تشنه

روز از نو روزی از نو

تشنه

روز از نو روزی از نو

شاید... مطمئنا

  "شاید... مطمئنا" فیلم زیبایی است.

  پی نوشت: آرزو نمی کنم دنیای واقعی لزوما آن شکلی باشد.

کا-فکا

  گاهی اوقات فکر می کنم که این قدر حالت های افسردگی ام زیاد شده که اوقات بدون افسردگی شادترین نقاط حیاتم شده اند.

 

  وقتی گیر می کنی بین این که بالاخره قبول کنی که افسرده ای یا نه... وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی گم شدی یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی تو کشتی داره کمرت می شکنه یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی به هم ریختی یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی دیوانه شدی یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی دیوانگی ذاتا خاصیت خوب یا بدی نداره یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که قبول کنی باید مرزها را خورد کرد یا نه. وقتی گیر می کنی بین این که اعتماد به نفست بالاست یا نه؟ وقتی گیر می کنی بین این که داری تو این جنگ می بازی یا نه. وقتی گیر می کنی که بالاخره چه طور می خوای از همه چیز بیرون بیای؟ وقتی گیر می کنی که برای مرده ای مثل تو در زمین جایی هست یا نه... 

 

  هی تو! هی تو! هی همونی که فکر می کنی از من "بی ثبات" تری! فعلا این قدر بی ثباتم که حس می کنم داری تماشا می کنی منو وقتی این کلمات رو می نویسم. 

 

  از مرگ خسته شدم. تا چند بار مردن تا پاک شدن؟ تا چند بار بمیرم؟ تا چند بار زنده بشم؟ تا چند بار زجر این مرگ و زندگی رو بکشم؟ 

 

  آره، "بین مرگ و زندگی اسیر شدم...باز دوباره". خدایا نه زندگی می خوام نه مرگ. برام هیچ فرقی ندارن، جفتشون به یک اندازه متعفن اند... خلاص کن منو ازین تعفن ابدی که به سرنوشتم چسبیده این جوری. 

   

  خدا پدر خیام و صادق هدایت و کافکا و کامو و تمام دار و دسته ی این هنرمندان رو بیامرزه... باعث شدن بفهمیم اولین کسانی نیستیم که به وضعیت روحی متعفن پوچ گرایی دچار شده ایم!

دینامک حیات

  زندگی تغییر می کند چنان که در‌ آن پیش می روی.

  معنی اش هم در یافتن روح ثابت در عین تغییرش نهفته است.


  پ.ن:

  unstable صفتی است که دلات بر "عدم ثبات" دارد، "نامتعادل" ترجمه ی دقیقی نیست!

حرف ها

  می دونی... گاهی این قدر حرف برای گفتن داری که هیچ کدوم رو نمی تونی بگی.

معنی زدایی

  چنان که خواست از معنی تهی شدم... این هم جزئی از فرمان ها بود.

تو بر بندی نمی تابی.

ای کاش آن چه می گفتی می توانست اصلا راست باشد، برای لحظه ای.

19

  شب ۱۹، شب تمرین. ولی هوای آن شب از تاریکی اش پر التهاب بود.


  به سوی مرکز شهر، خیابان ها پر از آدم ها، 2 دسته، عده ای که می روند برای از خود بی خود شدن و عده ای که می روند برای با خود بودن.


  پیدا نمی شود. آدم ها هستند، ولی همه بر گوشه ای. راه را باید حدس زد. نه نقشه ای، نه کسی. تن خسته از درس و کار، وجودم خسته از همه.


  بالاخره می رسم آن جا. نیمه شب است. بله، عذاداری. خدا لعنت کند آنانی که سنت عذاداری در قدر را آوردند. فرم موزیکال سینه زنی: اشکالی ندارد، صبح تا شب دارم مردم را می بینم که به هنر مزخرف گوش می کنند.


  آخوند خوشدلی که چون بچه گریه می کند، و دعا می کند که ملک خارجی مسلمان بشود. جوانی که هیکل بیرون ریخته و سینه می زند.


  چند تا دکتر فلسفه و ریاضی ته مراسم آن ته نشسته اند و مشغول تفکرند و بحث.


  استاد فیزیکی که فلسفه را یک مشت انتزاع می داند.


  فریاد، فریاد، فریاد... فریاد از همه چیز. یاران غایب و دل ها خسته. نه عاقل نه عاشق، زخم خورده به دیوانه می مانم، به دور خودم چرخ می زنم، این قدر می زنم تا بیهوش شوم.