عادت داشت به آن سبک قدیمی مجموعه هایش را بسازد: مکان های محدود. مکان های تکراری. این بار دوره گرد کرد قهرمانش را. قهرمانی که اهل سفر نبوده انگار: تنها یکبار در کودکی اش تهران رفته بوده.
داستان داستان تغییر است. در ابتدا ثبات وحشتناکی در زندگی مسعود می بینیم: راهروهای وحشتناک اداره ی ثبت احوال. اصلا اداره ثبت احوال جای وحشتناکی است - مگر نبود آن شاعر که از غم دوسیه هایش در کارمندی ثبت احوال شعر می گفت؟(نیما یوشیج)
زندگی ثابت. پدری که شعر می خواند و دیوان حافظ را هزاران و هزاران بار می خواند و خسته نمی شود: مگر می شود در محضر حضرت حافظ بود و ناراحت؟ مادری که هزاران بار می ترسد از محبتش و سادگی اش: مادر معتاد شدی؟ بخور قوت بگیری... امیدوارم کسی به آن مادر نخندیده باشد. انگار نباید بشود که به هر دلی خندید. در این ثبات وحشتناک و حال به هم زن تغییر رخ می دهد: ولی تغییر با شیطنت رخ می دهد. انسان های مکانیکی هم خوش قلب دارند و هم بد قلب. اگر شصت چی هست پدر زنی جندقی نام هم هست که احترام خاصی برای پسرش قائل نیست.
سفر آغاز می شود. خدایا کن سفر آسون... ولی هر سفری پایانش معلوم نیست. حضور ما در دنیا خود سفر نیست؟ تهران... چیزی از تهران نشان نداد - پس در این سنتش را حفظ کرد و دوربین از فاصله ی چند متری شخصیت ها دورتر نشد.
مراسم...برنده ی خوش شانس. تنها بلد بود بگوید: من این همه آدم در کنار هم ندیده ام. بعدا در تظاهر حرفه ای تر شد انگار: یاد آن رهبری می افتم که اول لهجه ی دهاتی داشت و بعدا برایش کلاس لهجه ی تهرانی گذاشتند. کلان مدیران این چنین بی شمارند.
خانه ی طبیبیان: همه دکترند.
بعدا به بقیه اش می رسیم.
سلام مطلبت رو خوندم خیلی جالب بود
به من هم سر بزن خوشحال میشم
من که هنوز برای قبلی نظر نداده بودم :(
.
سلام...
ممنون از حضورتون.
بله، من اگه به این دنیای تاریک بر نگردم دیگه جایی برای موندن ندارم، همدم من همون دنیای...
بگذریم.
جالب نوشتید در مورد ۶۰ چی! منتظر ادامه اش هستم!
موفق باشید...
تا بعد...
نه بابا من شوخی کردم اینو گفتم. وگرنه آدم یک موقعی خوب می خواد بنویسه! شوخی کردم...