموزند، و بیش از همه به یک‌دیگر اعتماد کنند.

به این خاطر است که آمریکا نمی‌تواند سر در خود فرو ببرد. به این خاطر است که اروپا نمی‌تواند سر در خود فرو ببرد. آمریکا شریکی بهتر از اروپا ندارد. حالا وقت ساختن پل‌های جدید در سرتاسر کره زمین است؛ یک پل به قدرتی که بتواند ما را در دو سوی اقیانوس اطلس به هم‌دیگر پیوند بزند. حالا وقتش است به یک‌دیگر بپیوندیم؛ با همکاری باثبات، با اصولی مستحکم، با فداکاری مشترک، و با تعهد جهانی به پیشرفت و به رویارویی با چالش‌هایی قرن بیست و یکم. همین روحیه بود که هواپیماهای کمک‌رسانی هوایی را به آسمان بالای سرمان کشید و مردم را واداشت جایی که اکنون ایستاده‌ایم، گرد هم آیند. و این لحظه‌ای است که کشورهای ما - و همه کشورهای دیگر - باید چنان روحیه‌ای را از و فرا بخوانند.

این لحظه‌ای است که باید ترور را شکست بدهیم و دیوار افراطی‌گری را که پشتیبان آن است،‌ از بُن فرو بریزیم. این تهدید، واقعی است و ما نمی‌توانیم از مسئولیت‌مان برای درافتادن با آن، شانه خالی کنیم. اگر توانسته‌ایم ناتو را شکل دهیم تا با اتحاد شوروی رویارو شود، پس می‌توانیم به مشارکتی نو و جهانی بپیوندیم تا شبکه‌هایی را فلج کنیم که در مادرید و عمان، در لندن و بالی، و در واشنگتن و نیویورک بروز پیدا کردند. اگر توانستیم در نبرد باورها با کمونیسم پیروز شویم، می‌توانیم در کنار اکثریت گسترده‌ای از مسلمانانی بایستیم که افراطی‌گری را نمی‌پذیرند؛ افراطی‌گری‌ای که نفرت را جایگزین امید می‌کند.

این لحظه‌ای است که باید اهتمام‌مان را برای ریشه‌یابی‌کردن تروریست‌هایی تجدید کنیم که امنیت ما را در افغانستان تهدید می‌کنند، و قاچاق‌چیانی که در خیابان‌های‌مان موادمخدر می‌فروشند. هیچ‌کس به جنگ خوش‌آمد نمی‌گوید. من دشواری‌های عظیم را در افغانستان درک می‌کنم. ولی حیثیت کشور من و کشور شما در آن است که اولین ماموریت ناتو بیرون از مرزهای اروپا را موفق ببیند. به خاطر مردم افغانستان، و به خاطر امنیت مشترک‌مان، این ماموریت باید انجام شود. آمریکا نمی‌تواند به‌تنهایی این کار را بکند. مردم افغان، نیروهای ما و نیروهی شما را لازم دارند؛ پشتیبانی ما و پشتیبانی شما را می‌خواهند تا طالبان و القاعده را شکست دهند، تا اقتصادشان را توسعه بخشند و کمک کنند کشورشان بازسازی شود. حیثیت ما بیش از این‌ها به گرو رفته که حالا بخواهیم به عقب برگردیم.


این لحظه‌ای است که باید هدف‌مان را برای یک جهان بدون سلاح هسته‌ای تجدید کنیم. دو ابرقدرت دو سوی دیوار این شهر، بارها به تخریب‌کردن همه آن‌چه ساخته‌ایم و دوست داریم، بیش از حد نزدیک شدند. حالا که آن دیوار دیگر نیست، نباید به بیهودگی بایستیم و گسترش بیشتر آن هسته مرگ‌بار را نظاره‌گر باشیم. الآن وقتش است که همه آن مواد هسته‌ای بی‌صاحب را حفاظت کنیم؛ تا گسترش سلاح‌های هسته‌ای را متوقف کنیم؛ و زرادخانه‌هایی را که از عصری دیگر باقی مانده‌اند، کم کنیم. این لحظه آغاز جست‌وجو برای صلح جهانی بدون سلاح‌های هسته‌ای است.

این لحظه‌ای است که هر کشوری در اروپا باید این بخت را داشته باشد که فردای خود را رها از سایه‌های دیروز انتخاب کند. در این کشور، ما نیازمند یک اتحادیه اروپایی قوی هستیم که امنیت و موفقیت این قاره را تعمیق کند، و در عین حال دست دوستی به ورای مرزهایش دراز کند. در این کشور - در این شهر شهرها - ما باید ذهنیت جنگ سرد را که از گذشته‌ها می‌آید، پس بزنیم و مصمم باشیم هرجا که می‌توانیم با روسیه همکاری کنیم، هرجا که لازم است پای ارزش‌های‌مان بایستیم، و در پی مشارکتی باشیم که فراتر از کل این قاره است.

این لحظه‌ای است که باید بر ثروتی تکیه کنیم که بازارهای آزاد پدید آمرده‌اند و منافع آن را منصفانه‌تر شریک شویم. تجارت، اُسّ و اساس رشد ما و توسعه جهانی بوده است. ولی این رشد، پایدار نمی‌ماند اگر به نفع اندکی از ما باشد، و نه اغلب ما. ما باید با هم‌دیگر تجارتی را شکل دهیم که واقعا کاری را که ثروت می‌آفریند، پاداش می‌دهد و مردم و کره زمین‌‌مان را هوشیارانه حفاظت می‌کند. حالا وقت تجارتی است که برای همه آزاد و منصفانه است.

این لحظه‌ای است که باید کمک کنیم پاسخی به درخواست برای طلوعی جدید در خاورمیانه پیدا کنیم. کشور من باید در کنار کشور شما و اروپا بایستد تا پیامی مستقیم به ایران بفرستد که باید جاه‌طلبی‌های هسته‌ای‌اش را کنار بگذارد. ما باید از لبنانی‌هایی که برای دموکراسی رژه رفتند و خون دادند، و همه اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌هایی که در پی صلحی امن و ماندگار هستند، حمایت کنیم. و بر خلاف تفاوت‌های پیشین، این لحظه‌ای است که جهان باید از میلیون‌ها عراقی‌ای که در پی بازساختن زندگی‌های‌شان هستند، حمایت کند؛ حتا در حالی که مسئولیت را به دولت عراق وا می‌گذاریم و عاقبت این جنگ را به پایان می‌بریم.

این لحظه‌ای است که باید کنار یک‌دیگر بایستیم تا کره زمین را نجات هیم. بیایید تصمیم بگیریم که برای فرزندان‌مان دنیایی باقی نگذاریم که در آن اقیانوس‌ها بالا می‌آیند و خشک‌سالی گسترش می‌یابد و توفان‌های سهم‌گین مزرعه‌های‌مان را به تاراج می‌برد. بیایید تصمیم بگیریم که همه کشورها - از جمله کشور خود من - به همان جدیتی که کشور شما اقدام کرد، وارد عمل شوند و کربنی را که به اتمسفرمان می‌فرستیم، کم کنند. این لحظه‌ای است که آینده را به فرزندان‌مان بازگردانیم. این لحظه‌ای است که باید یکی باشیم.

و این لحظه‌ای است که باید به کسانی که در دنیای جهانی‌شده، جا مانده‌اند، امید بدهیم. یادمان باشد که جنگ سرد متولدشدن در این شهر، نبردی برای زمین یا غنیمت نبود. ۷۰ سال پیش، هواپیماهایی که بر فراز برلین به پرواز درآمدند، بمب نینداختند. آن‌ها در عوض غذا و زغال و آب‌نبات برای کودکان سپاس‌گزار آوردند. و در آن نمایش هم‌بستگی، آن خلبان‌ها به پیروزی‌ای بزرگ‌تر از یک پیروزی نظامی دست یافتند. آن‌ها پیروز قلب‌ها و ذهن‌ها شدند؛ پیروز عشق و وفاداری و اعتماد - نه تنها از مردم این شهر که از همه کسانی که داستان کار آن‌ها را شنیدند.

حالا جهان تماشا می‌کند و به یاد می‌آورد که این‌جا چه می‌کنیم - در این لحظه چه می‌کنیم. آیا دست‌مان را برای مردمی در گوشه‌های فراموش‌شده این جهان دراز می‌کنیم که آرزوی زندگی‌ای ناظر به وقار و موفقیت، و امنیت و عدالت دارند؟ آیا در زمانه خودمان، آن کودک را در بنگلادش از فقر نجات می‌دهیم و آن پناهنده را در چاد پناه می‌دهیم و تازیانه ایدز را پس می‌زنیم؟

آیا پای حقوق‌بشر آن مخالف در برمه، آن وب‌لاگ‌نویس در ایران، و آن رای‌دهنده در زیمبابوه می‌ایستیم؟ آیا به کلمه‌های «دیگر هرگز» در دارفور معنا می‌دهیم؟

آیا خواهیم پذیرفت که هریک از کشورهای ما به سهم خود جهان را پیش می‌برد؟ آیا در برابر شکنجه و پای حاکمیت قانون خواهیم ایستاد؟ آیا به مهاجران از کشورهای مختلف خوش‌آمد می‌گوییم و از تبعیض‌قائل‌شدن در حق کسانی که شبیه ما نیستند یا آن‌چه ما می‌پرستیم را نمی‌پرستند، دست خواهیم کشید و بر سر عهدمان به برابری و فرصت برای همه افراد می‌مانیم؟

مردم برلین! مردم جهان! این، لحظه ماست. این زمانه ماست.

می‌دانم کشور من خود بی‌عیب نبوده است. در طول زمان، ما کوشیده‌ایم به عهدمان به آزادی و برابری برای همه مردم پای‌بند بمانیم. ما هم سهم خودمان را در خطاهای‌مان داریم و زمان‌هایی بوده که کشور ما در گرداگرد جهان آن‌طور که بهترین نیت‌هایش اقتضا می‌کرده، عمل نکرده است.

ولی در عین حال می‌دانم چه‌قدر آمریکا را دوست دارم. می‌دانم برای بیش از دو قرن، ما تلاش‌مان را کرده‌ایم - با هزینه‌ای فراوان و فداکاری عظیم - تا اتحادی کامل‌تر را شکل دهیم و با دیگر کشورها در پی جهانی امیدوارتر باشیم. ما هیچ بیعتی به خاندان یا پادشاهی خاصی نداشته‌ایم. در واقع، هر زبانی در کشور ما تکلم می‌شود و هر فرهنگی ردپای خود را بر فرهنگ ما گذاشته؛ و هر جور دیدگاهی در عرصه‌های عمومی ما بیان شده است. آن‌چه ما را همواره متحد کرده - آن‌چه همواره مردم ما را پیش رانده؛ آن‌چه پدر مرا به سواحل آمریکا کشیده - مجموعه‌ای از آرمان‌هایی است که با آرزوهای مشترک در همه انسان‌ها جور در می‌آید: این‌که می‌توانیم آزاد از ترس و از نیاز زندگی کنیم؛ می‌توانیم ذهن‌مان را به زبان بیاوریم، و با هر کس که می‌خواهیم گرد هم آییم، و هرچه دل‌پذیرمان است بپرستیم.

این آرزوهاست که به سرنوشت همه کشورها در این شهر می‌پیوندد. این فطرت بزرگ‌تر از آن است که هیچ‌چیز بتواند از هم جدای‌مان کند. به خاطر همین آرزوهاست که آن کمک‌رسانی هوایی آغاز شد. به خاطر همین آرزوهاست که همه انسان‌های آزاد را در هر جا، شهروند برلین می‌کند. در جست‌وجوی این آرزوهاست که نسلی جدید - نسل ما - باید نشانه خود را بر جهان بگذاریم.

مردم برلین و مردم جهان! چالش ما، چالشی بزرگ است. راه پیش روی ما، طولانی خواهد بود. ولی من پیش از شما خواهم گفت که ما، میراث‌دار نبرد برای آزادی هستیم. ما آدم‌های امیدهای ناممکن هستیم. با چشمی به آینده و با اهتمامی در دل‌های‌مان، بیایید این تاریخ را به یاد آوریم، و به سرنوشت‌مان پاسخ دهیم، و جهان را یک‌بار دیگر از نو بسازیم.

المپیک بی جینگ یا هنگ کنگ؟

  چینی ها در عین سادگی شان - غریب ترین ملت دنیا برایم هستند. در سال اخیر دوستانی چینی داشتم و دارم و با تعدادی از آن ها سر وکار پیدا کرده ام - اما عمدتا آدم های سوال بر انگیزی هستند برایم - چه آن هایی که اصلیت شان تنها چینی است چه آن هایی که فرهنگ چینی هم دارند. راستش دوستشان دارم با تمام این احوال.

  مراسم افتتاحیه  المپیک را به دعوتی امروز دیدم. از چندین ماه قبل در رسانه های جهانی صحبت از تحریم افتتاحیه توسط مقامات سیاسی بود دلیلش هم مرتبط با سرکوب مردم تبت و بی توجهی رهبر معنوی ایشان - دالایی لاما - بزرگ مرد تبتی هم که انسانی وارسته و البته در تبعید. البته در آخر هم تحریم آن طور که صحبتش بود انجام نشد - زمانی که پرزیدنت بوش در آن جا حاضر شد به همراه حدود ۸۰ رهبر سیاسی دیگر.

  برای دیدن اهمیت مراسم امروز و کل المپیک باید نگاهی به تاریخ اخیر چین بیاندازیم. گوگل نسخه ای فیلتر شده مخصوص چین دارد - که بهترین فیلتر شکن سازهای دنیا چینی شده اند! جو سیاسی و آزادی مردم چین در دهه های اخیر بسیار محدود بوده - به مراتب بدتر از کشور خودمان. ۳۰ سال قبل زنان چینی اجازه ی کوتاه کردن مو و آرایش نداشتند! بچه ها را در مدارس جداسازی جنسیتی می کنند(یعنی به یک مدرسه می روند ولی کلاس ها جدا - روابط بین دو جنس در مدارس به نوعی ممنوع است). مردم در چین تا ۱۰ سال قبل ماشین و تلویزیون نداشتند. وضعیتی شبیه کوبا. خیابان های پر از دوچرخه نماد حمل و نقل عمومی بود! کشوری با جمعیت کنترل نشده - اکنون برای کنترل جمعیتش پلیس بچه ی دوم را در شکم مادر می کشد تا به دنیا نیاید...

  موارد بسیارند - نمی خواهم غرق شوم. مراسم امروز برای من به آن چه از چین درباره ی ۱۰ سال اخیر شنیده ام پیوند خورده بود. مهم بود که امروز حکومت می خواست چین را چه طور نشان بدهد؟ چینی که قرار است تغییر کند یا چینی که رهبران قدرت مندش می خواهند بسته بماند؟ یا نه پیشرفت وحشتناک اقتصادی چین وضعیت را عوض می کند؟

  در این میان لازم است تا به مدلی مثل هنگ کنگ نگاه کنیم. هنگ کنگ که به مدت ۱۰ سال توسط انگلیس از چین اجاره شد - تبدیل شد به قدرتی اقتصادی. پس از این که انگلستان آن را پس داد - سرمایه داران هنگ کنگی ترسیدند و مال و زن و بچه را به آمریکای شمالی فرستادند. اما در کمال تعجب دولت دیکتاتور چین اجازه داد هنگ کنگ در وضعیت غیر کمونیستی اش بماند و زیاد فشاری اعمال نشد - به طوری که گذاشتند هنگ کنگ اندکی مستقل از چین فعالیت کند.

  چین دیگر چون گذشته آمریکا را تهدید به حمله نمی کند و محور جنگ سرد نیست. چین با اقتصاد دنیا را فتح می کند. چین کارخانه ی دنیاست. به قولی چین چون دارد ثروتمند می شود از جنگ می ترسد. پس اوضاع به صراحت عوض شده و دارد می شود.

  در مراسم افتتاحیه زمانی که تصویر کودکان و نمادهای احترام جهانی به جهان را دیدم - اول در ذهنم به حکومت چین فحش دادم و آن ها را دورو خواندم - رهبرانی که تلاش می کنند سرکوب مردم را Igonore کنند و کارهای شان را پنهانی بکنند و چین را دنیایی بسته به بیرون بگذارند‌ - دیوارهای آهنین. ولی سپس با فکر دیدم این طور نیست. سخنرانی رییس جمهور چین را که اندکی گوش دادم - دیدم آن ها فهمیده اند معادلات عوض شده. آن فهمیده اند باید عوض شوند و عوض کنند تا قدرت شان تضعیف نشود. آن ها فهمیده اند سیستم شان از درون فروپاشی خواهد کرد اگر تغییر نکنند - آن ها می خواهند تغییر کنند. این امیدوار کننده است.

  بله - این مژده ای است به این آرزو که انقلاب ها و کودتاها و زلزله های سیاسی - اجتماعی از میان خواهند رفت. این امیدواری من است که این اتفاق برای مردم دوست داشتنی چین بیافتد.

  در نهایت شاید اثرش عبرتی شد و به ما هم سرایت کرد!

تن نویسی

  اخیرا تعدادی وبلاگ نویس دختر شروع کرده اند به تن نویسی و بروز احساسات جن-س-ی در نوشته ی های شان. از قبل هم بوده اند انگار- اکنون زیادتر و همزمان موج جدیدی به راه انداخته اند.

  پر واضح است که واکنشی است به جامعه. قبل ها طرفدار تابو شکنی بودم. این ها هم دارند از سویی تابو شکنی می کنند. از بعدی دیگر دارند می گویند که به نیاز طبیعی ما هرگز احترامی گذاشته نشده و زن ها هم احساسات جنسی دارند و حق ابرازش را.

  دوست ندارم اهل برچسب زنی باشم - یا Streotype کنم. نمی توان حرکتی را غلط یا درست قلمداد کرد - اگر واقع بینانه تر بخواهیم نگاه کنیم باید به زمینه های حرکت نگاه کرد. حقیقت این است که در بیشتر خانواده های ایرانی - بخواهیم قبول کنیم یا نه - اطلاعات دقیق و درستی از بچگی چه به پسرها و چه به دخترها در مورد مسائل ج-ن-سی نمی دهند. به همین دلیل آن ها بعدا از ماهواره - اینترنت - دوستان و جمع نشینی ها این مسائل را اغلب دقیق تر و جذاب تر از صحبت های پدر و مادرشان یاد می گیرند. این موضوعی هست که اینجا هم به آن اشاره شده. کاری ندارم که لینک درست برای یادگیری این چیزها چیست و مثلا چی سالم تره - ولی باید دید که نسل قبلی ما موضع متناقضی در مورد این مسائل دارند و نسل ما در وضعیت خوبی قرار نگرفته.

  شدیدا اعتقاد دارم که یکی از مسائلی که دوران نسل ما را سیاه کرده مسائل جنسی است. از ازدواج ها - چت - وابستگی های احساسی - تجربه های بدون چارچوب و زمینه و... این ها همه مرتبطند. حال این که درمان این چیست؟ تخصصی ندارم: تنها امیدوارم نسل ما پدر و مادرهای بهتری برای نسل بعدی باشند: حال این چطور ممکن است؟ نمی دانم. نه راه حلی در چارچوب دینی برای مان می یابم و راه حلی در غیر آن. در جامعه ی رو به گذار ما همه چیز در حال نابودی است. از ارزش ها و مرام های سنتی گرفته تا خیلی چیزهای دیگر. خدا خودش به این ملت رحم کند.

  پ.ن: تصمیم داشتم لینک ندهم - ولی برای این که بقیه هم اطلاع یابند:

  (دیدن این پست ها به همه توصیه نمی کنم)

http://ellize.blogspot.com/2008/04/blog-post_17.html

تمام لینک ها را ازین پست می توانید پی گیری کنید. اگر نمی توانید باز کنید به من ایمیل بزنید کمکتان کنم:

Sina.electronical@yahoo.com

دو تیتر

اسرائیل حداقل دو فلسطینی دیگر را کشت

عربی دومین زبان دانشگاه پیام نور شد

  ضریب ارتباط: ۰

گفتار:

  جایی از استشهادی ای خواندم که می گفت به اندازه ی وزنش برای کشته شدگان فلسطینی در طول ۳ ماه گریه کرده است.

  به یاد می آورم که خواندم که عرفات پشت آقای خمینی نماز خواند، در عین حال به یاد می آورم که خواندم که حکومت ایرانی با او قهر کرد. جایزه ی نوبل گرفت، با مذاکره خواست تا جلوی خون ریزی را بگیرد( شروع مشهورش در سازمان ملل: در این دستم شاخه ی زیتون و در دیگری مسلسل دارم، شاخه ی زیتون را از دستم نگیرید). مرد فلسطینی را به یاد می آورم که می گفت عرفات مثل تمام حاکمان دیکتاتور و تمامیت خواه عرب بود.

  حال عربی، بعد از حوزه های علمیه نجف و قم، برخلاف سنت رایج در انتخاب انگلیسی به عنوان زبان دوم، می شود زبان دوم دانشگاه پیام نور(صد رحمت بر دانشگاه آزاد).

  دختری را می شناختم که مثلا لیسانس تکنولوژی اطلاعات از پیام نور داشت و کلا کلمه ای برنامه نویسی نمی دانست و کامپیوتر را در حد یک کاربر می شناخت و هیچ چیزی در دانشگاه یاد نگرفته بود، در عین حال پروژه ی پایان نامه اش این بود که برود در مدارس نظرسنجی خاصی با کامپیوتر انجام دهد که کدش را هم سازمانی به آن ها داده بود. موضوع از همه جالب تر این بود که برخلاف آن چه عقل می پندارد، زمانی که بیرون بود چادر سرش می کرد و داخل دانشگاه که می شد چادرش را در می آورد. آن وقت از من راه حلی برای مومن ساختن دوس پسرش می خواست! در حالی که از روابط غیر اخلاقی اش با چند پسر دیگر در عین حال سخن می گفت... خدایا خودت به خیر کن.

  این از تکلیف دانشجوی مومن پیام نور! کلی نگری نمی کنم، مثال های بی شمار دیگری از دانشجویان دیگری در پیام نور دارم که واضح ترین را ذکر کردم. استقرا هم نمی زنم، اصلا شاید این ها درصدی کم بودند. این ها اصلا مهم نیست.

  سوال این است: شما چه خدمتی جز در انقراض اسلام و یا تبدیل آن ها که ممکن بود انسان باشند به منافق، کرده اید؟

  در خبرگزاری ها داد بزنید فلسطین فلسطین. چرا نگران احساسات پاکتان هستید؟ تمام مسلمانان، حتی در این گوشه ی قطبی برای فلسطین گریه می کنند و فریاد می زنند... شما چه خدمتی می کنید به بندگان او؟ فلسطینی ها رو یه ضرب می کشند، شما دیوانه می کنید نوجوون ها رو،‌جوون ها رو،‌ میان سال ها رو و حتی پیرها رو. شرکت دخانیات شما سالن ورزشی می زند... در سیگار هاتون مواد سنگین می ریزید تا اعتیاد آور تر باشند... سنتوری پشت سنتوری تحویل می دید تا فرار کنند از همه چی...

   آن وقت دوستان مسلمان این جا می گویند چرا ازین ها تقدیر نمی کنی؟ چرا بد می گویی؟ هنوز الجزایر را ندیده ای برادر... نه دوستان، هنوز وطن من را ندیده اید، شهر عاشقانه ی من را ندیده اید، چه چیزها که غلط دیده اید و چه چیزها که ندیده اید... بالاخره العالم دیدن هم سو اطلاع رسانی خودش را دارد دیگر...

  پ.ن: از درون هم ولی بی خبریم...