به انتزاع زیادی نیاز است تا با معشوق خیانت کار پیوند روحی داشت!
شاید هم کسی که از اول وابستگی را یک طرفه دیده این کار را بکند.
به تمام وبلاگ فارسی نویس های شهری ایمیل زدم تا جاهای دیدنی شهر را به من معرفی کنند، تنها یک نفر پاسخ داد. دم همان یک نفر گرم.
از این جا بروم؟ فراموش کنم؟ چه را فراموش کنم؟ من هیچ چیزی را فراموش نمی کنم. نه به یاد می آورم نه فراموش می کنم. همه چیز باشد. من با همه زیسته ام.
هیچ داستانی را دوبار نمی خوانم، هیچ فیلمی را مگر برای تحلیل دو بار نمی بینم، ولی فیلم را هم پاره نمی کنم، به گوشه ای می گذارم، می گذارم باشد، جزئی از زندگی ام.
آن دوست که روزی دشمنم بود، چه خوش گفت وقتی خواند: "زندگی اضافه شدن چیزها است". بله، زندگی تنها اضافه شدن فیلم ها و داستان ها و شعرها و تجربه های جدید به کلکسیون جان است، تا این که زمان مرگ فرا رسد، آن گاه شیره اش را می گیری و با خود می بری. هر چه کمتر کثافت در این کلکسیون بریزی، شیره ی تمیزتری داری. چیزهای معطر هم کثافت های شیره را حل می کنند. این می شود حیات ما، این می شود مرگ ما.
امروز کسی را از دست دادم انگار، ولی برای مرگش افسوس نمی خورم. روزی برای این پیام بود:
She should have died hearafter
روزی برای این کلمات بود. از اولش هم می دانستم و می دانستیم و همه می دانستند.
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
داغ آخری که باید بر من زده شود دیدنش با دیگری است. زیاد تا این داغ آخر فاصله ای ندارم، تا درونم آسوده شود خیانتکار نیستم.
چرا آدم ها تغییر می کنند و عشق به تنفر تبدیل می شود؟ این را باید در اعمال شان، تکبرشان، تصویری که از خودشان می سازند و هزاران چیز دیگر جستجو کرد.
دارم سم زدایی می کنم از وجودم.
فیلم "Taken" از صورت آدمیان وحشت زده ام کرد.
همزمانی ادراک و عمل.