تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

تلفن و Heads Up

(از کتاب "بادبادک باز" نوشته ی عبدالخالد حسینی)

 

صدایم را شنید: "?Hello"


  تکرار سلام سوالی باعث شد تصور کند که زندگی ام عادی است و دیگر زنگ نزد... شاید هم صدای من مخاطب را از گفتن بقیه ی حرف ها منصرف کرد و این فرض را برایش مطرح کرد که او دنیای دیگری هم دارد.


  امروز لحظه ای اندیشیدم از وطنم تبعید شده. ولی بعد دیدم چه تبعیدی؟ آیا آن جایی که به آن تعلق داشتم هم به من تعلق داشت؟ قلب من انگار بی وطن است. کسی که وجودم را به او تقدیم کردم نخواستش و هدیه ام را ابتذالی چون دیگران یافت. امیدوارم ابتذالی که او پیدا کرد واقعی باشد، چون او ندید که برایش چه کردم و چه می کنم. او نه دید، و نه انگار دیگر می خواهد ببیند چه قدر دوستش دارم، مدت هاست برایش بی ارزش شده ام و "دوست دارم" هایم برایش ناراحت کننده بود، چون خود را وصل به مسئولیتی می دید که برای خودش ایجاد کرده بود.


  دست آخر به من گفت "این حرف ها را کنار بگذار". آخر حرف های من برای او کوچک بودند. آخر من چیزی نداشتم، خالی بودم، نه صداقتم برایش یکتا بود و نه علاقه ام. من هم یکی بودم از همگان، پس دیگر چیز قابل داری نبودم.


  حرف زیاد می زدم. این قدر که حوصله اش از چرت و پرت های من سر می رفت. این قدر که خسته می شد از همه چیز. دست آخر این قدر خسته شد که زمانی که خواستم کمتر اذیت بشود، در قبول پیشنهاد مرخصی من ذره ای تردید نکرد.


  من جایی نرفتم. من نه به مرخصی رفتم نه به شکار. من همین جا هستم. دوستش دارم، با من باشد یا نباشد، به جایی برسم یا نرسم. این ها به او مربوط است، نه به من. من به دوست داشتنش مربوطم، نه به ارتباط. شاید هم دست آخر زحمتم را کم کردم به خدا سپردمش، هر چه خدا بخواهد و او خوشحال باشد، من راضی ام.


  من با تنهایی هیچ مشکلی ندارم. هر چند سال هم که بخواهم تنها می مانم. آن یک تنه شاعر چه بی نظیر گفت:

 "من این جا ریشه در خاکم"

  من چون آن شاعر نیستم، من ریشه ندارم. من این جا به تصویرش در قلبم می خواهم راضی باشم، تا ابد، حتی اگر اجازه نداشته باشم نامش ببرم.


  پی نوشت: بادبادک باز رمانی است در مورد "باد بادک بازی" با قلب. این رمان توضیح می دهد که چطور می توان با علاقه ای دیوانه وار و عشقی سراسر یک طرفه، قلب را مانند یک بادبادک به هوا فرستاد و تمام مرزها را شکست.


به طور مثال در صفحه ی آخر کتاب می خوانیم:

  " و بادبادک پرواز کرد. دست حسن و محمد هم به نخ نرسید تا متوقفش کنند. بالا رفت و بالا رفت... آخر به بی نهایت رسید".

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد